یکی از پنج عنصر اصلی تشکیل دهنده این جهان ، جرقه ای که پیدایش را شعله ور کرد ، نوری که زندگی را می پروراند ، و روشنایی داوری که بر همه بدی ها پیروز می شود. در حالی که گاه نعمتی ملایم است که خدایان به انسان ها داده اند ، اما همچنین لعنتی هولناک که همه چیز را نابود می کند نامش آتش است.
آتش عنصر قدرت است.
هرگز تسلیم نمی شود. اگر نتواند بسوزد ، در اطراف می سوزد. مسیر آن را ببندید و جرقه هایی را در هوا می فرستد تا شعله دوباره در جای دیگری شروع شود. آتش همیشه راهی پیدا می کند...
سنگ آتش در دوران دوم از اِلندِروهُلرین(آتش جاودان) (ققنوس آسمانی) یکی از والینورز ها جدا شد و سفری حماسی تا رسیدنش به دست شوناکی را طی کرد.
سنگ آتش تنها سنگی بود که در کل 9 جهان سفر کرد و در برهه ای به دست آوِندیِل اِلروم یکی از اِلف های جنگجو رسید و به او قدرت مطلق و در عین حال شکننده داد چون هر چند که سنگ به او قدرت میداد ولی ذهن او را نیز مسموم میکرد تا زمانی که او را از درون و بیرون تغییر داد و برای او مرگ به ارمغان آورد تا بار دیگر به سفر خود ادامه دهد و بالاخره وارد جهان جدیدی شد...
زمانی پادشاه خدایان نورس اودین با همراهان سفر خود ، هونیر و بد جنس بدنام خدای شرارت لوکی ، در 9 قلمرو کاوش می کردند.
پس از یک سفر طولانی ، هر سه به یک آبشار در سرزمین زیرزمینی دورف ها رسیدند و برای نوشیدن آب توقف کردند.
اودین و هونیر مشتاق ملاقات با هرایدمار پادشاه دورف ها بودند ، اما لوکی بی حوصله و گرسنه بود.
لوکی به اطراف خود نگاه کرده و با دیدن سموری در نزدیکی سنگی را به سر آن پرتاب کرد و حیوان را کشت.
پوست آن را جدا کرده و برای خود نگه داشت و به دنبال دیگران راهی شد.
هنگامی که آنها به نزد هرایدمار رفته و درود گفتند. پادشاه رنگ پریده شد ، زیرا پوستی که در دست لوکی بود متعلق به کسی جز پسر تغییر شکل داده او نبود.
هرایدمار دو پسر بازمانده خود ، فافنیر و رگِین را احضار کرد و خدایان را به بند کشید.
هرایدمار به هیچ وجه موافق آزادی آنها نبود، اما او تصمیم گرفت که آنها را در ازای طلا به عنوان خون بها رها کند ، طبق معمول! اما فقط در صورتی که بتوانند پوست سمور را با بهترین طلا پر کنند تا زمانی که حتی یک تار مو هم دیده نشود.
به دلیل کشش پوست سمور ، این به مهنای تهیه مقدار تقریبا غیر ممکن از طلا بود ، اما لوکی ایده ای داشت.
کوتوله ها صنعتگران چیره دستی بودند ، و گفته میشود که یکی از آنها اندواری ، خلاقیت های شگفت انگیزی را خلق کرده بود.
اندواری اغلب به شکل ماهی در می آمد و در دریا گشت میزد و روزی پیش از هر زمان دیگری به عمق دریا رفت ، چنان عمیق که به سرزمین پری های دریایی رسید که از تپه های طلا محافظت می کردند ، اندواری در ابتدا فقط می خواست در گنجینه های آنها خودش را ببیند ، اما هنگامی که پری ها به ظاهر ناهنجار او خندیدند ، اندواری خشمگین شد و طلا های آنها را به چنگ آورد.
و به سطح بازگشت تا گنجینه خود را به خانه ببرد اما در میانه راه در میان سبزه های بلند درخشش شیئی توجه اندواری را به خود جلب کرد.
پس به دنبال آن رفت و در میان بوته ها یک سنگ قرمز خونی رنگ با درخششی خیره کننده دید ، اندواری از شدت هیجان نمیدانست چه کاری انجام دهد ، درخشش و هاله سنگ جوری بود که انگار او را به سمت خود می کشد و او که محو سنگ شده بود به سمت آن رفت و آن را برداشت و در اولین لمس سنگ او قدرت زیادی در دورن خود حس کرد ، اما اندواری تحت تاثیر قدرت مسموم کننده سنگ قرار نگرفت ، پس او سنگ را برداشت و به همراه گنجینه به خانه خود برد.
و با آن سنگ و بخشی از گنجینه اش انگشتری مخصوصی برای خود ساخت. او حلقه ها را اندوارانات نامید. یک حلقه جادویی که تا زمانی که آن را به دست میکرد ، ثروت اندواری رشد می کرد و رشد می کرد و رشد می کرد.
