?دغدغه های مادربزرگ?(یک)
?حساب بانکی عزیز?
بابا،با آن قد بلند و کت و شلوار طوسی رنگش،در حالی که دستی به موهای کم پشت جوگندمیش می کشید، کنار طاقچه، بالاسر عزیز مانده بود و قربان صدقه اش می رفت و می گفت:" دورت بگردم آخه چت شده؟چرا این دفعه اینقدر مریضیت طولانی شده؟حتماً مراعات نمی کنی.هی تو این سرما می ری حیاط برا گربه ها غذا بریزی..
مادر بزرگ، با جثّه ی کوچک و جمع و جور، زیر لحاف کرسی قهوه ای رنگ، ازاین پهلو به آن پهلو شد و با ناراحتی و با صدایی که انگار با خودش حرف می زد گفت:"
- چند روزه دارم از جیب می خورم، چیز زیادی تو حسابم نمونده..."
بابا،اوّل از این جواب بی ربط یکّه خورد ولی بعد، انگار اصلاً منتظر همچین حرفی بوده، با خنده دست تو جیبش کرد و یک دسته اسکناس چسب شده که معلوم بود از پولهای حقوقش هست درآورد و لب طاقچه گذاشت و با مهربانی گفت:"
- عزیز...چرا نگرانی...همه پول و طلاهای دنیا فدا یه تار موووت... نبینم دلواپس باشی ها؟!..."
بعد به مامان نگاه کرد و گفت:" - مگه نه بانو؟؟..."
مامانم که سعی می کرد خودش را راضی و خندان نشان بدهد، لبخندی زورکی زد و در حالی که سر جایش جابجا می شد گفت:" - حسن آقا راست میگه عزیز.شما فکر این چیزا نباش فقط زودتر خوب شو..."
عزیز که معلوم بود حوصله ی تعارف ندارد لبخند بی حالی زد و سرش را به نشانه ی تشکر و تأیید کمی به جلو تکان داد و به سرفه افتاد.
لیوانی آب سرد برایش آوردم . بابا و مامان کمک کردند، نیم خیز شد و توانست آب بخورد.
به شیرینی مثل مادری که ناز بچّه اش را می کشد گفتم:" ععععزیز... مگه نمی دونی آب یخ برات خوب نیست؟ ..."
مادربزرگ که سرفه هایش تمام شده و آرام شده بود و دوباره داشت دراز می کشید، نگاه مهربانی به من انداخت و گفت:" - ای ننه... آب یخ جیگر آدمو حال میاره..." و دوباره به سرفه افتاد...
مامان، با آن چشمهای سبز درشت، چشم غرّه ای به من رفت و گفت :" نکیر ومنکر می پرسی؟...می بینی که حالش خوب نیست..."
از چشم غرّه ی مامانم خنده م گرفت و از تصوّر این که مامان حتّی تو گرمای وسط مرداد هم آب یخ نمی خورد بیشتر خنده ام گرفت.
بابا ، کنار عزیز نشست . دستش را پشت سرش گذاشت.پاهایش را زیر لحاف دراز کرد و چشمانش را بست.
بلند شدم سرپا. گفتم:" - عزیز جون استراحت کن تا من و مامان چرخی تو حیاط بزنیم."
عزیز سر تکان داد و چشمهایش رابست.
مامان هم به اجبار بلند شد و به حیاط رفتیم.
تا پایمان را از اتاق بیرون گذاشتیم به مامان گفتم که بذار مادروپسر خلوت کنن...
مامان با دلخوری گفت :" خلوت کنن که چی بشه مریم جون؟!.. عزیز جونت پولش ته کشیده بود که بابات ساپورتش کرد..."
یکدفعه زدم زیر خنده که با سقلمه ای که مامان به پهلوم زد سه متر پریدم بالا و فهمیدم که باید خودم را جمع و جور کنم و کردم.
حیاط پر برف بود. به جز چند رد پای ما که از درخانه تا جلوی راهرو نقش بسته بود بقیه ی برف ، یکدست و صاف به نظر می رسید. کمی جلوتر، دقّت که می کردی، می شد چند جا پای گربه را دید که شکل سه تا دایره ی کنار هم و گل مانند بود. و کمی آنطرفتر جا پای کلاغ بود . انگار یک عدد هفت نوشته باشی و یک خط وسطش کشیده باشی.
