دغدغه های مادربزرگ : عنوان
0
11
0
11
متن خود را بنویسید?دغدغه های مادربزرگ? (سه)
?آجیل مشکل گشای عزیز?
گفتم عزیز، این بسته هابرای نذری خیلی بزرگ هستند. خندید و گفت که کارت را بکن به این چیزهایش کاری نداشته باش...
پنج شنبه بود و روز خیرات و رفتن به گلزار ...
عزیز، از صبح کلّه ی سحر، بساط آجیل مشکل گشایش را پهن کرده بود کنار کرسی.
یک سفره ی دو متری پلاستیکی، چهارخانه با رنگهای سبزو قرمز، پهن کرده بود روی روفرشی آبی رنگ با گلهای طوسی...
روی سفره ، چند قابلمه ی مسی و روحی و چدنی چیده بود که داخل هر کدامشان یک قلم از مخلّفات آجیل بود...
کنار قابلمه ها چند کاسه ی روحی آبگوشت خوری گذاشته بود برای پوست ها و یک سینی بزرگ...
پوست پسته ها و بادام کاغذی ها و بادام زمینی و فندق و...حتّی چوب کشمش ها را هم، دانه به دانه می کندیم. خدا رحم کرده بود که گردوها مغز بودند و نخودچی ها پوست نداشتند...
- ننه در پاکتارو باز کن ، تا بزن که بمونه تو سینی، بشه توش آجیل ریخت. ببین اینجوری...
و با دقّت ، در پلاستیک فریزری را بین دو انگشت شست و اشاره اش مالید که باز بشود و تا زد رو به بیرون و گذاشت توی سینی مسی دور کنگره ای... و پلاستیک، مثل بچّه ی مؤدّبی که چهارزانو نشسته باشد، توی سینی آرام گرفت...
خندیدم و درحالی که در پلاستیکی را باز می کردم ، با کمی اخم و دلخوری ساختگی ، گفتم:"
- پلاستیک باز کردنو دیگه بلدم به خدا..."
بعد ادامه دادم و دوباره تکرار کردم:"
- ولی این بسته ها خیلی بزرگنا!...نذری می خوایم بدیم یا قرضی؟..."
مادربزرگ خندید و دوباره گفت که تو به این کارا کار نداشته باش...
تا جایی که دیده بودم ، اکثر آجیل های مشکل گشا، یک مشتی بودند توی پلاستیکهای متوسّط مایل به کوچک...و به زور می شد بین نخودچی کشمشها، چهار تا مغز بادام زمینی پیدا کرد و آب نبات و شکلاتهای کوچک هم زینت بخش و جاپرکن بقیه اش بودند، امّا آجیل عزیز، فرق می کرد، هم اندازه ی پلاستیکهایش و هم محتویاتش...مثل خود عزیز که انگار از یک دنیای دیگر بود و یا لااقل از یک عصر و زمان دیگر...
- خوبه ننه...دستت درد نکنه... حالا برو اون دو تا ملاقه چوبیا رو که عیدا تو آجیل می ذارم ،از کشوی کمد زیر گاز بیار...
- عزیز تو رو خدا رحم کن...ملاااقههه؟!!...مگه آبگوشت نذری داری؟...
عزیز انگار حوصله اش از غرغرهای من سر رفت. دستهایش را توی یکی از کاسه روحی های مخصوص پوستها، به هم مالید و تکان داد و بدون دست زدن به زمین، نیم خیز شد که بلند شود ، لابد خودش برود ملاقه بیاورد و چند لحظه از دست نق نق های من راحت بشود که دست روی شانه اش گذاشتم و تقریباً نشاندمش و درحالی که می گفتم:" شما بشین چشم الآن میارم "...، رفتم آشپزخانه...
عزیز داد زد:
- " ننه اون انجیرایم بیار ... اونجا در یخچال ، تو یه کیسه برنجه...
- باشه چشم...
- چشمت بی بلا...