لوکی ثروت اندواری را راه حلی عالی برای مشکل خود میدانست.
او به آبشار بازگشت ، و توری عظیم را به تصویر کشید و پهن کرد و یک ماهی در حال چرخش را از آب بیرون آورد.
آن ماهی همان اندواری بود که تغییر شکل داده بود. در حالی که اندواری به هم می پیچید ، لوکی به تمسر گفت که او را می کشد مگر اینکه گنجش را تحویل دهد.
پس اندواری لوکی را به لانه اش هدایت کرد. و لوکی که از انبوه طلایی که در آنجا دید راضی بود ، اندواری را آزاد کرد.
اما درخشش ناگهانی یکی از انگشتان کوتوله به لوکی هشدار داد که قدرتمند ترین گنج را هنوز به دست نیاورده است.
و علی رغم در خواست های بیشمار اندواری لوکی حلقه را با قدرت های خود از او گرفت ، اندواری که در حال جوشیدن بود ، در خواست و حلقه را نفرین کرد و اعلام کرد که این حلقه عذاب تمام صاحبان بعدی آن خواهد بود.
در بازگشت لوکی به قصر به نظر می رسید که طلای اندواری کاملا پوست سمور را می پوشاند.
اما در حالی که هرایدمار در حال بررسی پوسته بود ، یک سبیل خالی و مجرد را دید که بیرون مانده بود ، بنابراین خدایان حلقه را رها کردند و رهسپار راه خود شدند.
وقتی هرایدمار حلقه را روی انگشتش گذاشت ، حالت او تغییر کرده ، می لغزید و میخندید.
رگین از دیدن حرص و طمع در چشمان پدرش ترسیده و می لرزید ، در حالی که برادرش فافنیر با حسادت به او نگاه می کرد.
بعد ها وقتی فافنیر از پادشاه خواست که در ثروتش با او و رگین شریک شود ، هرایدمار نپذیرفت.
به همین خاطر رگین و برادرش فافنیر برای به دست آوردن گنجینه پدرشان با یکدیگر همدست شدند تا پدر را سرنگون کنند. اما فافنیر تمام طلاها را برای خود میخواست.
بنابراین ، فافنیر پدرش را کشت و انگشتر آرزو (اندوارانات) را از انگشت او بیرون کشید و با گنج از دست برادر خود رگین فرار کرده و به دور دستها گریخت.
او به غاری رفت تا در آن استراحت کند ، جایی که دور دارایی های جدیدش حلقه زده بود و سپس رهسپار به سمت خلنگ زار شد ، اما او کنترل خود را از دست داده بود و دچار جنون شد.
فافنیر تحت تأثیر نفرین حلقهٔ جادویی «اندوارانات» قرار گرفت و حلقه او را از درون و بیرون منحرف کرد و با گذشت زمان ، ظاهر فافنیر تغییر کرد و به اژدهایی وحشتناک و قدرتمند تبدیل شد. چون فقط قوی ترین اراده ها می توانند جلوی وسوسه های حلقه را گرفته و از نفوذ آن جلوگیری کند.
در دوره ای فافنبر برای ورود به جنگلی انبوه ، تاریک و پیر بالهای خود را برید تا راحتتر قادر باشد به اعماق جنگل نفوذ کند، و با نفسهای سمی خود جنگل را دچار طاعون کرد تا هیچکس نتواند به او و گنجینهاش نزدیک شود.
در همین حال ، خیانت فافنیر و گنجی که از آن محافظت می کرد ، در ذهن رگین نقش بسته بود.
او سر انجام از پسر رضاعی و وفادار خود ، جنگجویی به نام سیگورد ، کمک خواست تا هیولایی که برادرش تبدیل شده بود را بکشد. او برای سیگورد داستان گنجینه خانوادگی خود را بازگو کرد و سیگورد نیز تصمیم گرفت به رگین در باز پسگیری گنجینه کمک کند.
او همراه رگین شد و به خلنگ زار اژدها رفت ولی هنگامی که ردپای بسیار عظیم فافنیر اژدها را بر روی زمین دید، وحشت درون او رخنه کرد ، پس رگین زبان گشود و به او توصیه کرد که در مسیر حرکت فافنر چالهای حفر کند و در آن مخفی شود تا زمانی که فافنر برای نوشیدن آب میرود، شکم نرم او را با شمشیر بدرد.
