غزاله و عشقی دیر فرجام : غزاله و عشقی دیر فرجام  قسمت سوم

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

غزاله درب را باز کرد و در چهارچوب درب ایستاد ،
مات ، متحیر و مبهوت !
هنوز دستگیره درب را رها نکرده بود و در دست دیگرش برگه ای نگه داشته بود که در حال لرزیدن بود .
احمد با دیدن حالت او به سوی پنجره رفت ، ایستاد و به بیرون خیره شد ، و مادرش با مهربانی او را نگاه می کرد .
تا این که پس از دقایقی غزاله در حالی که صدایش می لرزید پرسید : پس این چیزی بود که سالها سعی داشتید از من مخفی کنید ؟! دیگر چه دروغهایی به من گفته اید ؟! 
و در حالی که برگه را به سوی مادرش دراز می کرد پرسید : این یعنی چی ؟! یعنی چی که من با شما پیوند ژنتیکی ندارم ؟! آخر چگونه ممکن است فرزندی با مادرش پیوند ژنتیکی نداشته باشد ؟! یعنی ، یعنی من فرزند شما نیستم ؟! 
کمی جلوتر آمد و درب را پشت سرش بست ، رو به پدرش پرسید : حتما شما هم پدر من نیستید ؟! آره ؟! این جا چه خبر است ؟! پس من کی هستم ؟! شما کی هستید ؟! میشه یک نفر برای من توضیح دهد ؟! 
مادرش که منتظر این سوال بود گفت : بیا اینجا بشین دختر قشنگم ، بیا عزیزکم نزدیک تر ، بیا تا داستان زندگی ام را برایت تعریف کنم .
احمد به شهناز نگاهی ملتمسانه انداخت ، ولی شهناز تصمیم اش را گرفته بود .
غزاله با قدم هایی آهسته نزدیک تخت شد ، صندلی ای را به سمت مادرش کشید و روی آن نشست .
مادرش دستش را به سوی او دراز کرد و غزاله در حالی که به دست مادرش خیره بود آن را دو دستی گرفت ، پیشانی اش را به دست مادرش چسباند و اشک از چشمانش سرازیر شد .
شهناز گفت : قبل از این که داستانم را برایت تعریف کنم باید بگویم که در پایان حرف هایم هر طور که بشود باید بدانی که ذره ای از عشق و محبت من و پدرت به تو کم نخواهد شد و امیدوارم برای تو هم همین گونه باشد و همین طور که تا اکنون تمام تلاشمان را برای خوشبختی تو انجام داده ایم ، از این پس نیز همین گونه خواهد بود .
غزاله با حیرت به دهان مادرش چشم دوخته بود و شهناز ادامه داد :
همان طور که می دانی پدر من پزشکی مردم دوست بود و سالها قبل در زمان جنگ ایران و عراق به طور داوطلبانه به همراه مادرم از تهران به اهواز رفت تا به هم وطنان زخمی اش یاری رساند ، در آن زمان من کودکی ۶ ساله بودم .
هنوز چند ماهی از حضورش در آن جا نگذشته بود که متاسفانه منزل ما با موشک تخریب شد و پدر و مادرم از دنیا رفتند و من که تنها و بی کس در خیابان ها سرگردان بودم در نهایت به مرکز بهزیستی در تهران منتقل شدم در حالی که هویتم نا معلوم بود ..
تا ۱۷ سالگی آن جا بودم تا این که روزی خانم مربی نزد من آمد و گفت : جوانی برازنده برای خواستگاری آمده ، برخیز و برو خودت را نشانی بده .
به باغ محوطه رفتم و روی نیمکت در کنار آن جوان نشستم و کمی صحبت کردیم ، و فردای آن روز به من گفتند که : مبارکه ! داماد تو را پسندیده است و داری به خانه بخت می روی !
وای که چه روز هایی بود ! 
آن جوان از بین حدود ۷ یا ۸ نفری که با آن ها صحبت کرده بود ، مرا از بین آن ها انتخاب کرده بود و این گونه بود که من با پدرت ازدواج کردم .
رو به احمد کرد و پرسید : یادت می آید احمد که چه روز هایی بود ؟! 
و احمد گفت : مگر می شود یادم برود ؟! من شیفته وقار و شکوه تو شده بودم !
شهناز ادامه داد : پدرت تصمیم گرفته بود جهت رضای خدا با دختری از بهزیستی ازدواج کند و خوب ما در کنار یکدیگر خوشبخت بودیم و زمانی که من به ۱۸ سالگی رسیدم با کمک احمد توانستم شجره خانوادگی ام را اثبات کنم و منزل پدری ام را تملک کنم ، همین منزلی که اکنون سکونت داریم .