ملاقه ها و کیسه ی انجیر را جلوی عزیز گذاشتم و با خنده گفتم:" بفرمااائیید...اینم اطاعت فرمایشات شما..."
عزیز لبخند زد و گفت :" پیرشی ننه...تو هر پاکت هشت دونه بنداز به نیّت آقام امام رضا(ع)..."
بعد بغض کرد و اشک توی چشمهایش جمع شد و آهسته شعر همیشگیش را زمزمه کرد :"
قبر امام هشتم و سلطان دین، رضا(ع)،...
از جان ببوس و بر در این بارگاه باش...
دستت نمی رسد که بچینی گلی ز شاخ،...
باری به پای گلبن ایشان گیاه باش...
و به پوستر روی دیوار سمت چپ نگاه کرد و سرش را خم کرد.
عزیز، از داخل هر قابلمه، یک ملاقه توی پلاستیکها می ریخت و صلوات می فرستاد و امّن یجیب می خواند و دقّت می کرد که به اندازه بریزد و تکراری نریزد و...
بالأخره بسته ها آماده شد.
- ننه یه بار دیگه بشمر ببین چهارده تاست؟... به نیّت چهارده معصوم(ع)...
ای وای ننه... کلوچه ریزه ها یادمون رفت... برو بیار...تو جا...،
حرفش را قطع کردم گفتم که می دانم و کمی نق نق کنان رفتم و آوردم...
- تو هر بسته، پنج تا بذار به نیّت پنج تن آل عبا(ع)...
در حالی که اطاعت امر می کردم چند تا هم نوش جان کردم که صدای عزیز به اعتراض درآمد:"
- حالا بعداًمی خوری ننه...
نه این که کم باشه ها... میگم کارت تمیز باشه... راستی... قبلش دستاتو شستی؟ وضو گرفتی؟..."
این دفعه دیگر نوبت من بود که لب به اعتراض باز کنم:"
- اععععع عزیزززز....دستامو که شسته م وضو دیگه پیشکش..."
و از ترس شروع شدن موعظه های عزیز، لبخند زدم و زود بحث را عوض کردم:"
- حالا همه این بسته ها رو می بریم گلزار؟...
بهتر نبود کوچیک کوچیکشون می کردیم یه عالمه می شد؟...
راستی عزیزجون،یه سؤال شخصی بپرسم؟...
عزیز که فهمیده بود با این حرفها خواسته م جلوی موعظه هایش را بگیرم و به هدفم هم رسیده ام، با کمی دلخوری و اخم ، گفت که بپرس...
- چه جوری با آقاجون آشنا شدی و ازدواج کردی؟...
عزیز آهی کشید و گفت:"
- ای ننههه...اون روزا زن و شوهر ، تا قبل ازدواج سیر همو نمیدیدن...
بعد لبخندی زد و ادامه داد:" ولی ما فرق داشتیم...
گل از گلم شکفت و
1ادامه ی آجیل مشکل گشای عزیز
با خنده، گفتم :" ای شیطون..."
عزیز پشت چشمی نازک کرد و چشم غرّه ی ملیحی رفت که اصلاً شبیه چشم غرّه های مامان نبود و مو به تن آدم سیخ می کرد.همان طور که لبخندم را به زور حفظ می کردم خودم را جمع و جور کردم و عزیز هم دست از کار کشید. به قاب عکس آقاجون خیره شد.قابی چوبی منبت کاری شده ، قدیمی رنگ و رو رفته امّا محکم و سالم که عکسی قدیمی تر از خود را در آغوش داشت چهره ای روستایی با ابروهای کلفت مشکی و چشم های سیاه درشت و سبیلهای بناگوش دررفته و ابهت و اخمی در نگاه امّا در عین حال،جذّاب و نافذ با کلاهی به سر به زحمت می شد سنش را تشخیص داد ولی عزیز همیشه می گفت که بیست ساله بوده که شوهرش تصادف می کند و فوت می کند، پس سن آقاجون خدابیامرز هم نباید بیشتر از بیست و شش- هفت سال بوده باشد، ولی قیافه اش از چهل ساله های این دوره هم بزرگتر می زد و البته در عین سادگی، با ابهت تر...