سیگورد چاله را حفر کرد و دوباره در این هنگام بود که پیرمردی دربرابر او ظاهر شد و به او اندرز داد که ، یک رشته چاه حفر کند تا خون اژدها در آن جاری شود و او آسیبی نبیند. سیگورد به توصیهٔ او عمل کرد و هنگامی که فافنیر از آنجا میگذشت، ضربهای کشنده به او زد ، سیگورد با کمک حیلهٔ رگین و توصیهٔ پیرمرد در فرصتی مناسب شمشیر خود را در شانهٔ چپ اژدها فروکرده و به شدت او را زخمی کرد. فافنیر اژدها در لحظات پایانی زندگی با سیگورد دلاور صحبت کرده و از او پرسید؛ نام تو چیست ای دلاور ، و چه کسی تو را برای کشتن چنین اژدهای ترسناکی فرستادهاست؟
وقتی زیگفرید برای اژدها شرح داد که رگین برادرش او را فرستاده، فافنیر لبخندی زد و به او گفت: تو نیز نفرین شدهای و مرگ غمانگیزی در انتظارت خواهد بود.
در این میان اژدها در لحظات آخر عمر خود به سیگورد راجع به گنجینه اندرز میدهند و می گوید:
((این طلای خوش طنین ، این گنجینهٔ مشتعل سرخ ،
این حلقه ، مرگت را به ارمغان خواهند آورد.))
اما سیگورد بدون توجه به هشدار اژدها، به او پاسخ میدهد که:
((هر انسانی که سنش به کَما میرسد باید مرگ خود را پذیرا باشد.))
همهٔ انسانها روزی خواهند مرد و این آرزوی بسیاری از افراد است که تا زمان مرگ ثروتمند باشند.
در نهایت اژدها به دست سیگورد کشته شده و او گنجینه را بدست آورد. سیگورد قلب اژدها را شکافت و با شنا کردن در خون آن تقریبا به طور کامل رویینتن شد.
سیگورد طبق دستور رگین عمل کرد و پس از شکست دادن و کشتن اژدها ، رگین که تصمیم داشت تمام گنجینه را برای خود نگاه دارد، از این قهرمان خواست که قلب جانور را کباب کند تا بتواند آن مصرف کند.
رگین با خوردن قلب اژدها ، حتی از سیگورد نیز نیرومندتر میشد.
سیگورد اطاعت کرد اما قبل از پیشکش کردن آن به رگین ، او برای فهمیدن اینکه قلب پخته شده یا نه طعم خون قلب را چشید.
اما به محض اینکه خون با زبان سیگورد برخورد کرد ، او قدرت فهم و درک زبان و صدای پرندگان اطرافش را به کسب کرد.
و آنها فقط یک چیز می خواندند، رگین می خواهد او را بکشد.
وی از دو پرنده که با یکدیگر گفتگو میکردند شنید که رگین نقشهای برای کشتن او و تصاحب طلاها، در سر دارد.
با اطلاع از این نقشه ، سیگورد ، سر دورف را از بدنش جدا کرده و رگین را به قتل رساند و ثروت را برای خود تصاحب کرد و حلقهٔ نفرین شده را نیز غافل از پیامدهای آن در انگشت خود قرار داد.
و پس از این ماجرا خود سیگورد نیز گرفتار نفرین گنجینه و حلقه جادویی شد.
ولی این فقط شروع بود...
در طول سال های آینده ، نفوذ حلقهٔ جادویی اندوارانات خانواده ها را از هم می پاشاند ، عشق عاشقان را از بین میبرد و به هرکسی که آن را در اختیار داشت ، قدرت می داد و در نهایت نابود می کرد.
نفرین اندواری چرخه معیوبی را به راه انداخت که زندگی بسیاری را از بین برد.
حلقهٔ اندوارانات بعدها به همراه گنجینه در غاری رها شد و دورف اندواری بالاخره گنج خود را درون غار پیدا کرد اما حلقه آنجا نبود و ناپدید شده بود...
زیرا شوناکی به آن قبل از اندواری به حلقه در طی سفر به دنیای زیرین دست پیدا کرده بود و در طی پروسه جدا کردن سنگ آتش از آن ، شوناکی حلقه را ذوب کرده و از بین میبرد تا نفرین را از بین برده و به سنگ آتش دسترسی پیدا کند و در این حین با خود حرف می زند و می گوید:
آتش و آدم ، ترکیبی نامتجانس است ، من از میان این آتش گر گرفته
در رویاها و عشق ها ، غیر ممکن است سالم برگردم
بازگشت من
اندوه بار خواهد بود ، کاش مثل نان بودم
چه زیبا بر میگردد ، از سفر آتش!
چه قدرتمند است این آتش! اما حتی او نیز محدودیت دارد ، زیرا من تنها آتشی هستم که می تواند در باران زندگی کند ، ای کسانی که آتشی برای دشمن خود برافروخته اید ، بدانید آتش بیشتر از آنها خودتان را می سوزاند ، خشم من بی پایان خواهد بود و من باز میگردم...
(سنگ آتش ، خشمی از آتش ، که زندگی و مرگ به ارمغان می آورد.)
ادامه دارد...