دغدغه های مادربزرگ : عنوان

نویسنده: Zahra_foroughi_lor

متن خود را بنویسید?دغدغه های مادربزرگ?(دو)

❤️دوستان عزیز❤️

با عزیز از پیچ خیابان گذشتیم. دستم درد گرفته بود. خود عزیز ماشاءا... ،با این که تازه مریضیش خوب شده بود، تند و تند قدم برمی داشت طوری که من خجالت کشیدم برای چندمین بار غرغر کنم و از خستگی بنالم فقط دسته ی پلاستیکها را توی دستم جابجا کردم.

کمی جلوتر، خانه ای با نمای آجری و شیروانی قرمز رنگ، توجّهم را جلب کرد. حیاط خانه، جلویش بود و به جای دیوار، دورتادور حیاط، نرده های فلزی سبز رنگی،کشیده بودند که با دری از جنس همان نرده ها،فقط کمی بلندتر و قرمز رنگ، مثلاً حفاظ خانه بودند.
داخل حیاط پر بود از بوته های قد و نیم قد خشک که از زیر ته مانده ی برف، بیرون زده بودند و حوض سنگی آبی رنگی درست، وسط حیاط و سه سنگ گرد بلند کنارش که وسطی بلندتر و پهن تر بود. بهار و تابستان حیاط را تصوّر کردم که چه دیدنی باید باشد حیاط پر گل و نشستن کنار حوض پرآب با ماهی های ریز و درشت و بیشتر قرمز رنگ لابد، و دو فنجان چای یا قهوه ی گرم روی آن سنگ وسطی که لابد میز است که البته می دانستم چون کمی سردم شده بود هوس نوشیدنی داغ کردم حتماً تابستان ، شربت آبلیمو، زعفران، آلبالو ،آب یخی، چیزی می چسبید که آن موقع، از تصوّرش هم پشتم از سرما می لرزید ...
عزیز، نفس زنان و شوخ و خندان گفت :" ننه، مریم، چشمات درد نگیره..."
یک لحظه، مرد جوانی را دیدم جلوی در حیاط همان خانه، ایستاده بود و به ما خیره شده بود، کت و شلوارآجری رنگ به تن و شیک و...
از متلک عزیز خنده ام گرفت و خندان و گله مند گفتم:" عزیززز؟!...تو شهر شمائم چه ساختمونای با کلاسی ساختنا..."
عزیز با همان لحن و حالت قبلی گفت:" آره ننه...ساختمون باید به صاحبش بخوره دیگه..." و ریز خندید.
از جلوی خانه رد شده بودیم. پلاستیکها را زمین گذاشتم و گفتم:" عزیززز... من به خدا محو تماشای خونه بودم...اصن من و این حرفا؟ا..."
عزیز، دیگر ادامه نداد.حرفش را زده بود و دیگر هرچه می گفتی هم زیربار نمی رفت که اشتباه فکر کرده است. بی اعتنا به بحث قبلی، گفت:" ننه بجنب دیر میشه ها..."
و پایش آهسته لیز خورد ولی به خیر گذشت ...
بالأخره به خانه ی اوّلین دوستش رسیدیم. خانه ای با نمای سنگ سفید ریز و در کرم قهوه ای رنگ. ازگوشه و کنار دیوار، تک و توک سنگی افتاده بود یا شکسته و ترک خورده بود. رنگ روی در،تازه به نظر می رسید ولی یک دست و یک سطح نبود.در نیمه لا باز بود.زنگ کوچک سفید چرک مرده ای گوشه ی سمت چپ در بود که فشردمش و نیمچه نگاهی به داخل انداختم.