- جونم برات بگه که پدر آقامیرزاحسین، یه حجره ی فرش فروشی داشت ته بازار سرپوشیده سر راه حمّوم...
یه روز که با مادرم از حمّوم برمی گشتیم،میرزا حسین که ور دست پدرش تو حجره می پلکید،برای اولّین بار به من زل زد. مائم که مثل حالا نبودیم...سرخ و سفید عین هلو...ابرو کمون و ترگل و ورگل...
خندیدم. عزیز آب دهنش را قورت داد و ادامه داد:"
- خلاصه یک دل نه صد دل عاشق ما شد...هی تو راه حمّام و تو بازارچه و سر مزرعه و هرجا که می رفتیم حاضر بود. انگار موشو آتیش می زدن،دیگه تو خونه خودمونم فکر می کردم از یه جایی می بینتم مث تو کوچه خیابون که همیشه به یه بهونه ای جلوم می ایستاد و زل می زد توصورتم و سلام می کرد...کم کم مهرش به دلم نشست، شایدم به دیدنش عادت کرده بودم.تا از خونه درمیومدیم چش چش می کردم انگار سراغش می گشتم. فهمیده بود که منم خاطرشو می خوام مادرشو فرستاد خواستگاری... ده یازده ساله بودم، زود بود برا عروس شدنم، شیرینی خورده ی هم شدیم و بود و بود تا دوسال بعد که پای سفره ی عقد نشستم و..."
مادربزرگ با لبخندی که معلوم نبود از یادآوری خاطرات گذشته، تلخ است یا شیرین،یک بار دیگر به عکس نگاه کرد. بعد چشمانش را تنگ کرد و با دیدن ساعت، هول کرد و گفت:"
- ای واای... دست بجنبون ننه...صلات ظهره...توأم وقت گیر اووردی برا شخم زدن گذشته...
- اعععع...عزیززز...تازه داشتیم به جاهای خوب خوبش می رسیدیم...
- باشه ننه میگم برات حالا وقت زیاده فعلاً در کیسه هارو با این پارچه سبزا گره بزن، تبرّک مشهدن،سوغات آسد میرزا و زینب خاتونه..
با دلخوری گفتم:" چشم..." و غرغر کردم:" انقد پرن مگه میشه گرشون زد؟..."
بعد از ظهر، گونی به دست ، راه افتادیم.بسته ها را توی دوتا گونی جا برنج ده کیلویی جابجا کرده بودیم که یکی دست من، و یکی دست مادربزرگ بود.دو تا از بسته ها هم که جا نشده بودند، توی کیف من بودندکه به شانه ام بود.
متأسّفانه، گلزار نزدیک بود و تاکسی خور نبود. هرچند اگر هم بود، بعید می دانستم عزیز،حاضر می شد از پیاده رویهای بابهانه و بی بهانه ش دست بردارد. البته توفیق اجباری بود وگرنه آن چند روزه با کلوچه ها و غذاهای چرب و چیل عزیز، حتماً وزن اضافه می کردم و...
قبرستان ، پشت امامزاده بود.خیلی بزرگ نبود. از همان جلو می شد تا آخرش را دید.قسمت انتهایی آن،کنار اتاق مرده شو خانه... قدیمی تر بود و سنگها، کرم رنگ و لب پریده بودند و روی آنها پر از نوشته های عجیب غریب بود.امّا این جلویی ها، سنگ های مرمر سفید داشت و نوشته های درشت کم، باخطهای واضح مشکی و سبز و قرمز و بعضی ها شیشه ای هم روی سنگ داشتند و عکسی روی سنگ یا بالای آن که انگار به آدم نگا می کردن و آدم،غصّه اش می گرفت ...
این رسمها چیست و از کجا در می آید روز به روز!؟...خدا عالم است...
