عشق و قدرت : قسمت هفتم

نویسنده: Sasha_m

از زبون آزمان :
پوووووف واقعا حال و حوصله این قسمتشو نداشتم این اینجا چیکار میکرد ، با سرعت نزدیک خودشو دختره شدم دست لعنتیشو از گلوش برداشتم به خودم نزدیکش کردم ، با ی ضربه کوچیک به گیج گاهیش بیهوشش کردم و تا من اراده نمی‌کردم بهوش نمیومد
لونا افتاد رو دستم و دیدم که نگاه آلوین برزخی شد ، گذاشتمش تو ماشین چون میدونسم من و این احمق الان بحثای ایکسشر داشتیم قطعا 
روبروی دست به سینه وایسادم 
آزمان : میبینم که زورت به دختره میرسه !
آلوین : توعه پفیوز مگه من نگفتم ازش دور باش اونوقت اینجا چه غلطی میکنی ؟! 
سکوت کردم و نیشخند این فیس من تا ته میسوزوندش چون برعکس اخلاق آتیشیش من همیشه خونسرد بودم 
آلوین : چیه آدم پیدا نکردی تغزیه کنی فقط لونا رو پیدا کردی داداش گرام؟!
بازم سکوت کردم آخه حرفی اهمیت پشیزی هم نداشت همه خوناشام هایی ک منو میشناسن میدونن من برای تغزیه به هیچ آدمی آسیب نمی‌زنم فقط و فقط از خونایی که از بیمارستان گرفتم استفاده میکنم برعکس ایشون ، 
آزمان : تا اینجاش ک هیچکدوم ارزش جواب دادن نداشت اگ شر و ورای جنابعالی تموم شد من مرخص شم. 
خواستم حرکت کنم که با سرعت پیچید جلوم ، تو چشام نگاه کرد ، از چشاش متنفر بودم چون شبیه مادرم بود ، مادری که از برخی تولد تا الان که ۳۰۰ و خوردی سنمه محبتی ازش ندیدم نمیدونم چرا همش آلوین و کارلا عزیز بودن ولی من نه ، مگه من چیکار کرده بودم مگ من بچش نبودم ؟! بگذریم دستشو گذاشت رو شونم ، از این حرکتم بدم میومد ، اگ اینجا بودم بخاطر این دختر بود چون میدونسم آلوین آشغال وقتی ک ازش استفاده کنه مثل بقیه میندازتش دور ولی این دختر خودش کول بار غمه ناراحتی بد بختی دختر معصومیه حقش این نیست و از همه مهم تر ما نباید ب این دختر آسیب بزنیم چون خانوادشو بهش بدهکاریم....
آلوین : چرا اینجایی ؟! از لونا خوشت میاد ؟!
بازم نیشخند چی میشد یکم میسوزوندمش
آزمان : گیریم که آره خیالت جمع شد ؟! خوشم میاد ازش 
اینو که گفتم واقعا حس کردم دود از کلش بلند شد چشاش قرمز شد و تغییر حالت داد عصبی شد و خواست بهم حمله کنه ک متوجه شدم 
آلوین همیشه همین بود اول جوش می‌آورد بعد فکر میکرد ، تا خواست حمله کنه پشت گردنش و گرفتم مث خودش تغییر تو فیسم دادم و با حرص نگهش داشتم هلش دادم به عقب ک یمسافت طولانی پرت شد ، نگاش کردم و باز نیشخند زدم 
آلوین : دقیقا چه گوهی خوردی الان؟!تو چی میخوای از من ؟!
با حرص ولی خونسرد نگاش کردم ، چی میتونسم بخوام ، تموم محبتی که داشت و من نداشتمو تمام خوشی های ک داشت و من نداشتم و هرچیزی ک من میخواستم داشته باشم و داشت چون ولیعهد بود بخاطر چند دقیقه بزرگتر بودن ، من ریدم تو این ولیعهد بودنش
بازم چیزی نگفتم ک دیدم باز ر‍َم کرد با لگد محکم پرتش کردم سمت درخت ، هیچ علاقه ای بهش نداشتم حتی دلمم نمیسوخت ، نگاش کردم و خیلی آروم و خونسرد