باغچه ی بزرگ وسط حیاط کاملاً زیر برف رفته بود و با سطح حیاط یکی شده بود . برف یخ زده روی شاخه های درخت سیب سالخورده و تنومند وسط باغچه، زیر نور آفتاب ، برق می زد و رنگ نقره ای زیبایی به خود گرفته بود، عین درخت کریسمس توی فیلمها...
کنار باغچه رسیده بودیم که یک دفعه برف زیر پایم کمی فرورفت و سکندری خوردم و خودم را آوار کردم سر مامان.
مامان درحالی که سعی می کرد با آن هیکل درشت ، تعادل خودش را حفظ کند،مرا هل داد و با اَهِ کشداری گفت:"دختره ی سر به هوا حواستو جمع کن..."
پرسیدم:" مامان، عزیز که هیچ وقت از بی پولی نمی نالید، چش شده بود امروز؟ "
مامان ، مثل عروسهای بدجنس گفت:"امروز حالش خوش نبود ، از دهنش پرید وگرنه بابات تو خلوت بش می داد لابد مث همیشه "...
گفتم:" مااامااان...بدجنس نشو دیگه. مادرشه. حق داره . حالا از این حرفا گذشته، مگه عزیز حساب بانکی داره؟!اون که پولاشو میذاره تو صندوقچه؟!...
مامان گفت:" چه می دونم والّا. لابد بابات براش حساب واکرده. می دونی مریم جون. از وقتی بابات،زودی دسته اسکناسو لب طاقچه گذاشت خون خونمو می خوره.نه این که بخیل این پیرزن باشما...نهه...منم مادرم می دونم طفلی عزیز جز بابات کسیو نداره از وقتی شوهرش خدابیامرز جوونمرگ شده بچّه شو به نیش کشیده و بزرگ کرده حقّش خیلی بیشتر از این حرفاست. ولی وقتی من برا خریدای خونه ئم هی باید با بابات کل کل کنم تا پول ازش بگیرم و بعدشم حساب یه قرون دوزار بش پس بدم اونوقت برا مادرش..."
بغض کرد. گونه شو بوسیدم و گفتم:" اصن ولش کن. ببین چه آفتاب دلچسبیه. کاش من جای گربه های عزیز بودم که هی جلو آفتاب ولوئن و چرت می زنن و غذاشونم آماده ست..."
1
متن خود را ادامه ی حساب بانکی عزیز
بعد با دقّت، نگاهم را دورتادور حیاط چرخاندم و گفتم:" په کو گربه ها؟ تا دیدن عزیز یه روز براشون غذا نریخته ولش کرده ن رفته ن؟ راسته که میگن گربه بی چشم و روئه ها!... حالا اگه سگ سفیده بودش جلو در حیاط نشسته بود و دم می جنبوند..."
مامان گفت:" بچّه ای توأما با بیست سال سن!..." بهناز قدّ تو بود مهیارو داشت.خودمم که همسن تو بودم...
پای راستم را به نشانه ی اعتراض به زمین کوبیدم و گفتم:" ماماننن...
مامان خندید و شنیدم که آهسته، مثل همیشه گفت:" یماننن...بعد با صدای بلندتری ادامه داد:" بریم تو... سردمه...بریم غذا بپزیم...
از کنار اتاق رد شدیم که به آشپزخانه برویم. بابا و عزیز انگار راست راستی خوابشان برده بود...
مامان بابا به خانه مان برگشتند. بهناز، خواهر بزرگترم، پا به ماه بود و به مراقبتهای مادرانه نیاز داشت. هرچند برای سوّمین بار...
از قبل قرار گذاشته بودیم من چند روزی پیش عزیز بمانم. تعطیلات قبل از امتحانات بود و کتابهایم را هم با خود برده بودم.
فردای آن روز، عزیز که حالش بهتر شده و تقریباً سرپا شده بود، داشت داخل اتاق چرخی می زد که انگار تازه چشمش به بسته ی اسکناس لب طاقچه افتاد. با ناراحتی گفت :"
حسن، بچّچم... راضی نبودم پول بده... خودتون یه عالمه خرج دارین..."
