عشق و قدرت : قسمت پنجم

نویسنده: Sasha_m

 از  زبون لونا : 


 مدتی میشه که به این مدرسه اومدم


با کارلا کلی صمیمی شدم خداروشکر تو کلاسا و نمرات مشکلی ندارم همه چی فعلا خوب میگذره فقط یکی دوتا نخاله رو مهی هستن ک به موقعش ادبشون میکنم ، امروز بعد مدرسه قرار بود به خونه کارلا بریم برای پروژه ای که داشتیم ، تو این مدت آزمان رو ندیدم به مدرسه نمیومد عجیب بودم چرا بهش چیزی نمیگفتن ولی رابطم با آلوین نزدیکتر شده بود با کارلا و آلوین بیرون می‌رفتیم تفریح میکردیم درس میخوندیم و ... 


کلاس امروزم تموم شد و من و کارلا مشغول جمع کردن وسایلمون شدیم که آلوین بهمون نزدیک شد ،


آلوین : تو ماشین منتظرم دخترا ،


همش عجیب بود اینکه وقتی همسن بودیم آلوین به راحتی رانندگی میکرد اما ما...


رفتیم ب سمت ماشین و کارلا در و باز کرد برام و من پشت نشستم و کارلا جلو 


تو این ماشینا قوی نبودم ولی قرمز بود و جذاب البته ماشین تو چشمی بود کلا سلایق و شخصیت آلوین شخصیتی بود که انگار دوست داشت همه جذبش شن عاشق توجه بود تو این مدت کم چیزیه ک برداشت کردم ، نزدیکیش به خودم و می‌فهمیدم ولی من حس دوستانه ای بهش داشتم خیلی خوب بود باهاش خوش می‌گذشت ولی اون حسی که ازش دریافت میکردم و بهش نداشتم..


تا برسیم به خونشون مسیر طولانی بود خونشون داخل شهر نبود ، نمیدونم چرا انگار دلم میخواست وقتی که رفتم ببینمش،این چه حسی بود  اولین بار بود همچین حسی داشتم من ۱۶ سالم بود و تا الان همچین حسیو تجربه نکرده بودم


نگاه آلوینو تو آینه به خودم می‌دیدم ولی به روی خودم نمیاوردم،چون نمی‌خواستم باهاش وارد هیچ رابطه ای بشم و سیگنالایی ک می‌فرستاد بوی همچین چیزیو میداد ، کارلاهم تا برسیم باهام صحبت کرد و از ویژگی های خونوادش گفت و خونش و ...


بعد حدودا نیم ساعت الی ۴۵ مین رسیدیم ، خونشون خارج از شهر بود یه منطقه سوت و کور از بیرون شبیه قصر بود ، آلوین ریموت  و زد و وارد حیاط شدیم،باورم نمیشد ،یچیزی فراتر از قصر بود ، کلا اطراف سر سبز و درختکاری شده یه راهروی بزرگ بود ک ختم میشد به خونه ای که فقط اولش قصر بود در واقع یچیزی فراتر از قصر بود شبیه خونه های ساخت قدیم که افراد پولدار و خانواده های سرشناس نیویورک داشتن ، مثل فیلما


رسیدیم به پارکینگ ، از ماشین‌هایی ک پارک بودن دیگ نگم فکر کنم حدودا ۲۰ تایی میشدن، رنگارنگ...


ماشین و پارک کرد و در و برام باز کرد، دولا شد ( حال نمی‌کردم اصلا با خاله زنک بازیاش)


آلوین : بفرمایین..


کارلا:بفرما عزیزم


لبخند زدم و پیاده شدم


و هیجانی که توم بود،کولمو برداشتم و با کارلا دست تو دست ب سمت داخل حرکت کردیم ، در باز شد یه خانوم و یه خانوم زیبا و برازنده و متشخص بهمون خوشآمد گفتن ، از قیافش حس کردم مادر کارلاست 


با روی خوش استقبال کرد آزمون


مادر کارلا : خوش اومدین خوش اومدین سلام عزیزم خوش اومدی


آلوین : سلام ملکه چطوری ؟!