آزمان : برو خداروشکر کن پای پدر و اون جادوگرای .. وسطه وگرنه همینجا چالت میکردم پشیمونم نمی‌شدم
اینو گفتم و رفتم سمت ماشین درو باز کرد و نشستم دخترک و پوشوندم قشنگ و گذاشتمش صندلی جلو ، نباید چیزی از امشب یادش میموند ، باسرعت وحشیانه حرکت کردم ، توران فقط نگاش میکردم، چقدر تو خواب معصوم بود ، ینی باید میسپردمش دست سرنوشت؟ باید میزاشتم آلوین تِر بزنه تو آیندش؟! باید یکاری میکردم امشبو حرفامونو فراموش کنه ، ی مدت بیخیال میشم ببینم چه اتفاقی قراره بیفته برعکس باورام ولی نمیزارم بهش آسیبی بزنن نمیزارم ، و تا آخر میگردم دنبال راه حلی که از دست آلوین نجاتش بدم من میتونم و تواناییشو دارم هرچند الان اراده کنم بجای اون لونا منو انتخاب می‌کنه ، با چیزای ک تو ذهن دخترکوچولوم دیدم 
وقتی که استرس داشت و فکر میکرد اونی که با اون دختره بلوندی داشت ... میکرد من بودم ته دلش خالی میشد ، وقتی نگام میکرد به بوسمون فکر میکرد پشیمون نیستم از اون بوسه همون باعث شد که نتونن به فکرش نفوذ کنن ،دخترکم با دیدن من کلا استرسی میشد که این یعنی دلشو به من باخته
رسوندمش خونش ، بغلش کردم، بدنش تو لباس کمی بود یخ کرده بود ، در و باز کردم خرجش یه تقه بود ، با سرعت خون‌آشامی بردمش تو ، درو بستم ، راه پله داشت حدس میزدم اتاقش بالا باشه چشامو بستم و تصور کردم،درسته بالا بود،سریع رفتم بالا ، در اتاقشو باز کردم و وارد شدم ، با لباسش چیکار میکردم ، خیس خیس بود ، من ک نمیتونم عوضش کنم همین الانشم اینهمه نزدیکی اذیتم می‌کنه ، یه حوله تن پوش پیدا کردم پوشیدم تنش که حداقل خشک شه، گذاشتمش رو تخت،نشستم کنارش،انگار شبیه یه بچه معصوم خواب بود موهاشو زدم کنار ، چقدر زیبا بود وقتی خواب بود و زیاد حرف نمی‌زد?(همیشه با حرف زدن زیاد مخ آدمو میخوره)
باید بهوش میومد ولی باید میخابید ک امشب یادش بره ، خواستم. ب گیج گاهیش ضربه بزنم که توجهم ب روبروم جلب شد ، چی میدیدم،نقاشی،روبروم،مگه دخترکم نقاش بود ؟! 
نزدیکش شدم ، چی میدیدممممم
چهره خودم روی بوم نقاشی ، دقیقا همون عکسی که تو اتاقمه،چجوری تو ذهنش موند کشید انقدر دقیق
این دختر دیوونست ، من باید چیکار میکردم،گیج شدم ، از طرفی نمی‌خوام این دختر و به آلوین و عیاشی ها و یو استفاده هاش بسپرم از طرفی هم پای پدر و جادوگرا درمیون بود باید چیکار میکردم? 
باید مدتی دور میشدم که ببینم جو چجوری پیش می‌ره اره این بهترین راه بود ولی اگر در نبودم آلوین ازش تغزیه کنه و بدون خواست خودش به خوناشام تبدیلش کنه چی ؟! 
اونشب بعد پاک کردن اونشب از ذهن دخترک و حتی پاک کردن چیزایی ک از آلوین دیده بود از ذهنش از اونجا دور شدم ، بی خبر از بقیه از شهر رفتم ....
باید دور میشدم و تحقیق میکردم که بفهمم فرار از منجلاب راهش چیه ....

ادامه در پارت بعدی...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.