دغدغه های مادربزرگ : عنوان

نویسنده: Zahra_foroughi_lor

متن خود را بنویسید?دغدغه های مادر بزرگ?(پنج - یک )

?مهمانان عزیز?(1)

یک بعد از ظهر آفتابی و خنک و دلچسب زمستانی بود.
بابا و حسنا با مهیار و مینا، آمده بودند سراغم که به تهران برگردم.
مانی، سوّمین فرزند بهناز و علی، به دنیا آمده بود و مامان رفته بود پیششان و بچّه ها را آورده بودند خانه ی ما و حسنا دست تنها بود...
بابا به عزیز اصرار می کرد که همراهمان بیاید، امّا عزیز صلاح ندید در آن اوضاع شلوغ بیاید و گفت که بعد از چلّه ی بچّه می آید و چند روزی تهران می ماند و عکس نوزاد را که از توی گوشی بابا دید، بوسه باران کرد و آیه الکرسی و ون یکاد و چارقل و به گمانم هر چه ذکر و ورد بلد بود، خواند و فوت کرد و در آخر هم، از صندوقچه ی کوچک طلاهایش، پلاک ون یکاد کوچکی درآورد که در جعبه ی مخمل صورتی بود و علی رغم مخالفت بابا، آنرا داد که برای چشم روشنی، به بهناز بدهیم...

بچّه ها داشتند توی حیاط سربه سر گربه ها می گذاشتند.
حسنا، لبه ی پنجره ی اتاق نشسته بود و نگاهشان می کرد. داشتم وسایل وکتابهایم را جمع می کردم و داخل پلاستیک سفید با دسته های سیاه می گذاشتم.
بابا ومادربزرگ رفته بودند سرخاک پدربزرگ و قرار بود وقتی برگشتند، راهی بشویم.
زنگ در خانه به صدا درآمد.
عزیز و بابا، هردو کلید داشتند.
من به مسخره مثل توی فیلمها ، گفتم:" ینی کی می تونه باشه؟..." و با حسنا زدیم زیر خنده.
حسنا، سرش را از پنجره بیرون کرد و به مهیار گفت که برود باز کند که قبل از او، مینا خودش را به در رسانده بود...
حسنا هم چادر به سر کرد و رفت...
من هم رفتم از پنجره سرک کشیدم ببینم چه خبر است...
آقایی بود حدوداً سی ساله با ظاهری آراسته، عینکی، کت و شلواری، محجوب و سربه زیر.
پلاستیکی دستش بود که به سمت مهیار و مینا گرفت.
حسنا که دم در رسید،پلاستیک را گرفت، چند جمله ای هم با او حرف زد که چون حیاط بزرگ بود نمی شنیدم چه می گوید و رفت...
حسنا با بسته ی گوشت نذری در دست، در حالی که چادر روی شانه اش افتاده بود و شاخه ای از موهای طلایی اش، با الکتریسیته ی چادر سیخ و کج،مانده بود.عین موهای جودی ابوت...
وارد اتاق شد و با شیطنت خندید.
گفتم :" کی بود؟"
- ینی تو نمی دونی؟...اومدی اینجا دسته گل به آب بدی؟
و با صدای بلند خندید.
گفتم حسنا اذیّت نکن به خدا نمی دونم کی بود چه دسته گلی؟...

جلو آمد و دستانم را گرفت و با آن چشمانش که شبیه و همرنگ چشمان مامان بود به من زل زد وگفت به گمانم خواستگارت بود.

عین برق گرفته ها از جا پریدم آرام زدم تو گوشش و با خنده ای تمسخر آمیز گفتم:" خواستگار من؟ اونم تو این ده کوره؟ اونم اون بچّه مثبتی که سن بابای منو داشت؟...

حسنا همانطور که چادر را سر جایش می گذاشت و سرش را تکان می داد ،گفت:" - اوی اوی ...یواشتر...پیاده شو با هم بریم...تازه شم، طفلی جوون مردم کجاش پیر بود؟ فقط یه کم شکسته بود که اونم خاصیت مردای اهل کار و زندگیه...
ابروهایم را بالا بردم ، پشت چشمی نازک کردم و گفتم:" - اگه انقد آقاست خوب مبارک خودت، چرا بیخودی می بندیش به من؟...حالا کی بووود؟..."
- پسر آسد میرزا بود. گفت مادرم این گوشت نذریو داده بیارم برا عزیز...
تازه فهمیدم این موضوع از کجا آب می خورد. پس آن روز که به امامزاده رفتیم، من فقط کوزت نبوده م، عزیز مرا برده برایم شوهر پیدا کند، برای همین به هر ننه قمری می رسید مرا معرفی می کرد و می گفت که این نومه دانشجوئه...
گفتم:" - خووب!؟...هرکی گوشت نذری اوورد برا عزیز،خواستگار منه؟"
- من اینجوری حس کردم.لابد مادرش فرستاده ش تو رو ببینه. حالا خوبه منو دید. بذا فکر کنه این خانوم خوشگله مریمه شاید انداختیمت بش...
حسنا هنوز جمله اش تمام نشده بود که خنده کنان پا به فرار گذاشت و به حیاط رفت و من هم در حالی که ریسه رفته بودم با تمام انرژی، پابرهنه دنبالش دویدم که پاهایم خیس شد و یخ کرد.بچّه ها هم از خدا خواسته همراهیمان کردند.
حسنا که دمپایی پلاستیکی های سبزرنگ مادربزرگ پایش بود، لیز خورد و به زمین افتاد و در حالی که هم می خندید و هم ناله می کرد دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و گفت:" - نزنی ها!... جان مریم کمرم خیلی درد گرفته...
گفتم:"
- نه بابا تو رو خدا زده بچّه که زدن نداره..."و خندیدم.
بچّه ها به بازیشان ادامه دادند و ما به اتاق رفتیم و زیر کرسی نشستیم. حسنا خیلی جدّی گفت:" - مریم جان، به نظر من جوون مناسبیه...تو دیگه مث من نکن. ببین، بیست و هفت سالم شده ولی هنوز نتونستم کسیو بپسندم. هرکی میاد اونو با قبلیا مقایسه می کنم می بینم تو قبلیا بهتر از این جدیده هم بوده. دلسرد میشم. نه می گم. بعضی وقتا دیگه خودمم نمی دونم چی می خوام ...
یکدفعه، بغض کرد و قطره اشکی روی صورت صاف و برّاقش غلتید. یاد انگور عسگری افتادم . عزیز هر وقت می خواهد قربان صدقه ی حسنا برود، به او می گوید که عین تورک انگور عسگری هستی.
سرم را جلو بردم بوسیدمش و قلقلکش دادم
1ادامه ی مهمانان عزیز(1)


