عشق و قدرت : قسمت چهارم 

نویسنده: Sasha_m

از زبون آزمان : 

بعد اینکه کنجکاویمو ارضا کردم فکرم پریشون بود ، اومدم به خونه و بدون سلام با کسی جز پدر وارد اتاقم شدم ، اتاق همیشه سیاه و سوت و کور من ،نشستم رو صندلی و پاهامو زدم ب میزی ک روبروی صندلیم بود ، سیگار پشت سیگار ، نمی‌دونستم به چی فکر کنم ، چه حسی داشته باشم ، نباید فکرش برخلاف جهت پیشگویی میرفت درسته از نظر من همش چرنده ولی طبق اون پیشگویی کسی که لونا باید کم کم عاشقش میشد آلوینه باید جذب اون میشد نه من ...
آره من 
چرا من ؟!
این دختر چه سیرتی داشت ک برخلاف همه داستانا داشت پیش می‌رفت ، نمی‌دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ....
اعی که هییییییی میتونم صدای نکره و رو مخ آلوینو از همین طبقه بشنوم وقتی شروع می‌کنه به شعر گویی ، قراره اتاقم تا مرتب شه ظاهراً ، 
پاشدم رفتم کنار لوستر اتاقم رو طاقچه دراز کشیدم تا تشریف بیاره ، ب پشت دراز کشیدم و ب سقف نگاه کردم
۱..۲...۳
تخخخخخ در اتاق به ضرب باز شد خورد ب پشت در ، 
سکوت کردم مثل همیشه چون بهترین چیز و سوزاننده ترین چیز همین بود 
بومو گرفت میدونستم این بالام
آلوین : تن لشتو بیار پایین تا خودم نیومدم 
و من : سکوت?
با خونسردی کامل به نگاهم ب سقف ادامه دادم ، میدونسم قیافش الان چه شکلیه صورت سفیدش کبود شده و چشاش قرمز خون از حرص اومد بالا و رو بروم معلق شد رو هوا
آلوین : کَرَم شدی ؟!?
آروم برگشتم سمتش نیم نگاه بهش انداختم و یه نیس خند نثارش کردم ، میتونسم تو نگاش ببینم چقدر داره میسوزه ?
آلوین : امروز تو اون مدرسه چه غلطی میکردی ؟! مگه قرار نبود تو نزدیکش نشی ؟!?
رومو دوباره برگردوندم سمت سقف 
من : چیه نکنه عاشق پیشه شدی ؟! ااوخ ببخشید یادم نبود همچین حسایی رو حالیت نمیشه !? 
آلوین : ک.م تو این حسا بره آزمان چرا تو اون مدرسه لعنتی هستی الان ؟!
من : چیه نکنه می‌ترسی ؟!?
برگشتم و تو چشاش سبزش نگاه کردم اینو گفتم ، 
من : می‌ترسی بجای تو عاشق من بشه ؟!??
اینو ک گفتم وحشی شد چشاش رنگ عوض کرد و ب سمت هجوم آورد ، از اونجایی ک همیشه سریعتر و مقاوم تر بودم با یه متر جا ب جا شدن ب راحتی جا خالی دادم ،  منم دیگ رو هوا معلق بودم ، دستامو کردم تو جیب شلوارم و نگاش کردم با افسوس ، اگر فکر لونا رو بخونه پس چی ؟! قطعا دیوونه میشه!
باید یکاری کنم نتونه بخونه ولی چیکار....
دوباره با دستاش ب سمتم هجوم آورد هدفش گردنم بود باز جا خالی دادم و با یه دستم خونسرد یقشو گرفتم ، قطعا صدای دعوامون تا پایین رفته بود همین حالا بود ک پیداشون شه ، یقشو گرفتم برش گردوندم سمت خودم و تو چشاش زل زدم..
من : هم من میدونم هم تو عاشقی نمیشی پس حرصشو نخور این یک و دو اگ به اون پیشگویی های ک..شر اعتماد داری چرا می‌ترسی از اینکه من دورو برش باشم ؟! مگ تهش مال خودت نیست؟!
