عشق و قدرت : قسمت سوم

نویسنده: Sasha_m

از زبون آزمان : روز خسته کننده ای بود خیلی زیاد ، دیدمش بعد مدتها چقدر زیبا شده بود ، لعنت به من هیچوقت نباید جذبش میشدم هیچوقت ، ولی دست من که نبود سرنوشت اینکار و کرد از اون موقعی که به اون دریاچه میاد برای شنا کردن و میشینه ساعت ها به آب نگاه می‌کنه موهای مشکیشو شونه می‌کنه تو دل طبیعت و ...
اون مال من نیست ولی آخه مشکل من چیه که لایقش نبودن بجای من اون آلوین هفت خط باید ...
هوووووف 
دراز کشیده بودم رو شاخه ی درخت و با گوشی داشتم به عکساش تو فضای مجازی نگاه میکردم اما نمیتونستم درخواست بدم، من باید ازش دور باشم باید دور میشدم بخاطر برادرم اما نمیدونم چرا به اون مدرسه رفتم چرا دور و برشم همش تنها کاری که میتونم بکنم اینه که خودم و جوری نشون بدم که حضورش و بودنش به یه ورمه ولی نیست ، از اون پیشگویی ک.سشر متنفرم اگه دست من بود الان تو آغوش من بود به دست من خوناشام میشد ولی .‌‌‌‌‌..
مثل همیشه حضورشو حس کردم، بوشو از ۱۰ کیلومتری می‌فهمیدم ، ریتم نفس کشیدن و ضربان قلبش شاید بخاطر قدرت خوناشامیه ولی من حس میکنم فراتر از ایناس ، برعکس شدم رو شاخه و نگاش کردم ، مثل چند دفعه قبل با ماشین اومد مطمئن بودم گواهینامه نداره ، پیاده شد ،مثل همیشه وقتی آب و میدید روحش تازه میشد ، هوای طبیعت و کشید ب ریه هاش از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم،اون چشای مشکی تیره تر از شبش ،همش ب این فکر میکنم اگر یکروزی نتونم غرورمو حفظ کنم چی،همه خانوادم به باد می‌ره (چقدم که برام مهمه)فقط تا زنده بودن تیمان بهشون وفادارم چون تنها کسیه که تو خانواده دوسم داره برعکس کارلا و مادر که دیوونه آلوینن،کارلایی که امروز وقتی منو مدرسه دید مطمئنم به آلوین گفت ،میتونسم حرصشو از نگاه کردن بهم ببینم،خونه که برم قطعا فایت  سنگینی دارم بگذریم...سوشرت و شلوار تنشو درآورد این دختر به این فکر نمی‌کرد شاید کسی باشه که اونجا گیرش بیاره و ...
قطعا روز مرگ اون طرف میشد وقتی من حضور داشتم.
با لباس زیر پرید تو آب،شنا کرد و کرد و کرد و کرد رفت ب اون سمت دریاچه یکمی نشست،موهاشو تکوند ، غرقش  بودم ،آلوین عاشقش نبود ، نمیشد، فقط بخاطر حرص و طمع به سمتش می‌ره مطمئنم،ولی من...
دوباره شنا کرد به این سمت دریاچه اومد ، امروز من رو شاخه پایینی تر بودم یکلحظه وقتی که اون سمت دریاچه بود حس کردم نگاهش ب سمت بالا و روی درخت اومد ولی نمیدونم منو دید یا نه ، یکم دیگ شنا کرد و اومد بیرون وایساد ، خسته شده بود از آب از صدای نفس نفس زدنش می‌فهمیدم ، یخ نکرده بود این دختر ، یه پتو از ماشین درآورد دور خودش پیچید و نشست رو کابوت ماشین ،پتورو پیچید دور خودش ،دختره خیره سر ،مطمئنن تو این شرایط تا فردا سرما میخورد ، وقتی امروز دیدمش که به سمت مدرسه میخواست بره نمیدونم چند ثانیه طول کشید که خودمو بندازم تو اون اتوبوس لعنتی ، این دختر منو آخر دیوونه میکرد ولی افسوس که باید ازش دور باشم ، 
با خودش حرف میزد ، 
لونا : نمیدونم کسی صدامو می‌شنوه یا نه ولی من گله دارم ، از این زندگی ، از این تنهایی همیشگی ، ینی تموم میشه این تنهایی یروز،چرا من باید اینجوری بدنیا نیومدم و بزرگ میشدم ؟!
...
چجوری بهش میفهموندم ک صداشو میشنوم که آروم شه ، 
لونا : امروز چندنفری رو دیدم حس کردم یکم از تنهایی درومدم ولی گیج کنندس عجیبه نمیدونم همشون خوبن یا خوب نیستن نه حس خوبی بهم میدم نه حس بد ، ینی بالاخره منم دوست پیدا کردم ؟! هِی آقای مثلا خدا یکی بود خیلی خوب بود امروز، نمیدونم شاید برا اولین باره که از یکی خوشم اومد ، جذاب بود و پر جذبه ، دوتا بودن کاملا  شبیه هم ولی خیلی عجیب جذب یکیشون شدم...
اینارو گفت و من و کنجکاو تر کرد ، طبق پیشگویی قطعا کسی که جذبش شده بود آلوین بود ، یکلحظه انگار حسی مثل غم اون وارد شد از این فکرم ، ولی یچیزی ته دلم حس فوضولی و کنجکاویمو تحریک میکرد ، ینی فکرشو بخونم ؟! وارد حریم شخصیش شم؟
نه نه نه نه آزمان تو همچین شخصیتی نداری انقدر ضعیف نیستی از قدرتات سو استفاده کنی در برابر انسان ناتوان نهههه
همینجور نگاش میکردم و یه حسی درونم می‌گفت اینکار و بکن حس کنجکاویتو ارضا کن بلاخره این حس موفق شد
چشامو بستم و وارد فکرش شدم، چی میدیدممممم
ممکن نبود ، این درسته ؟! یا من برای اولین بار تو این ۳۰۰ سال  اشتباه تمرکز کردم ؟! 
فکرش با چیزی که من فکر میکردم فرق داشت 
کسی که تو فکرش بود و جذبش شده بود ، آلوین نبود.....

ادامه در قسمت بعد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.