عزیز ایستاد.کمی آن طرف تر،زن مسنّ چاق و سیاهی کنار دیوار قبرستان روی زمین پهن شده بود و جلویش پارچه ی سیاهرنگی بود و مقداری پول و خوراکی رویش قرار داشت.عزیز گفت:"
- اسمش رعناست. غریبه.کسی نمی دونه از کدوم شهر و آبادی میاد اینجا گدایی. میگه بی کس و کاره ولی راست نمیگه. آدمیزاد از زیر بتّه که عمل نیومده بالأخره شوهری بچّه ای خواهربرادری..."
- سلام رعنا...
- سلام عزیز،عصرت بخیر،زیارتت قبول...
عزیز خم شد یک هزار تومانی کف دستش گذاشت و یکی از بسته ها را که نمی دانم کی درآورده بود را هم،توی دامنش گذاشت. چشمهای رعنا برق زد.پر اشک شد.شروع کرد با لهجه ی غلیظ به شیرین زبانی که خدا شوهرت را بیامرزد بچّه هایت را بیامرزد و...
نفر بعدی جوانکی بود عصا به دست،قیافه اش تکیده بود، نمی شد فهمید از فقر یا اعتیاد...کیسه ی بعدی و یک هزار تومانی هم نصیب او شد...
به مزار آقاجون رسیدیم. روی سنگی نشستم به رفع خستگی و فاتحه خوانی...عزیز کنار قبر روی دو پایش نشست و با شرم، سلام کرد...انگار میرزا حسین هفده هجده ساله سر راهش سبز شده بود و به او زل زده بود...
2ادامه ی آجیل مشکل گشای عزیز
سرم را چرخاندم تا مادربزرگ راحت باشد...
کمی آنطرف تر ، نزدیک امامزاده،...تک و توک ، درختهای تنومندی بودند که می شد گذر زمان را در شاخه ها و تنه های کج و معوجشان دید و آنسوتر، تنه های بریده شده ی خشکی که روی بعضیها آثار شمع آب شده بود و خیلی کم، برف یخ زده..
و آنطرفتر،دیگر هیچ...زمین سنگلاخ بود و کوه ،حتّی جادّه ای نبود که آنجا را به شهر و روستای دیگری وصل کند...آنجا آخر دنیا بود انگار و عشق قدیمی عزیز، در این آخر دنیا آرمیده بود...
زن جوانی با یک دختربچّه با موهای ژولیده و صورت کثیف، از کنارمان رد می شدند. عزیز در اوج خلوت و راز و نیاز عاشقانه اش، با چشم و ابرو، اشاره ای به گونی ام کرد و به آن زن و بچّه... که فهمیدم یعنی کیسه ی سوّم، قسمت آنهاست که تقدیم کردم و عزیز نیم خیز شد هزار تومنی هم به دستم رساند که به بچّه دادم و...
نزدیک غروب بود. از ماندن در قبرستان خسته شده بودم و از بس صدای آه و ناله و سلام و تعارف و سکوت وحشتناک شنیده بودم ...
خودم هم تعجّب می کردم که چطور در این چند روزه ماندن پیش عزیز، شده بودم عبد و عبیدش و چه جاهایی که نرفته بودم و چه کارهایی که نکرده بودم...آن هم من که توی اتاقم می نشستم و به هرکه توی آشپزخانه بود می گفتم برایم لیوانی آب بیاورد و...
هنوز دو کیسه ی آجیل مانده بود. بقیّه را داده بودیم به آدمهایی که یک آدم حسابی داخلشان نبود. البته خدا مرا ببخشد به قول عزیز شاید همه شان از ما بهتر بودند ولی من فکر می کردم با این کیسه ها می شود کلّی پز داد و دو سه تا از آنها را کنار گذاشت برای خانه ی خودمان و بهناز و...
بالأخره عزیز رضایت داد و گفت:" پاشو بریم ننه...توأم خسته ای انگار...
چه عجب که فهمیده بود بعد یکریز غرزدنها و نق زدنهای زیر لب من...
خواستم بگویم دو کیسه آجیل هنوز توی کیف من هست که ترسیدم معطّل بشویم برای همین هیچ نگفتم و راه افتادیم...