اینو ک گفتم خشمش کمتر شد خودش میدونست ک راست میگم  اون عاشق لونا بشو نبود چون همش دنبال  این دختر اون دختره ، ثبات اخلاقی نداره ، از همشون استفاده می‌کنه هم برای تغزیه هم ...
فقط و فقط هدفش قدرت و تاج و تخته من نمیدونم چه ارزشی داره که آدم و به اینکارا وا میداره 
آلوین : به تو چه ربطی داره ک من عاشقش میشم یا نمیشم اونم مثل بقیه فقط بخاطر هدفم میخام ازش استفاده کنم 
حالا اینو ک گفت دکمه خشم من روشن شد ، میتونسم منفجر شم همین الان با این حرفش ، از یقه محکم گرفتمش ،الان قیافم در حال تغییر بود مطمئن بودم چشام تو حالت عادی خودش نیست ، ممکن پرتش کردم سمت دیوار که با برخورد افتاد پایین ، هیچوقت از من قوی تر نبود هیچوقت ن تو سرعت نه قدرت پاشد  که صدای نفس مادر و کارلا رو گرفتم ، حتی صدای بابا رو ،ب سمت اتاقم ک اومدن اومدم پایین و رو میز نشستم خونسرد
اول کارلا با جیغ جیغ اومد تو اتاق عادت داشت همیشه مامان در سکوت مطلق‌.‌و اما بابا 
کارلا : چیکارش کردی ؟!
نیشخند زدم ، همیشه همین بود انگار اون داداشش بود و من نه 
حرفی نزدم بابا میدونست حتما یه چیز مهمی شده ک من به این حد از عصبانیت رسیدم ، نمیتونم فکر سو استفاده از لونا رو از ذهنم بیرون کنم اون معصومه آسیب دیدس این حقش نیست ، بابا میتونست  فکرمو بخونه ، نگاش کردم مستقیم تو چشاش ، چشاشو بست میتونسم حدس بزنم ک اتفاقات چند لحظه پیش و تصور کنه که ببینه چی شده!
آلوین : بابا این جاکش امروز اومد به مدرسه ای ک لونا توش درس میخونه ، مگه قرار نبود ازش دور باشه ؟!
بابا فقط ب من نگاه کرد ، همیشه منو میفهمید ، حتی حسامو هرچیزی ک مربوط ب من بود ولی چون پادشاه بود مجبور بود به تبعیت بقیه و اجداد کاراشو پیش ببره
کارلا : دقیقا بابا چرا باید اونجا باشه ؟! 
بازم من نیشخند زدم و مامانیو نگاه کردم ک همیشه سکوت میکرد شاید این ویژگی و از اون به ارث بردم همیشه سکوت میکرد ولی پسره عزیزش آلوین بود همیشه..

پدر(تیمان) : همه برن بیرون ?

خیالم راحت شد، البته من همیشه به کار خودم می‌رسیدم نه از کسی کمک میخواستم نه نظر 
آلوین : اما...
تا خواست ادامه بده بابا دستشو اورد بالا ب نشونه سکوت
بی حرف رفتن بیرون و در و بستن ، شمع روشن کردم با فندک معروفم که درواقع همراه همیشگیم بود فندک طلایی ، دندون نیشم درومد و انگشتمو خراش دادم تا با خونم شمع و خاموش کنم 
بیرون فوضولایی بودن که بخوان بشنوم من و بابا چیا میگیم و این جلوشو می‌گرفت...

خلاصه حرف پدرم و من ( باید با لونا جوری رفتار میکردم که بهم جذب نشه و دور شه ازم ‌‌‌‌‌‌‌ولی میدونسم که پدر میگرده دنبال راه حلی که جای من و آلوین عوض بشه چون میدونست اون لیاقت یه انسان و نداره )

ادامه قسمت بعد....
بچه ها خوشحال میشم نظراتتونو بخونم خواستین پیج اینستگرام رو هم میدم?
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.