عشق و قدرت : قسمت ششم

نویسنده: Sasha_m

از زبون لونا :
خیلی برای امشب استرس داشتم ، فکرم کلی درگیر بود حتی تو کلاس چیزی از درس نفهمیدم اصلا همش ب آزمان فکر میکردم ب دیروز و ...
آزمانم سر کلاس بود ولی کلا سرش رو میز بود من هرزگاهی نگاش میکردم ولی حتی یلحظم سرشو بالا نیاورد ، 
( تو پرانتز بگم که آزمان بخاطر حرکتی که دیشب زد کارلا و آلوین نمیتونن فکر لونا رو بخونن)
زنگ استراحت شده بود زودتر رفتم سمت سلف ک کارلا چندباری صدام زد و  بهم رسید ،
کارلا : وایسا بابا نفسم برید دختر چته امروز چرا یجوری هستی
بازم ب دیروز فکر کردم اما چیزی برای گفتن نداشتم چی میگفتم میگفتم داداشت و بوسیدم بی هیچ دلیل و منطق و رابطه ای 
من : چیزی نیست یکم حال ندارم
کارلا : چرا چیشد تب داری مریضی؟!!!!
دستشو زد ب پیشونیم و یلحظه چشامو بستم ،حس کرم یکمی انرژی مثب بهم منتقل شد بی دلیل سرحال تر شدم چشامو باز کردم 
کارلا:تبم نداری که 
من: چیز مهمی نیست من تا تو یچی برا خوردن میگیری من ی سر برم رختکن لباس ورزشیمو بپوشم برا زنگ بعد 
کارلا :باشه برو 
حرکت کردم ب سمت رختکن دخترا انگار یکم انرژی بدنیم بیشتر شده بود نزدیک رختکن ک شدم ی صداهایی شنیده مثل آه و اوه و فلان(صداهای خاکبرسری?)
استرس گرفته بودم ، آروم رفتم نزدیک و نزدیک تر و یواشکی از پنجره کوچیک وسط در دید زدم 
صحنه ایو ک می‌دیدم باور نمی‌کردم این چی بود ، کاش کور میشدم و نمی‌دیدم ? تپش قلب گرفتم و حس کردم دیوار اطراف داره می‌ره رو سرم 
یعنی آزمان بود ؟! یا آلوین ؟ 
اونم با ایزابلا باورم نمیشد مغزم هنگ بود ، یعنی کدومشونن ، اصن ب من چه ک انقد ترش کردم ناراحت شدم بخاطر اینکه بدونم آلوینه زیاد ناراحت نبودم اما از اینکه فکر کنم آزمانه عصبی میشدم ، از این فاصله نمیتونسم رنگ چشمشو حدس بزنم ، کشیدم کنار ، کاش این صحنه رو نمی‌دیدم ، یعنی آزمانه؟! اگ ازمانه پس چرا دیشب منو بوسید ؟ به چی فکر میکنم من دیوونه شدم حتما آخه چرا باید منو دوست داشته باشه ازم خوشش بیاد وقتی هنوز چندماهیم از آشناییمون نگذشته ، بازم ته دلم انگار دوست نداشتم این آزمان باشه ، حرکت کردم سمت بیرون انگار نمیتونسم اون هوای داخل و به ریه هام بفرسم، ب هوای بیرون نیاز داشتم ، به هوای خنک و طبیعی ، وارد کلاس شدم و بی توجه ب بقیه و زنگ بعد و ... کولمو برداشتم و به سمت بیرون حرکت کردم ، آزمان تو کلاس نبود ، یعنی واقعا ممکنه اونی که حین اون کار لعنتی دیدمش آزمان باشه ؟!
به سمت خونه حرکت کردم پیاده شبیه دیوونه ها و فقط و فقط به آزمان دیروز و حسی ک بهش داشتم و چیزی که الان دیدم فکر میکردم
یعنی نباید امشب میرفتم؟!که باهاش حرف بزنم ؟! اصلا چرا باید حرف بزنم چه دلیلی داره باهاش حرف بزنم ، همینجور فکر میکردم آهنگ گوش میدادم ، احمقم بودم آخه احمق وقتی رو پا بلند میشی از پسر مردم لب میگیری همین میشه دیگه ، لب گرفتن چیه یه بوسه ساده بود ، نمی‌خوام اصلا پوووووف?????
بعد نمیدونم چند دقیقه یا به  ساعت رسیده بود رسیدم ب خونه ، خونه بهترین جای دنیاس برام ، توراه کارلا کلی زنگ زد و پیام داد حتی آلوینم پیام داد ک برم ببینمش حوصله نداشتم واقعا 
فقط جواب کارلارو دادم ک یکم مریضم و اومدم خونه که گفت نیازی هست بیاد بهم کمک کنه یا نه که گفتم نیازی نیست ، 