 آلوین مادرشو بغل کرد و مادرش من و کارلا و هم ب گرمی بغل کرد اینهمه صمیمیت برای اولین بار عجیب بود


من : ممنونم خیلی لطف دارید 


من معمولا اولش خیلی صمیمی نمی‌شدم خیلی رسمی سلام و احوال پرسی کردم ، 


کارلا : مامان نهار آمادست ؟! خیلی گشنمون شده 


تو پرانتز توضیح بدم ( خوناشام ها هم میتونن غذا بخورن و با قشری که ما تو داستان میخونیم کاملا مدرن هستن یعنی فقط خون نمیخورن و انسان کشی نمیکنن جز یسری شیطنتایی که آلوین داره)
 مادر کارلا : آره آره تا دست و صورتتونو بشورین میز آمادست


کارلا : بیا بریم سمت اتاق من


آلوین : منم میرم بیرون کار دارم برمیگردم 


حرکت کردیم ب سمت اتاقش پله ها نفس‌گیر بود تا طبقه دوم رفتیم


من : میشه قبلش بگی wc کجاس یه سر برم


کارلا: آره ببین اتاق من نداره ولی یکی تو طبقه سوم داره یکی تو طبقه اول هر کدوم راحت‌تری میتونی بری


من : باشه


کولمو وسایلمون دادم دستش و حرکت کردم سمت طبقه سوم ، پووووف ینی تو دوتا طبقه ای داشت ک هردوش دور بود چه میشه کرد


رفتم سمت طبقه سوم و بین راه پیراهن فرممو درآوردم و بستم دور کمرم ، سمت راست یه اتاق بود و سمت چپ ی راهرو نسبتا تنگ ک ب یه در میخورد فکر کنم این دسشویی بود ، به سمت در سمت راستم کنجکاو شدم یه در نسبتا بزرگ بود، ی حس فوضولی در من رخنه کرده بود ک برم سمت اون دل ، دل و زدم ب دریا و رفتم ولی احساس کردم که زیر سنگینی یه نگاهم ، اهمیت ندادم و آروم ب سمت اون در رفتم،به در که رسیدم ایستادم ، یه نفس عمیق کشیدم ، نمیدونم چی باعث بود که انقدر بی شخصیت شده بودم ک بخام وارد اون اتاق شم، آروم در زدم کسی در و باز نکرد صداییم نیومد ، آروم درو هل دادم ک باز شد ، بازم یه نفس عمیق کشیدم و در و کامل باز کردم و وارد اتاق شدم و درو بستم،تکیه دادم ب در چشامو بستم ، نمیدونم چرا انقد دلم میخواست وارد این اتاق بشم ، چه کششی بود حالا که وارد اتاق شدم متوجه این حس شدم ، دورا دور اتاق پر بود از دکوراسیون مشکی ، انتهای اتاق یه میز شبیه میز کار بود و صندلی ،اتاق خیلی بزرگی بود، سمت راست اتاق تخت خواب و اینه بود ک بازم مشکی بود،
و سمت چپ اتاق 


خدای من ، مگه میشه یه آدم آنقدر جذاب باشه( خو احمق شبیه همن دیگ حالا چرا جذب اون نمیشی?)


بگذریم ، سمت چپ اتاق عکس خدای جذبه آزمان بود یه عکس جدی  با کاپشن چرم که اون دوتا گوی آبی با نگاهش میخواست آدمو ذوب کنه ، چرا انقد نگاهش قشنگه،اگ کارلا بدونه انقد رو برادرش هیزم دیگ رام نمیده??


نگاهش کردم(عکسشو) و نگاهمو برگردوندم سمت آخر اتاق ک پنجره بزرگ داشت و میز کار و صندلیم همونقسمت بود، حرکت کردم ب اون سمت ، وقتی سر و صدایی نبود ینی کسی تو اتاق نیست ، رسیدم نزدیک اون میز ، اول بیرونو نگاه کردم، چه منظره جذابی داشت ینی شب که ماه نیومد تو آسمون حتما جذابتر میشد ، روی میز یه فندک طلایی بود ، خیلی خوشگل بود برش داشتم ، برق زیادی میزد تو چشم ، روش یچیزی حکاکی شده بود یه طرح خوشگل مثل پری دریایی یه همچین چیزی ، و روش یه حروف لاتین حکاکی شده بود درست نتونسم بخونمش ، بازش کردم و یکی زدم ک شعلش روشن شد، یهو دقیقا کنار گوشم
  آزمان : نسوزی دخترکوچولو..


