عشق و قدرت : قسمت اول 

نویسنده: Sasha_m

روز خوب ؟!از زبون لونا :بلاخره بعد مدتها روزای بد و تنهایی امروز قراره یه روز خوبی باشه ، خوشحالم از اینکه میتونم وارد به اجتماع بزرگتر از قبلیا بشم و دیگه تنها نباشم ،امروز روز اول دبیرستانه رشته هنر تو دبیرستان معتبر نیویورک سیتی به اسم کارازمای پذیرش شدم.من عاشق هنر بودم حتی دوربین عکاسی دارم ک اکثر اوقات ک میرم برای شنا به دریاچه نزدیک خونم عکاسی انجام میدم حالا بگذریم از اتفاقاتی که نیفتاد و اینا ،خوشحالم امروز حس میکنم اتفاقات خوبی قراره بیفته




ی بیو گرافی ریز از خودم ( من لونا بیل یتیمم البته فامیلی رو یتیم خونه روم گذاشتن به گفته خودشون خانوادم همچین فامیلی داشتن اما هرچی گشتم پیدا نکردم کسی رو ،۱۶ سالمه از ۱۴ سالگی با ثروتی ک خانوادم قبل ترک کردنم سپردن به جی جی مسئول یتیم خونه زندگی میکنم تک و تنها تو خونه درندشت و ...)




فرم مدرسه رو پوشیدم یه دامن نسبتا کوتاه و تاپ مشکی وقتی ک داشتم پیراهن و میپوشیدم باز حواسم به ماه‌گرفتگی بالاتر از سینم افتاد ماه گرفتگی که هلال ماه بود دقیقا ب رنگ کبود و عجیب بود، روش پیراهن سفید پوشیدم.ارایس نمی‌کردم معمولا بخاطر چشم و ابروی پر و مشکیم ، ی برق لب زدم موهای بلند و مشکیمو دم اسبی بستم و ب خودم تو آینه نگاه کردم و ی بوس فرستادم ، کولمو برداشتم و گوشیمو ایرپادمو برداشتم و حرکت کردم ب سمت بیرون ؛ ماشین داشتم ولی اجازه رانندگی رو تا ۱۸ سالگی نه ،پس حرکت کردم به سمت ایستگاه اتوبوس مدرسه ، رسیدم و دیدم چندتا از دخترایی ک مثل من اونجا بودن با گرمی سلام کردم و جوابمو دادن ، ی دختر بلوند چشم آبی جذاب اومد جلو و حتی بهم دست داد و خیلی گرم سلام کرد ، کارلا :سلام عزیزم صبحت بخیر




من:سلام صب توام بخیر ،ب سر تا پاش نگاه کردم یونیفورمش شبیه من بود پس هم مدرسه ای بودیم،لبخند زدم ...کنار من ایستاد و منتظر اتوبوس شدیم .اتوبوس رسید و سوار شدیم ، همه سریع نشستن و نگاه کردیم جای خالی دوجا بود یکی سمت راست اتوبوس یکیم روبروش سمت چپ کنار یه پسر جذاب(چقدر من هیزم) ک موهای نسبتا بلند مشکی داشت ،سفید رو بود روش ب سمت پنجره بود ، ب دختر بلوند کنارم نگاه کردم ک ب صورت بدی ب اون پسر نگاه میکرد عجیب بود یه نگاه غضب آلود که توش خشمم بود ، چیزی نگفتیم اون دختر ک هنوز اسمشو نمیدونسم سمت راست نشست و من با شک و تردید ب سمت اون صندلی کنار پسر جذاب حرکت کردم ،ایستادم و آروم گفتم : میشه اینجا بشینم ؟!




این چ سوالی بود کردم خب باید مینشستم دیگ رفتم یبار با ادب شم،عکس العملی نشون نداد و حتی برنگشت، یکبار دیگ آروم گفتم و باز جوابی نداد ،عصبی شدم و با صدای بلند گفتم : نکنه کری ؟!




اینو که گفتم ب صورت تیز وبا نگاه بدی برگشت سمتم ، یهو ترسیدم و درگیر دوتا گلوله آبی نافذ شدم ، نتونسم حرفی بزنم چند لحظه خیره نگاهش بودم چشاش برام آشنا بود ولی نمیدونم از کجا ، چند لحظه درگیر نگاه هم بودیم یه فرکانسهایی رد و بدل شد و بعد چند لحظه با چشم غره ازم رو برگردوند، یهو اون دختر بلوند گفت : ولش کن بهش اهمیت نده این همیشه همینه...




جوری حرف زد ک انگار میشناختش، منم بی حرف نشستم کنارش و کوله رو گذاشتم وسط ، برام مهم نبود ولی حرصم گرفته بود، یکم ب سکوت گذشت ک دیدم اون دختر زد رو پاک ؛




کارلا : اسم من کارلاست اسم تو چیه ؟!




من: من لونام خوشبختم کارلا




لبخند زد و دیگ چیزی نگفت .تا مدرسه سکوت کردیم ...




نمی‌دونستم که از ورودم به این مدرسه قراره تو زندگی نرمالم تغییرات زیادی ایجاد بشه و ...




...




...




ادامه در قسمت بعد..
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.