? از زبون آلوین : به کارلا
آلوین : دختر من نمیتونم وارد فکرش بشم راهی ندارم اصلا پس چجوری کاری کنم بهم گوش بده اوکی شه باهام 
کارلا : منم نتونسم وارد فکرش شم تا دیروز میتونسم بخونم فکرشو ولی امروز نتونستم 
آلوین : یجای کار میلنگه بدم میلنگه ولی امروز ک داشتم ایزابلا رو ... 
حس کردم دید ینی اونی ک بیرون بود ضربان قلبش شبیه لونا بود نمیدونم شایدم اشتباه کرده باشم اصن این دختر الان باید دوسدختر من بود تموم میشد می‌رفت نمی‌فهمم چجوری هنوز بهم حسی نداره و پا نامیده
کارلا : منم در تعجبم مگ پیشگویی اینو نشون نمیداد؟!
حین حرف من و کارلا یهو سر کله جناب خان پیدا شد همیشه با این اخلاقیات ...شعرش رو مخ بودسکوت مطلق حرفی نمیزد،من و کارلا تو حیاط داشتیم حرف می‌زدیم که اومد 
آزمان : چیشد با دیدنم ترش کردین دلتون برا عزیز دردنتون تنگ نشده بود.
دلم خواست بهش هشدار بدم 
آلوین: همینطور ک دوری از اون دختر همینطور باقی بمون تحت هیچ شرایطی نزدیکش نبینمت
باز اون نیشخند کج مسخرشو پرتاب کرد سمتم 
آزمان : کیفم تو خودت و ... یکبار دیگ برام کوری بخونی از همونجا اویزونت میکنم
اینو گفت و چشم غره رفت و رفت بیرون.
نمیدونم چرا همش ترس اینو داشتم ک آزمان و لونا جفت شن چون برای من خیلی بد میشد خیلی زیاد اینطوری پیشگویی به فنا می‌رفت و همه رویاهای منم برباد می‌رفت علاقه ای فعلا به اون دختر نداشتم من نمیتونم تعهد داشته باشم ولی باید داشته باشمش برای هدفام  تا وقتی که این امپراطوری پنهانو ب دست بگیرم امیدوارم آزمان تِر نزنه توش....