حیاط کوچکی بود که به ایوان کوچکتری وصل بود و ته ایوان، در بزرگ سه لنگه ای که رنگ در حیاط بود قرار داشت. البته فقط لنگه ی وسط معلوم بود و کمی از لنگه های این طرف و آن طرفش. کف حیاط موزاییک بود و شیرآب و شلنگی درست وسط حیاط، به چشم می خورد.لابد طنابی برای لباس هم آن طرف چسبیده به دیوار بود که دیگر معلوم نبود...
خانمی چادر گل گلی به سر،در سه لنگه را باز کرد و من کمی خودم را کنار کشیدم. پشت سرش دو پسربچّه قدّو نیم قد، با صورتهای گل انداخته بودند که نمی دانم از سرما بود یا گرمای داخل خانه. لابد کرسی داشتند که چقدر هم می چسبید..
- سلام عزیز، خوبین؟ کم پیدایین! نگرانتون شدیم...
- سلام اشرف خانم. به مرحمت شما. زهرا خانم یه کم حال ندار بود دیر شد ببخشین...
زهرا خانم دیگر که بود؟ عزیز از که حرف می زد؟ اسم خودش که زهرا بود ...
عزیز به من اشاره کرد و گفت:" نومه...دانشجویه..."
سلامی کردم وبه پسربچّه ها خیره شدم که از دو طرف عین دوطفلان مسلم چادر مادرشان را گرفته بودند و به من زل زده بودند...
دو تا از پلاستیکها را دادیم و بعد از کلّی تعارف اشرف خانم، راهی شدیم...
گفتم عزیز خسته شدیم... سردمونه...چرا نذاشتی بریم خونه شون یه چایی بخوریم ؟...
بعد بلافاصله،یادم افتاد و ادامه دادم": راستی عزیز این زهرا خانوم دیگه کیه؟ "
عزیز که می دانست حدس هایی زده ام و تا مطمئن نشوم دست از سرش برنمی دارم، بدون حاشیه گفت:" - خودمم ننه... می خواستم شرمنده نشن، گفته م از طرف یه خانم ثروتمندی اینارو میارم...
- عزیز تو دیگه کی هستی؟!...
- یه بنده ی روسیاه خدا...
دوّمین خانه، تقریباً اواسط خیابان بعدی بود، با دیوار های سیمانی و در دو لنگه ی آبی رنگ. آبی پررنگ و با گل لاله ی آهنی بزرگی که هر نصفه ی آن ، روی یک لنگه ی در قرار داشت ...عزیز شروع کرد به در زدن. دکمه ی بیضی شکل سفیدی ، سمت راست کنار در از توی سیمان درآمده بودکه معلوم بود مال زنگ است، ضمن این که رو به پائین می فشردمش گفتم عزیز زنگ که دارن چرا در می زنی؟...
- زنگشون خرابه ننه. یه ساله درستش نکرده ن. مرد که تو خونه نباشه همینه دیگه...
خانم نسبتاً مسنی جلوی در آمد. پیراهنی مشکی تنش بود با گلهای ریز سبز داخلش که ته ذهنم چیزی را تکان داد: بععله... پیراهن عزیزبود...یعنی همان زهرا خانم ثروتمند..
خانم مسن، روسری سفیدی سرش بود ادامه ی دوستان عزیز