اینو ک گفت از شدت ترس فندک از دستم افتاد و یکه خوردم فندکو رو هوا گرفت و من خواستم برگردم سمتش که نزاشت ،  ترس و هیجان دوتاش تو وجودم بود حس دیوونه کننده ای بود بعد این مدت یهو اینجوری باهاش روبرو بشم ، بدون اینکه تماسی باهم داشته باشیم انگار موظف شده بودم پشت بهش وایسم ، اونم پشتم بود ، 


من : ببخشید نباید میومدم بی اجازه ?


نیشخند زد تو گوشم و مثل همیشه سکوت مسخره 
 من : نمی‌دونستم اینجایی انگار کسی تو اتاق نبود ، 


بازم سکوت کرد و حرفی نزد ،حرصم گرف برگشتم سمتش و نگاهم تو نگاهش قفل شد ، نگاه آروم ولی گنگش که بازم نمیتونسی چیزی ازش بفهمی این نگاه چه معنی میداد ، این دوتا گوی ب رنگ اقیانوس چرا همچین نگام میکرد ، کاش میشد فکرشو بخونم 


حرفی نمی‌زد و فقط سکوت میکرد ، وقتی میرم دریاچه همش حس میکنم یکی از این برادرا همراهمه حتی یبار رو شاخه یه درخت دیدمش ولی نمیدونم کدوم بود و یه حسی بهم میگفت که آزمانه ،
 


من : چرا حرف نمیزنی ؟!روزه سکوت داری؟!


بازم نگام کرد و باز هم سکوت کلافم کرده بود دیگ  


پووووووف چیکار باید میکردم اه عصبیم کرده بود دیگ ، زدم تخت سینش و خواستم برم که دستمو گرفت ، حس کردم یه برق ۱۰۰۰ ولتی بهم وصل شد ، از تماس دستش با دستم ، این چه حسی بود ، خواستم دستمو بکشم ک منو کشید برم گردوند همونجا پیش میز ، و دوباره نگام کرد ، بهم نزدیک شد بازم تو چشام زل زد ، 


سرشو کج کرد و نزدیکترشد نمیتونسم حدس بزنم میخاد چیکار کنه یعنی گیج و گمراه شده بودم ، نزدیکتر شد ، علائمش شبیه بوسیدن بود( حال خالق پسره نه حرفی نه دیداری نه قراری یهو می‌ره سر اصل مطلب ...منم ک چقد بدم میاد ولی از حق نگذریم نمی‌خواستم اولین بوسه زندگیم اینجوری باشه)


چشامو بستم و منتظر موندم، اتفاقی نیفتاد فقط صدای نفس عمیق کشیدنشو حس کردم ، چشامو باز کردم دو میلی متری صورتم دیدمش چشای آبیش که قرمز خون شده بود بهم زل زده بود ، نمیتونسم حرفی بزنم اصلا نمی‌دونستم چی باید بگم ، 


خواستم دهن باز کنم که قبل من به حرف اومد 
 آزمان : حرف نزن ?


این دیگ چی بود ، دِ بیا و تحویل بگیر آقا بعد سالها به حرف اومد به من میگه حرف نزن  


دوباره خواستم دهن باز کنم حرف بزنم ، 


محکم زد رو میز 
 آزمان : لعنتی !!!!!??


دستشو گذاشت پشت کمرمو و منو ب خودش چسبوند و لباشو به لبم چسبوند?


همه اینایی که گفتم تو کمتر از ۲ ثانیه اتفاق افتاد ، چرا اینکار و کرد وقتی ما نه رابطه ای داشتیم نه قراری نه حرفی نه هیچی و اینی که اصلا حتی نگامم نمی‌کرد چرا اینکارو کرد ، هنوز هنگ بودم ، رو لبم بوسه زد و مجاب شدم که چشام و ببندم ، بعد چند ثانیه به خودم اومدم ، من داشتم چیکار میکردم ، هلش دادم عقب و یکی خوابوندم زیر گوشش ، با تعجب و اون نگاه خونی نگام کرد 
من : دیوونه شدی؟؟؟این چه کاری بود که کردی ها؟ مگه چی بینمونه که به خودت حق میدی منو ببوسی ، 


باز نگام کرد و حرفی نزد ، خواستم برای دومین بار بخوابونم زیر گوشش ک دستمو رو هوا گرفت و فشار داد ، بازم حس عجیبی از دستاش گرفتم ، دستمو ب سمت پایین هدایت کرد و باز نزدیک شد ، 