از زبون لونا 
نمیدونم چند ساعت بود ک شبیه افسرده تا تو خونه داشتم آهنگ گوش میدادم و برای تنهاییم زار میزدم برای بی کسیم ، به سختی اراده کردم و از جام پاشدم فراموش کرده بودم قراره آزمانو ببینم لباسمو با یه پیراهن ک شبیه پیراهن مردونه بود عوض کردم زیرش لباس زیر داشتم برای موقع شنا اوکی بود زیر پیراهن شلوار نپوشیدم هوا گرم بود نیاز نبود ، گوشیم و برداشتم و قبل حرکت چک کردم ، فقط از آلوین پیام داشتم ک‌نخوندم اصن و کارلا ک جوابشو دادم گفتم ک‌حالم خوبه، رفتم تو ماشین و ب سمت دریاچه حرکت کردم،زیاد طولی نکشید ک رسیدم ، پیاده شدم، هوای طبیعت و مثل همیشه استشمام کردم ، آرامشی که از تنفس تو این هوا میگرفتم و با هیچی عوض نمیکردم،موهای گوجه ایمو باز کردم و اجازه دادم باد با به لای موهام برقصه ، دست بردم و دکمه های پیراهنمو باز کردم اصلا به اطرافم نگاه نکردم ، شیرجه زدم تو آب و یک نفس مثل همیشه شنا کردم ، رفتم تا اون جزیره کوچیک وسط آب و نفسی تازه کردم ، و حین برگشت به شنا کردن یک از دوبرادر و مشاهده کردم ک نشسته بود و تماشام میکرد ، سبک لباس سادش شبیه آزمان بود ولی رنگ چشاش مشخص نبود ، دوباره شنا کردم و تا اول دریاچه رفتم ، و رسیدم ب لبه آب ، کامل نرفتم بیرون و نشستم لب آب اونم نزدیکم بود و میخ من ،ب صورت زوم نگام میکرد نگاش کردم ک دوتا گوله ی آبیو مشاهده کردم که زل زده بود بهم ، با نگاه من بهش یه لبخند کج زد من ب روی خودم نیاوردم که قرار بود ببینمش ، یهو یاد صحنه های ک امروز دیدم افتادم ، یک آن عصبی شدم ،  اون صحنه هارو تو ذهنم مرور کردم دوباره و پاشدم بدون هیچ حرفی برم حرکت کردم ب سمت ماشین ک یهو با سرعت و شتاب عجیب جلوم ظاهر شد،نمیتونسم چیزی ک می‌دیدم و باور کنم چجوری با این سرعت و شتاب اومد جلوم مگه جت بود ! 
من : از سر رام برو کنار 
نگام کرد ولی من نگاش نکردم ، نمی‌خواستم نگاش کنم چیزای خوبی تو ذهنم نبود ، 
آزمان : به من نگاه کن !
نگاه نکردم حرفیم نزدم فقط خواستم برم از سمت راست ک باز ب صورت تند سمت راستم قرار گرفت، 
کاپشنشو درآورد و سریع گذاشت دورم
آزمان : به من نگاه کن تو اون مغز کوچولوت چی میگذره ! 
نگاش کردم تو چشاش چی می‌دیدم ، حس بدی نگرفتم، دروغ نبود تو چشاش،از طرفی نمیتونسم قبول کنم اونی ک امروز دیدم آزمانه از طرفیم نمی‌دونستم ک واقعا هست یا نه ! اصلا به من چه چه خوش خیال بودم فکر کردم با یه بوسه خیلی چیزا تغییر می‌کنه ! 
یهو دستشو قاب صورتم کرد و مجبورم کرد کامل زل بزنم تو چشاش ، یهو صحنه های امروز اومد جلوروم خیلی واضح و دقیق تر ، انکار دوباره اونجا بودم ، دقت کردم به چشاش،اونی که دیدم چشاش آبی نبود ، چشاشو دیدم،سبز بود سبز ، ولی آخه چجوری دوباره دیدم،از تصوراتم خارج شدم ، مگه آدم این حالتارو تو خواب تجربه نمیکنه من چجوری تو بیداری انقدر واضح دیدم،عجیب بود ، با تعجب به آزمان نگاه کردم ،که با ی لبخند ریز بهم زل زده بود ، 
من :چجوری دوباره تونستم واضح اون صحنه هارو ببینم یعنی تو نبودی؟!
بازم لبخند ژکوند، چشاشو دیدم یهو مردمک چشمش بزرگ و کوچیک شد این دیگ چه مدلی بود ، چرا چشاش این شکلی شد ، تعجب کردم ، سردم شده بود چون هم خیس بودم هم لباس تنم نبود جز کاپشنش ک روم بود، یه نگاه به سر تا پام کرد  دوباره تو چشام نگاه کرد ، 
آزمان : خیلی چیزا هست که باید بدونی هروقت آماده شنیدنش بودی بگو که بهت بگم ولی هروقت که احساس کردی میتونی تحمل کنی بشنوی هرچیزی ک تا الان تو عمرت نشنیده بودی.
با تعجب نگاش کردم ، 
من : منظورت چیه؟!چرا چهرت این شکلی میشه ؟!
چیزی نگفت فقط نگام کرد ، منم داشتم نگاهش میکردم هم تعجب کرده بودم از چیزایی ک گفت و دیدم هم فکرم درگیر بود هم خوشحال بودم از اینکه اونی ک دیده بودم آزمان نبود هم نمیدونسم باید چیکار کنم اون لحظه فقط میدونم ک سردم شده بود
یهو بی مقدمه  
آزمان : اینطوری نگام نکن من و تو نمی‌تونیم باهم باشیم 
یک لحظه انگار رو همون بدن سردم آب یخ ریختن این چی بود که یهو گفت مگ من چیزی گفته بودم ، چرا همچین حرفی زد نمی‌فهمیدم خودمو نباختم با پررویی تمام
من : ببخشید؟!نفهمیدم
آزمان : لونا من از فکرت و حست خبر دارم میدونم الآنم تو ذهنت داری ب چی فکر میکنی میتونم بخونم فکرتو ولی من و تو نمی‌تونیم باهم باشیم تو
یکم مکث کرد و هوف بلندی کشید ، یهو دسشو ب سمت بالا هدایت کرد با حرکت دستش یهو باد شدیدی اومد ک کل درخت و چمنای اطراف شدید تموم خوردن ، بیشتر سردم شده بود ، فقط با تعجب نگاش میکردم ، 
من : می‌گفت من می‌خوام با تو باشم؟!  برا خودت می‌بری میدوزی؟!محض اطلاعت اونی ک اول منو بوسید بی دلیل تو بودی 
بازم با کلافگی نگام کرد ، حس من بهش قشنگ بود نمیدونم چرا حس میکردم اونم ازم خوشش میاد وگرنه چه لزومی داشت همچین کاری بکنه ، دلیل دیگ ای ک نداشت ...
چیزی نگفت سکوت کرد و من عصبی تر شدم ، کاپشنو درآوردم پرت کردم تو صورتش و رفتم ب سمت ماشین ، لباسمو از ماشین درآوردم که بپوشم یهو یچیزی با سرعت چسبید به گلوم‌و منو چسبوند به ماشین .....

ادامه در پارت بعدی
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.