و شلوار کاموایی قهوه ای به پا داشت. حدس زدم روسری و شلوار هم مال عزیز بوده،لباسهای این شکل و رنگی زیاد داشت.
- سلام منّور خانم...این نومه...دانشجوئه...
خنده م گرفت . فکر کنم پدر و مادرم این قدر از دانشجو بودن من ذوق نکرده بودند...
- سلام عزیز. خوبی؟ زهرا خانم خوبه؟ سراغی از فقیر بیچاره ها نمی گیرین؟!...
- روم سیاه...زهرا خانم یه کم حال ندار بود... دیر شد...آبجی فاطمه ت چطوره؟نوبت عمل قلبش نرسیده؟...

و باز چند دقیقه ای تعارف و احوالپرسی و تحویل دادن دوتا پلاستیک و مبلغی پول- که فکر کنم همان دسته پولی بود که بابا چند روز پیش داده بود، همانطور چسب کرده و یکجا- تعجّب می کردم که شنیده بودم "آدمی پیر چو شد حرص جوان می گردد" ... و این آدمی ئی که من می دیدم، هر چه پیرتر می شد، دست و دلبازتر می شد انگار...
خسته شده بودم. دو تا پلاستیک دیگر باقی مانده بود که یکی دست من، و یکی دست مادربزرگ بود. پیرزن ، مساوی تقسیم کرده بود از اوّل و در جواب من که گفته بودم عزیز بیشترشو بده من بیارم شما خسته میشی...، لبخندی مهربانانه و کمی شبیه به پوزخند زده بود و هیچ نگفته بود...
- عزیز... خسته شدم... تموم نشد؟ اینارو هر ماه چه جور میاری؟ خسته نمیشی دست تنها؟ چرا نمیگی خودشون بیان بگیرن از در خونه؟...اگه...
عزیز حرفم را برید و گفت:" - چقد غر می زنی ننه...این آخریشه جون نداری زود خسته میشی... تقصیر تو نیست...جوون روغن نباتی یم نیستین دیگه شما...
بعد انگار فکر کرد که ممکن است ناراحت بشوم و هم برای این که خنده ام بگیرد و خستگی ام در برود، با شیطنت و خنده، گفت:"
- این رفیق آخریم یه آقائه...
یک لحظه خشکم زد. برگشتم و تو صورتش نگاه کردم. به جلو اشاره کرد. نگاه کردم. گنبد خشتی امامزاده پیدا بود. زدم زیر خنده. باز هم گول این پیرزن را خورده بودم. چرا نفهمیدم؟ این چهره ی ریز نقش نورانی با این همه دغدغه های معنوی ، مگر می توانست اهل این حرفها باشد؟ ...
برگشتم و با خنده نگاهش کردم.
چشمهایش هم می خندیدند. از این که مرا سر ذوق آورده بود خوشحال و راضی بود.
امامزاده، کمی جلوتر، در خیابان پشتی قرار داشت.منظور عزیز از رفیق آقا، امامزاده بود دیگر.
هنوز خنده به لبم بود که باز فکرم مشغول شد. پلاستیکهایی که در آن دوخانه برده بودیم، شامل مواد غذایی بود: برنج و روغن و قند و چایی و بسته های یخ زده ی گوشت و مرغ و..ولی در پلاستیکهایی که هنوز تحویل نداده بودیم، لباسهای مردانه هم بود. کت و شلوار سرمه ای بابا، ژاکت طوسیش و پیراهن چهارخانه ی آبی- طوسی او...و یک جفت جوراب کرمی پشمی دستبافت که عزیز قبل از مریضیش ، خودش بافته بود و ما فکر می کردیم برای باباست و حتّی مامان فکر کرده بود که پیرزن می خواهد بی هنری عروسش را به رخش بکشد وپیش ما،سه دخترش، درد دل کرده بودو حسنا، خواهر بزرگترم، دم به دمش گذاشته بود و گفته بود که شاید هم اینطور باشد و...خلاصه آن جورابها هم داخل این لباسها بودند که عزیز می گفت برای دوست پسرش می برد. آخر امامزاده شاید بتواند از نظر عاطفی و معنوی دوست آدم باشد ولی قطعاً دیگر هدیه ی لباس به دردش نمی خورد که...
به امامزاده رسیدیم...عین مسجدهای معمولی، آجری بود با در و پنجره های آهنی سبز رنگ و گلدسته های نقره ای... فقط همان گنبد خشتی وسط گلدسته ها، که یادگار روزگاران دیرین بود،امامزاده بودنش را نشان می داد.
وارد شدیم.سمت راست حیاط امامزاده ، کمی دورتر از در، آرمان، آشفته تر از همیشه ، روی ویلچر نشسته بود که با دیدن ما ، به زور لبی به خنده واکرد...
با خود فکر کردم شاید منظور عزیز از دوست، آرمان باشد. جوان غریب و بی کس و کاری که ده پانزده سال پیش، یک شب،جسم نیمه جان او را جلوی در بهداری پیدا کرده بودند. انگار تصادف کرده بوده. و هنوز خدا پدر راننده را بیامرزد که او را در جادّه رها نکرده بود. البته این موضوع که همان کس که با او تصادف کرده، او را آورده یا راننده ی دیگری هم تا مدّتها مورد بحث اهالی شهرستان بود. کمی طول کشیده بود تا حال آرمان جا بیاید و... جوانک کمی هم عقب ماندگی ذهنی داشت و به صورت افراطی، زودرنج بود.
یک بار به شوخی به حسنا که هی بی دلیل و با دلیل ، خواستگار رد می کرد، گفتم که حتماً خاطرخواه آرمان شده و حسنا، از شوخی ام رنجید. نه به خاطر خودش، به خاطر آرمان. و گفت که جوان مردم اگر غریب و ناقص نبود حالا مضحکه ی دست تو یه الف بچّه نمی شد و...
مادربزرگ جلو رفت. چند تا گنجشک نزدیک ویلچر آرمان در حال نوک زدن به زمین بودند که پر کشیدند.مادربزرگ با همان لحنی که با گربه هایش و با مینای شش ساله ی بهناز صحبت می کرد، با او حال احوال کرد...من هم جلو رفتم سری تکان دادم...
پس دوست مادربزرگ ، آرمان بود... هم خنده ام گرفت هم ناراحت شدم...یکدفعه ،نگاهم به پاهای آرمان افتاد. پائین پاچه های شلوارش کش بسته بودند... عین برق گرفته ها