خنده ام گرفت. یک لحظه مثل مامان بدجنس شدم و تو دلم گفتم که تو که راست میگی! ? و از فکر خودم خنده ام گرفت و برای جبران فکر بدم، زودی رفتم صندوقچه ی پول عزیز را از پشت پرده ی جارختخوابی، از لابه لای رختخواب زیریها، بیرون کشیدم،آوردم و جلویش گذاشتم. صندوقچه ای با روکش مخملی قرمز که یک قفل کوچک با نگین سبز ، روی چفت دراز فلزی ، خودنمایی می کرد.
عزیز دست کرد از یقه ی پیراهنش ، کلید کوچکی را که به بند سفیدی وصل بود بیرون آورد و همانطور که نخ دراز به گردنش بود، در صندوقچه را باز کرد. چشمم برق زد. کیپ تا کیپ صندوقچه - که تقریباً اندازه ی یک جعبه ی کفش بود - پر پول بود...
فکر بدم دوباره تداعی و تقویت شد. ولی چه می شد کرد؟ پیرزن بود و در عوالم خودش...
از خواب بیدار شدم. یک لحظه یادم رفته بود کجائم! آفتاب روی قالی قرمزِ رنگ و رو رفته ی اتاق، با طرح ماهی خورده، تابیده بود و با سایه ی چهارچوب پنجره، عین نردبانی کج، خودنمایی می کرد.
عزیز مشغول نماز خواندن بود. تعجّب نکردم. دیده بودم عزیز هر وقت و بی وقت سجّاده اش پهن است و نماز می خواند.
السّلام علیکم و رحمه ا... و برکاته...
دستهای لاغر چروکش را روی زانو زد و همانطور که صورتش را به اطراف می چرخاند، چشمهایش را ریز کرد و مرا دید که بیدار شده م. با لبخند گفت:"
بیدار شدی ننه؟ پاشو لنگ ظهره. مثلاً موندی از من پرستاری کنی؟...حالا من هیچی...پاشو درستو بخون فرداروز بانو نگه دخترم موند پیش عزیز از درسش افتاد...
خواب آلوده و در حال خمیازه کشیدن گفتم :"
س....لا...م عزیز. می ذاشتی حالت خوب جا بیاد بعد نماز می خوندی ...:"
عزیز در حالی که سجّاده ی مخمل سبزش را جمع می کرد، با دلخوری ، مثل این که بخواهد خبر بدی بدهد، انگاری آدمی مرده باشد،... لبهایش را ورچید و گفت:"
با این مریضی ننه...کلّی از کارام عقب افتاده م. قدّ هشت روز نماز مستحبی ذخیره داشتم که پنج روزش رفت. هر روز، ده رکعت می خوندم. با این مریضی همه ش از جیب خوردم. حسابم داشت ته می کشید. امروز دیدم حالم یه کم بهتره، گفتم دوباره شروع کنم به پس انداز..."
حسّ عجیبی داشتم. نمی فهمیدم دقیقاً چه حسّی: تعجّب کرده بودم، خنده ام گرفته بود، از فکرهای بدم شرمنده بودم و...
هرچه بود یک حسّم را با تمام وجود درک می کردم که چقدر این زن را که پیشینه ی من بود -ولی متأسفانه هیچ شباهتی به او نداشتم _ را دوست داشتم و چقدر نیاز داشتم که با همان دست و روی نشسته بغلش می کردم و می بوسیدمش که همین کار را هم کردم...
سجّاده ی عزیز را از دستش گرفتم تا سرجایش، توی طاقچه، پیش قرآن بزرگ قدیمی ئی که آن هم در جلد سبز مخملی قرار داشت، بگذارم...
صندوقچه ی پول سر طاقچه بود. یادمان رفته بود سرجایش بگذاریمش.
تصوّر کردم که انگار پولها از داخلش به سجّاده ، دهن کجی می کنند. انگار بهشان توهین شده بود. درست مثل زن زیبا و جوانی که پیش هووی پیرش کم آورده است...
صندوقچه را برداشتم تا قبل از این که از حسادت بترکد، پشت پرده سر جایش بگذارمش...☺️
???
2