عشق و قدرت : قسمت دوم

نویسنده: Sasha_m


نشسته بودم سر کلاس بعد معرفی های معلم و همکلاسی و اینها ، من آدم آرومی نبودم ولی برخورد بچه ها باهام صمیمی نبود ؛ فقط کارلا باهام خوب بود ک کنارم نشست کل زنگ زنگ استراحت بود خارج شدم از کلاس و رفتم سمت بوفه غذا گرفتم و رفتم بشینم سر میز ک دوتا دختر جلومو گرفتن ؛ این داستان های زورگویی و اینارو شنیده بودم ولی جدی نمیگرفتم اونام دیدن تنهام جلومو گرفتن 
من: ازسرراه برین کنار 
دختر (ایزابلا ) :نرم چی میشه ناراحت میشی؟!
اینو گفت و خندید با دوستی ک کنارش بود، ی نفس عمیق کشیدم و زل زدم تو چشاش 
من: برو کنار...
اینو ک گفتم دستشو زد زیر سینی من ک سینیم چپه شد رو لباسم لباسم به گوه بند شد ، منم ک حوصله این داستانارو نداشتم اول آروم بودم منتظر عکس العمل بود ک دست بردم موهای بلند و رنگ مزخرفشو گرفتم تو دستمو کشیدم و سرشو خم کردم،دوستش خواست جلومو بگیره ک حریفم نشد ،من همیشه آدم صبوری نبودم.همونطور ک موهاشو کشیدم سرشو خم کردم و گفتم : بچه با من کاری نداشته باش که ک#ر میزنم تو هیکلت هرزه بازیاتو بنداز واس یکی که ازت بترسه شیرفهمه ؟!
تقلا کرد ک ولش کنم ،دیگ توجه همه سمت ما بود لباس منم ک گوه شده بود و رو اعصابم بود هلش دادم ب عقب ک محکم خورد ب میز 
همون طور ک ایستاده بودم نگاش کردم عصبی و گفتم : بار اول و آخرت باشه ب پر و پای من میپیچی دفعه بعد کاری میکنم گوه تو wc رو بخوری 
اینو گفتم و از اونجا رفتم ب سمت wc
اصلا حواسم نبود ک مردونس یا زنونه رفتم تو سر پایین بود خلوت بود انگار تو دسشویی ، پیراهنمو در آوردم تیکه جلوش بخاطر نوشیدنی کلا ریده شده بود گرفتمش زیر آب ، یهو ی حس بدی بهم دست داد حس کردم یکی داره نگام می‌کنه ، اهمیتی ندادم قشنگ شستمش حالا چیکار میکردم با ی پیراهن خیس پووووووف
سرمو ک آوردم بالا تو آینه دیدم یکی دسته به سینه داره بهم نگاه میکنم شتتتتتتتت این اینجا چیکار میکرد،لباسش چرا فرق کرده بود چرا این ک حتی ده بار باهاش حرف زدم حتی تو اتوبوس نگام نکرده بود داشت الان نگام میکرد ، تا دید دارم نگاهش میکنم زبون باز کرد ولی صداش عوض شده بود ،وایسا ببینم حتی رنگ چشاشم فرق کرده بود،ینی چی مگه چشاش آبی نبود،پس چرا الان سبز شده بود ،خیلی شوخ و با خنده برعکس قیافه تو اتوبوس 
آلپ : احیانا اینجا wc مردونه نیست؟!
هنگ بودم دلیل اینهمه تغییر رفتار و قیافه و لباشو نمی‌فهمیدم گیج شده بودم ،
من : اشتباه اومدم فکر کنم عجله داشتم ولی چیشد ک ب حرف اومدی وقتی حتی معرفی نکردی خودتو ؟!
انگار از حرفم تعجب کرده باشه 
آلوین: مگه ما قبلا همو دیدیم؟!
با این حرفش جا خوردم ینی چی !
دیدم نگاه متعجبش رفت سمت ماه گرفتگیم و با دیدنش انگار ک یچیزیو کشف کرده باشه داشت دید میزد
از تو کولم  سویشرتمو درآوردم و پوشیدم و از نگاه نافذ سبزش دور شدم ، رفتم بیرون هنوز فکرم درگیر بود با عجله رفتم ب سمت کلاس انگار دنبال کارلا بودم،از در داشتم میرفتم داخل سرم پایین بود ک برخورد کردم ب ی جسم سخت،سرمو بالا آوردم بادیدنش هنگ کردم شتتتتتتت من امروز از تعجب سکته میکردم،این مگ همین الان تو دسشویی نبود، با نگاه اخمالود و غضبناک نگام کرد و چشم غرره رفت و نگاشو گرفت 
من :مگه همین الان تو wc نبودی مگ جنی؟!