2 ادامه ی دوستان عزیز


خشکم زد. همان وقت که آرمان را، بیهوش، پشت در بهداری پیدا کرده بودند، پاهایش از مچ به پایین له شده بوده انگار ماشین از رویشان رد شده بوده و همان له شده هم فقط به یک پوست بند بوده که آن را هم نشده کاری بکنند...حتّی به تهران هم اعزامش کرده اند ولی کار از کار گذشته بوده...
پس جورابهای پشمی مادربزرگ برای که بود؟...
مادربزرگ، به آرمان گفت که به زیارت می رویم و برمی گردیم پیشش. و از توی پلاستیک دست خودش، پاکتی حاوی کلوچه تابه ای های مخصوص عزیزپز را درآورد و به او داد. چشمان جوانک برقی زد و بی تعارف و تشکر،با اشتیاق به خوردن پرداخت.
داخل صحن امامزاده شدیم.پلاستیک را کنار مبلی گذاشتم و دستهایم را باز و بسته کردم . از چوب لباسی کنج دیوار سمت راست، پیش مهر و تسبیح ها، یک چادرنماز سفید گل صورتی برداشتم سرم کردم و برای زیارت ،جلو رفتم قبر در یک اتاقک چوبی ، محصور بود. چوب قدیمی و کنده کاری شده، با چند حفره ی پنجره مانند که می شد سر گذاشت و داخلش را دید و گلدانهای روی قبر را و پارچه ی سبز زیر رحل قرآن را و قرآن بزرگ باز شده روی رحل را که از ورقهای کاهی رنگش می شد فهمید که زمان زیادی همنشین این آقا بوده...
چرخی زدم و از خستگی خودم را تقریباً روی مبل کنار در رها کردم . عزیز که در حال زیارت بود نگاهی انداخت و به کارش ادامه داد. چشمانم را بستم و به آرمان اندیشیدم.به آن چشم و ابروی مشکی و نگاه پاک و صادق و همیشه نگرانش...دلم می خواست بفهمم او کیست ؟ از کجا آمده؟ پدرمادرش چه کسانی هستند و... امّا هیچ کس نمی دانست. از بچّگی در آغوش آِسدمیرزا ، متولی امامزاده، بزرگ شده بود و سیّد، به او با همه ی دردسرهایش، اندازه ی بچّه های قدّ و نیم قد خودش، توجّه و محبتّ می کرد و زینب خاتون هم که سرش درد می کرد برای کارخیر و جانش در می رفت برای شوهرش و تمام دغدغه های ریز و درشتش ...
و دوباره یاد پاهای نداشته ی آرمان افتادم و جورابهای مادربزرگ و ...