غروب قبرستان، غم انگیزتر بود...زنده ها ،بیشترشان رفته بودند و ماندگان هم که بیشترشان مرده...کاش حال و هوای عزیز را می فهمیدم که بعد 50 سال هنوز کنار قبر شوهرش می نشست و سلام می کرد...
جلوی امامزاده آرمان را دیدیم. عزیز گفت که یک بسته به او بدهم.پس حواسش به بسته های باقیمانده بود.
چند خانه پائین تر از امامزاده،به خانه ی کوچکی رسیدیم که دیوارهایش هنوز کاهگلی بودند و در چوبی سبزرنگی داشت.همان که موقع وارد شدن به میرآباد یا برگشتن به تهران، چند بار دیده بودمش و برایم جالب بود...
رنگهای در،ریخته بود و کلون داشت. عزیز در زد.مدّتی طول کشید تا در بازشد و پیرمردی خمیده و ریزاندام و خندان، کلاه مشکی به سر...در را باز کرد.تا در باز شد حیاطی خاکی نمایان شد امّا ساختمان وسط حیاط، انگار نوساز بود آجری با در و پنجره های بی رنگ آهنی و...
- سلام مشتعلی...خوبی؟ بی بی مریم خوبه؟...
از شنیدن اسم خودم به این شکل ، هم خنده ام گرفت هم لذّت بردم...
- سلام عزیز...اغور بخیر...کم پیدا...
سایه تون سنگین شده...
- ناخوش بودم چند روزی...نوه م اومده پیشم
- سلام
- سلاام دختر...ماشاللا ...مث اوموقعای خودته...
عزیز خجالت کشید. من خندیدم و فکر کردم که شاید مشتعلی هم یکی از خاطرخواه های قدیمش بوده...
آخرین بسته را گرفت و داد به مشتعلی و گفت:"
- به بی بی سلام برسون... دیروقته... داخل نمیایم... خدا حافظ...
- خدا پشت و پناهتون...دستت درست عزیز...خدا حفظت کنه...خدا کارا همه ئه درست کنه...
توی راه، عزیز برایم تعریف کرد که مشتعلی و بی بی مریم هم محلّه ای های قدیمشان بوده اند، ده دوازده سالی بزرگتر از او، بچّه دار هم نشده اند و بی بی مریم چند سالیست که زمینگیر شده و...
داشتند اذان می دادند که به خانه رسیدیم.مادربزرگ رفت سراغ نمازش.ماشاءا... چه توانی داشت...
من به عادت این چند روزه، همانطور با لباس رفتم زیر کرسی و چشمهایم را بستم و کم مانده بود از خستگی غش کنم...
صدای نماز خواندن مادربزرگ، مثل لالایی شیرینی توی گوشم بود که البتّه زیاد طول نکشید...
- مریم جون...ننه ... پاشو بقیّه آجیلارو درست کنیم ...
وای...نهههه...بقیّه آجیلها دیگر کدام است؟ خسته ام...امّا خجالت کشیدم و می دانستم که بالأخره کاری که توی ذهن عزیز است باید انجام شود پس مخالفت من فقط سبکم می کرد..
- چشم عزیز..
- چشمت بی بلا..
هرچی مونده رو با نخوچی کشمشا قاطی کن. اون پلاستیک کوچیکارم از تو کشو زیر سماور درآر.یکی یه ملاق بریز تا من بیام...
- عزیییززز؟!....این همه تبعیض؟...
عزیز لبخند زنان گفت:" آخه ننه آجیل برا اونایی که بشون دادیم شاید سالی یه باره... تو خونه امثال شماها که همه جورخوراکیی ریخته ... فکر کردی یادم رفته اون روزو که بهناز به زور کتک به میناش موز داد بخوره؟...
یاد آنروز افتادم. خنده ام گرفت و جلوی منطق عزیز، باز هم کم آوردم و رفتم برای بسته بندی بقیه ی آجیلهای مشکل گشا...
3
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