با این حرفم تعجب آور نگام کرد این نگاه معنیش چی بود،هم جذب نگاش شدم هم تعجب کردم نمیشد از نگاهش چیزیو خوند ، ک دیدم نگاهش برگشت ب پشت سرم و نگاهش آروم گرفت ، انگار چیزیو ک دنبالش بود و متعجب شده بود و پیدا کرده بود 
ی صدایی از پشت سرم اومد 
ک هنگیمو بیشتر کرد
پس داستان این بود
آلوین : چطوری برادر؟!تو و درس ؟!
برگشتم نگاه کردم همونی ک تو دسشویی دیده بودم ، پس دوقلو بودن تعجبی نداشت ک قیافشون و صداشون و رفتارشون کمی فرق داشت...
آلوین : تو چرا اینجایی آزمان ؟!
آزمان : به همون دلیلی ک تو اینجایی آلوین!
داشتم روانی میشدم ک کارلا اومد و نجاتم داد
نزدیک شد 
کارلا : هی هی هی هی دختره بیچاره رو تنها بزارین دیوونش میکنین 
اومد دستمو گرفت و برد سمت کلاس دو برادر هنوزم و با سرشار از نگاهی ک حس نفرت میداد همونگاه کردن
کارلا منو برد و نشوند کنار خودش
کارلا : جدیشون نگیر برادرام از اول دیوونه بودن بهشون توجهی نکن
با این حرفش باز رفتم تو هنگ 
من : برادرتن؟!
کارلا : متاسفانه بله دوقلوان و برادرامن با دورنگ چشم مختلف و دو اخلاق متفاوت...
نمیتونسم هجم عظیمی از تعجبات امروزو هضم کنم?
حس میکردم مغزم درد می‌کنه ...
امروز روز اول بود ، گذشت و کلاسا تموم شد منم تا انتهای کلاسا سکوت کردم و ب دوتا پسری ک چپ و راستم نشسته بودن ک کلا تو دو فاز مختلف بودن آزمانی ک تخس و نچسب و مغرور بود و آلوینی ک شوخ و باحال بود حتی سرکلاس مزه می‌ریخت ...
تو اتوبوس کنار کارلا نشستم تا برسیم ب ایستگاه و پیاده شم قبل پیاده شدن دیدم ک صدای آلوین درومد برگشتم سمتش و نگاهش کردم نگاه عمیقی بهم کرد نمیتونسم حس تو نگاشو بفهمم 
آلوین : از آشناییت خوشبختم لونا ...
اینو گفت و من لبخند زدم از کارلا خداحافظی کردم  و پیاده شدم...رفتم خونه ،
رفتم ب سمت حمام پیراهن و از کولم درآوردم و انداختم تو لباسشویی ک شسته شه بزارم برای خشک شدن ک فردا بپوشم 
رفتم حمام ک دوش بگیرم و ب اتفاقات امروز و پسرا فکر کردم ، 
موقع دوش گرفتن فکر میکردم 
آلوین خیلی اوکییه و باحاله اما جذبه ای که آزمان داره رو نداره آزمان گنگه حداقل چیزی ک ازش امروز فهمیدم این بود ..
اومدم بیرون و با تن پوش دراز کشیدم گوشیمو چک کنم دیدم یه درخواست دوستی دارم ،
کارلا رو ک اضافه کرده بودم به اینستگرامم این درخواست از سمت پسر بود ؛ ب چهرش و پستاش دقت کردم ک اسمشو خوندم ، آلپ بود ...
انگار ک دلم درخواست آزمان و میخواست ولی چرا آلوین ک باحالتر بود !(کلا آدم از کسی خوشش میاد ک ب پشم خودشم حسابت نمیکنه)?
قبول کردم گوشیو انداختم کنار و بازم فکر کردم ، شب باید برای شنا میرفتم سمت دریاچه که یکم آروم شم یه حسایی بهم امروز القا شده بود ک سنگین بود باید برطرف میشد.
بعد ردیف کردن وسایل فردام لباس مناسبی پوشیدم سویشرت و شلوار زیرش تاپ و لباس زیرم بود  و بدون اجازه و گواهینامه ماشین و گرفتم ب سمت دریاچه ک خیلی دور نبود حرکت کردم ....
...
ادامه در قسمت بعد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.