با صدای خنده مان بچّه ها آمدند ببینند باز چه شده که بابا و عزیز آمدند و قضیه ی گوشت نذری و لیز خوردن حسنا را - بدون حواشی مسأله سازشان - گفتیم و...بالأخره راهی شدیم.
دل کندن از عزیز سخت بود...
کم کم داشت باورم می شد که انگار یک شباهت هایی هم به عزیز دارم...

بچّه ها، کلوچه به دست، خداحافظی کرده بودند و رفته بودند توی ماشین...
حسنا،از پشت در حیاط داد زد:" مریم دل بکّن دیگه..."
خنده ام گرفت. می دانستم پشت بندش دارد مثل همیشه می خندد و آهسته می گوید:" یا جون... هرچی میل شماست..."
بابا هم خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت...
عزیز را که می بوسیدم، در گوشم زمزمه کرد:" - ایشاللا عروسیت ننه..."
بعد با محبّت و لبخند، نگاهم کرد و گفت:"
- مهردادو دیدی؟ آقا مهندسه...تو تهران سر کاره. زینب خاتون سراغ دختر خوب گرفته بود براش ، تورو معرفی کردم. به باباتم گفته م. حالا بانو سرش خلوت بشه یه روز قرار می ذاریم باهاشون یا اینجا یا تهران...

هر کس دیگری جای عزیز بود بی برو برگرد اسم خواستگار برای دختران بانو را نمی آورد. ولی این زن، با روح بزرگ و دل دریائیش، ستودنی بود.
خم شدم و دستش را بوسیدم که وسط کار خودش را عقب کشید و نگذاشت و طفلی حتماً فکر می کرد که چقدر ذوق کرده ام و خودش حتماً خوشحال بود که اوّلین خواستگار را برایم می فرستد و من حتماً قبول می کنم که اگر نمی خواستم، لابد مثل آن آخرین بار حسنا،قشقرق به پا می کردم...
چند ماه پیش که عزیز او را به نوه ی برادرش در تهران، معرفی کرده بود- که مغازه ی لبنیاتی داشت و زنش را به خاطر نازا بودن، طلاق داده بود - و حسنا و مامان کاری کردند که عزیز طفلی به گریه افتاد و توی ذوقش خورد طوری که دیگر جرأت نکرد برای حسنا خواستگار پیدا کند و...
ولی انگار پیرزن یادش رفته بود و دوباره دغدغه ی شوهر دادن یکی دیگر از نوه هایش به جانش افتاده بود.

از جلوی امام زاده که رد می شدیم مهرداد را دیدیم، کنار ویلچر آرمان مانده بود و ردّ نگاهش، ماشین را دنبال می کرد.حسنا نگاهم کرد و لبخند معنی داری زد.من هم نیشم تا بناگوش واشد...
نیم نگاهی به مهرداد انداختم،قد و بالای متوسّط،چهره ی گندمگون، چشم و ابرو و ته ریش و سبیل مشکی، عینک قاب کائوچویی مشکی، کت و شلوار سرمه ای با پیراهن آبی زیرش و...
معمولی بود و مرتب، ولی به دل من نمی نشست.
تازه من هنوز به فکر سروکله زدن با گربه و جوجه و مورچه و... بودم و با یک دنیا امید و آرزوهای دور و دراز به دانشگاه رفته بودم و اصلاً به ازدواج به طور جدّی فکر نمی کردم و لااقل تا وقتی حسنا مجرّد بود من هم به خودم مجوّز می دادم مجرّد بمانم و...
سرم را به عقب چرخاندم ، گنبد امامزاده پشت سرمان کوچک و کوچکتر می شد تا جایی که دیگر اثری از آن باقی نماند و ما ماندیم و جادّه و کل کلهای مهرداد و مینا سر گوشی و صحبتهای بابا در مورد ازدواج و لبخند های حسنا و...
2
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.