لحظاتی سکوت کرد و سپس ادامه داد : همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا این که متوجه شدیم مشکلی وجود دارد !
ما نمی توانستیم بچه دار بشویم !
و ایراد از من بود !
احمد وسط حرفش پرید و گفت : هنوز بطور قطعی مشخص نشده !
شهناز لبخندی زد و گفت : باشد ، هر چه شما می گویید !
همه روشهای ممکن را امتحان کردیم و نزد پزشکان زیادی رفتیم ولی نتیجه ای نگرفتیم ، تا این که با پیشنهاد احمد تصمیم گرفتیم سرپرستی بچه ای را از بهزیستی قبول کنیم .
غزاله ناگهان از روی صندلی بر خواست و یکی دو قدم به عقب رفت و با وحشت پرسید : یعنی ، یعنی من بچه پرورشگاهی هستم ؟!
شهناز در حالی که با مهربانی نگاهش می کرد گفت : نه عزیزم تو بچه پرورشگاهی نیستی ، صبر داشته باش ، هنوز داستانم تمام نشده است ! بیا بنشین .
غزاله که حالش دست خودش نبود و کاملا گیج شده بود و البته مشتاق شنیدن حرف های مادرش بود دوباره بر روی صندلی نشست و دست مادرش را در دست گرفت و به دهان مادرش چشم دوخت .
شهناز ادامه داد : ما مدتها در انتظار بودیم تا مورد مناسبی برایمان یافت شود و منتظر خبر بودیم تا این که روزی فردی با پدرت تماس گرفت و گفت : نوزادی برایمان پیدا شده ! و ما هم مشتاقانه قبول کردیم !
غزاله با عجله پرسید : آن نوزاد من بودم ؟!
مادرش چشمهایش را به علامت تایید بست .
و غزاله مجددا پرسید : پس چگونه ؟! یعنی آن فرد ربطی به بهزیستی نداشت ؟ 
مادرش سرش را به اطراف تکان داد و گفت : نه ما تو را از بهزیستی نگرفتیم و شخص دیگری تو را از شهر دیگری برایمان آورد !
غزاله که کاملا گیج شده بود نمی دانست چه بگوید !
مادرش در حالی که سرفه های بدی می کرد گفت : حالا راضی شدی ؟ حالا راز زندگی ات را فهمیدی ؟ ولی همان طور که گفتم ذره ای از عشق ما به تو کم نشده و ما تو را مثل فرزند خودمان با عشق بزرگ کردیم و ...
غزاله لبهای مادرش را می دید که تکان می خورد ولی دیگر صدایش را نمی شنید ! صدای افکارش آن قدر بلند بود که هیچ نمی شنید !
داشت در فکرش تکه های پازل را جفت و جور می کرد !
حالا جواب اکثر سوالاتش را پیدا کرده بود !
این که چرا تک فرزند است ؟ ، چرا رنگ پوستش با پدر و مادرش تفاوت دارد ؟ ، چرا پیوند ژنتیکی ندارد ؟ ، و دلیل محبت های افراطی آنان چیست ؟ 
و ناگهان این سوال به فکرش خطور کرد که پس پدر و مادر واقعی اش چه کسانی هستند ؟!
و چرا او را به خانواده دیگری سپرده اند ؟!
در لحظه دچار بی هویتی شد !!
و با شهناز و احمد احساس بیگانگی کرد !!
از جایش برخواست و پرسید : پس پدر و مادر واقعی من چه کسانی هستند ؟
احمد به سویش برگشت و گفت : خوب معلوم است دیگر ، ما پدر و مادر تو هستیم !
غزاله در حالی که عقب عقب می رفت و نمی خواست تمام این حرف ها را باور کند ! گفت : نه ، نه ، شما تمام این مدت راز به این بزرگی را از من مخفی کرده اید ! چرا ؟!! چرا از همان اول واقعیت را به من نگفتید ؟
شهناز گفت : عزیزم ما تو را دوست داریم .
ولی غزاله ناگهان درب را باز کرد و به داخل راهرو دوید .
شهناز به احمد گفت : برو دنبالش .
احمد به داخل راهرو دوید و غزاله را دید که دور می شد  و داشت از درب بیمارستان خارج می شد ، و وقتی خودش را به درب بیمارستان رساند ، 
غزاله را در ازدحام جمعیت و خیابان گم گشته یافت !!


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.