دوباره سرشو کجا کرد ولی نگاهش تو چشام بود آروم لب زد
  آزمان : ۵ ثانیه بهت فرصت میدم تو همین فاصله باهام باشی ولی نخوای منو ببوسی فهمیدی؟


این چی میگفت ، من چرا نمی‌رفتم ، چرا یکی نمی‌زدم وسط پاش ناکارش کنم و برم ، انگار دست خودم نبود ، بهش نزدیک شدم اون شمرد و من کاملا سِر شده بودم و بی حرکت ، با نگاه کردن به چشاش و لبش تمام سلول های بدنم میگفتن اینکارو بکن ، 
 آزمان : ۱ 
نفسم داشت بند میومد
 آزمان : ۲
 نمیتونسم حتی برم دست خودم نبود 
 آزمان : ۳
 آزمان:۴
 و یچیز لعنتی تو من موفق شد که لبارو بچسبونم به لباش بی دلیل بی رابطه و هرچی...


اینکار و کردم ، بوسیدمش من برای اولین بار تو زندگیم یه پسر و بوسیدم 


فقط بوسه بود و عقب کشیدم 


با نیشخند بهم زل زد ،یهو انگار حواسش ب ی چیزی جمع شده باشه با بینیش یچیزیو بو کرد عجیب بود این حرکتش ،  
آزمان : تو طبقه سوم چیکار میکنی؟اومده بودی بری دسشویی؟


من خیلی هنگ بودم بزور از هنگی درومدم  
من : آره 
آزمان : دنبالت میگرده کارلا برو اینجا پیدات کنه خوشش نمیاد
 من : چرا چه مشکلی داره مگه ؟!


نیشخند زد
 آزمان : مشکل از تو نیست مشکل از منه ببینه بجا آلوین پیش منی خوشش نمیاد برو 


این دیگ چه حرفی بود ینی چی بجای آلوین مگه قرار بود منو آلوین باهم باشیم..!!!!!!!!!


من : ینی چی؟!
 آزمان : برو فقط کیِ میری به دریاچه برای ش‍ِنا ؟! 
 از کجا میدونست؟چرا این سوال و میپرسید؟!عجیب بود
 من : تو از کجا می‌دونی ؟!چرا میپرسی؟! 
آزمان : وقت نداریم بگو کِی میری میام میبینمت حرف می‌زنیم.


منم با دنیایی از سوال و تفکر و عجایبی که تو ذهنم بود فقط جواب سوالشو دادم


من : فردا شب.
 آزمان : باشه برو میبینمت


اینو گفت و منو ب سمت در هدایت کرد ، از در خارج شدم ، صدای کارلا که صدام میکرد و می‌شنیدم، سریع دویدم به سمت دسشویی رفتم و در و بستم ، صداش نزدیک و نزدیکتر میشد
  کارلا : لونااااااا گیر کردی دختر پایین نبودی حتما تو این دسشویی هستی 


من : آره اینجا دومین دیگ میام بیرون 
کارلا : باشه بیا مستقیم آشپزخونه سر میز منتظرتیم
 من : باشه .


منی که تو شوک و هنگ اتفاقات الان بودم چیزایی که بین منو آزمان پیشومده بود غیر قابل پیش بینی بود نمیتونسم هضمش کنم  


حرفامون دونستنش راجب شنا کردنم اونم اونجایی ک هیچکس نمی‌دونستم ، بوسه حس بینمون و ...


منو با دنیایی از عجایب و سوالات تنها گذاشت تا فردا شب





( ب صورت خلاصه  اتفاقاتی که تو خونشون برام افتاد : غذا خوردیم که سر غذا آزمان پایین نیومد ولی آلوین بود و همش مزه پرونی میکرد و نگام میکرد نگاهش عادی نبود ، پروژه رو اوکی کردیم باهم و کارلا همش سعی بر این داشت راجب آلوین باهام حرف بزنه که یجورایی به حرف آزمان رسیده بودم انگار قصدی پشت حرف های کارلا بود ، بعد انجام پروژه با آلوین منو رسوندن و آلوین ازم خواست که فردا تنها همو ببینیم تو کافی شاپ بعد مدرسه که شکم ب یقین تبدیل شد ، و در حین اونجا بودن و کار کردن فقط ب آزمان و اون لحظه فکر میکردم و فقط آخرین لحظه که داشتم برمیگشتم به خونه رو تراس اتاقش دیدمش.....) 

ادامه پارت بعد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.