صدای زینب خاتون مرا به خود آورد که وارد صحن شد و سلام و تعارف و زیارت قبول و...
چشمانم را باز کردم سلام کردم و ایستادم. زینب خاتون به گرمی جوابم را داد و احوال خانواده و هفت نسل بعدم را پرسید...
عزیز، با زینب خاتون پچ پچی کرد که دیدم اشک به چشمهای هردو آمد و با هم به طرف حیاط رفتند.مادربزرگ ،پلاستیک خودش و من را برداشت و همان طور که دست به سینه و عقب عقب از صحن خارج می شد به من گفت که بلندشوم تا برویم...
سه نفری به آرمان رسیدیم. مادربزرگ، یکی از پلاستیکها را به زینب خاتون داد و گفت:" برا پسرم غذا بپز جون بگیره بتونه با عصا راه بره..." بعد از توی پلاستیک دیگر، جورابها را درآورد و پلاستیک را زمین گذاشت.جورابها برخلاف جورابهای معمول، مثل دستکش بودند و برای هر انگشتی، جداگانه جا داشتند.
چشمهای آرمان برق زد. دست دراز کرد و جورابها را از دست عزیز، تقریباً قاپید.و بریده بریده گفت:" معم نو...وون...و خندید و قطره اشکی از گوشه ی چشم چپش سرازیر شد...

در راه برگشت از امامزاده، عزیز برایم تعریف کرد که دفعه ی قبل که به امامزاده رفته بوده، آرمان، دست و پا شکسته به او گفته که خواب دیده پاهایش انگشت درآورده اند و عزیز جورابی پشمی پایش کرده و گفته گرم نگهشان دار تا دیگر انگشت هایت گم نشوند ...

به خانه رسیدیم. از خستگی روی پایم بند نبودم. عزیز با حوصله داشت چادرش را تا می کرد تا روی چوب لباسی کنار اتاق بگذارد. تازه متوجّه شدم که چوب لباسیش لنگه ی همانیست که در امامزاده بود. نکند آن را هم عزیز خریده؟... از این پیرزنی که من این چند روزه دیده بودم بعید نبود گلدسته های امامزاده را هم او سفارش داده باشد و گفته باشد از طرف همکاران خیّر پسرم در تهران است...البته نه...عزیز دروغ نمی گفت... چیزی می گفت که در عین مخفی ماندن اسم خودش، عین واقعیّت بود.مثل زهرا خانمی که برای نیازمندان، پول و آذوقه می فرستاد و...

یک لحظه چشمم به کتابهایم لب طاقچه افتاد. کنار سجّاده و جاقرآنی مخمل سبز...دلم هرّی ریخت..هیچ درس نخوانده بودم. امّا ته دلم خوشحال بودم که در این چند روز اقامتم پیش عزیز، درسهایی گرفته بودم که حتّی اگر در زندگی به کار نمی بردمشان هم ، شیرینی اش تا ابد در ذائقه ی دلم می ماند. مثل همان کلوچه های... آخ که چقدر گرسنه بودم... بی اختیار به زیر کرسی کشیده شدم . گرمم شد.در قابلمه را از روی سینی روی کرسی برداشتم و مشغول خوردن کلوچه ای گرد و شیرین و بزرگ شدم که رویش با زرده ی تخم مرغ و زعفران و روغن، رنگ بهشتی به خود گرفته بود و با سیاهدانه و زیره و گل قرمز، تزئین شده بود...کاش تا ابد آنجا می ماندم...

3
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.