دغدغه های مادربزرگ : عنوان

نویسنده: Zahra_foroughi_lor

متن خود را بنویسید? دغدغه های مادربزرگ ? (هفت)

?‍?‍?‍? ?‍?‍?‍? ?‍?‍?‍?مستأجران عزیز ?‍?‍??‍?‍??‍?‍?


سرم را چرخاندم و به صورت آرام و معصوم مادربزرگ نگاه کردم که چه زود خوابش برده بود.حتماً آنروز حسابی خسته شده بود. خودش همیشه می گفت دود از کنده بلند می شود امّا بالأخره کنده ی هفتادساله هم انرژی می خواهد برای دود کردن...

وقتی ماجرای دنیای عزیز را شنیدم، برای چند ثانیه شوکه شده بودم انگار.بدون هیچ حرکتی به گچ بریهای سقف خیره شده بودم که با نور مهتاب ، طرح کلّیشان قابل تشخیص بود. پروانه ای گچی با بالهای سبز و قرمز که البته رنگشان دیگر آنموقع شب معلوم نبود.توقّع داشتم راز دنیای مادربزرگ مفصّل تر از این حرفها باشد امّا عزیز سر و تهش را با یکی دو جمله هم آورده بود و خوابیده بود.
خوابم نمی برد. می دانستم اگر دست به گوشی ببرم یا غلت بزنم، حتماً عزیز بیدار می شود. به ناچار به آرامی دوباره نگاهم را روی پروانه ی گچی میخکوب کردم و به صحبتهای آنروز فکر کردم. به سرگذشت مستأجرهای عزیز که هر کدام قصّه ی تلخ و شیرین جداگانه ای بودند...
اوّلین مستأجر عزیز، یک زن و دو بچّه بوده اند، گل بهار و بچّه هایش...
گلبهار و مصطفی، در تهران همسایه بوده اند و عاشق هم می شوند بعد از مدّتی خیلی سنّتی ازدواج می کنند و در خانه ی پدر مصطفی که سه پسر دیگر داشته (و هرسه کوچکتر از مصطفی و مجرد)، در یک اتاق، زندگی عاشقانه شان را آغاز می کنند. به زودی صاحب یک دختر و پسر می شوند،مصطفی و پدرش راننده تریلی بوده ن.هفت سالی به خوبی و خوشی زندگی می کنند. در این هفت سال، مادر گلبهار فوت می کند و خانه شان به تنها برادر گلبهار، نادر می رسد که به تازگی ازدواج کرده بوده،بعد از مدتّی توی یک تصادف،مصطفی فوت می کند و پدرش فلج می شود. گلبهار علی رغم تعارفات ظاهری نادر، پیش آنها نمی رود که زندگی کند و قصد دارد تا آخر عمر، در همان اتاق خاطراتش،بالاسر بچّه هایش بماند. ولی بعد سال مصطفی، پدرشوهرش حکم می کند که باید زن مسلم ، برادرشوهرش بشود که چند سالی هم از گلبهار کوچکتر بوده، این می شود که گلبهار بچّه هایش را برمی دارد و خانه ی پدرشوهرش را ترک می کند و با سهم ارثش که قبلاً از نادر گرفته، می رود که اطراف تهران زندگی کند.
سرنوشت او را به میرآباد و به خانه ی عزیز می کشاند. آنجا در همان دو اتاق، با بچّه هایش زندگی می کنند تا سال بعد که عزیز، شوهرش می دهد به اوسّا حسین بنّا که زنش مرده بوده و در زندگی بیست ساله شان، بچّه دار هم نشده بوده ند...اوسّا حسین، مرد مناسبی برای گلبهار بوده و تنها عیبش تفاوت سنی ده پونزده ساله شان بوده ...
گلبهار به خاطر کار شوهرش به خوزستان می رود و هنوز هم بعد از بیست سال، هر از گاهی چند، سری به عزیز می زنند و احوالی می پرسند. حالا دیگر گلبهار و اوسّا حسین، عروس و داماددار شده و منتظر به دنیا آمدن نوه هایشان بودند...
گلبهار که می رود، عزیز خیلی تنها می شود، می گفت که عین مادر بوده برایش ، کرایه ازشان نمی گرفته چون تنها درآمدشان همان سهم الارثی بوده که روز به روز کمتر می شده و...
مستأجر بعدی،تازه عروس و دامادی بوده اند که همان شب عروسی، به خانه ی عزیز می آیند.
عزیز می گفت:"
- گلبهار که به خوشی سر و سامون گرفت و رفت، خیلی تنها شدم. هی می رفتم تو خونه شون سرک می کشیدم و دلم برا شیرین زبونیا ماندانا و آتیش سوزوندنای کامیار، یه ذرّه می شد. عین دختر نداشته م دوسِش داشتم و الحق والانصاف که اونم تو احترام و رسیدن به کارای خونه و... کم نمیذاشتً...
خلاصه چند روزی که گذشت، آقا تدیّن، بنگادار محلّ اومد با علی و طاهره که چند روز دیگه عروسیشون بود و می خواستن از همون اوّل، جدا زندگی کنن. خونه رو دیدن، با اکراه پسندیدن،از کرایه راضی بودن امّا...
علی وردست آقاش کشاورزی می کرد ولی دنبال کار تو تهرون بود.
اومدن و دو سالی تا به دنیا اومدن محمّد، پسرشون موندن بعدش به سلامتی، علی ، تهران رفت سر کار تو کارخونه شیرپاستوریزه و رفتن تهران و دیگه سراغی یم از ما نگرفتن...
ایشاللا هرجا هستن، خوششون باشه...
داستان زندگی خانواده ی آقا رسولم جالب بود. عزیز گفت:"
- آقا تدیّن دوباره اومد با یه آقای جاافتاده ی سیبیلو...
- سلام عزیز. وقتت بخیر.
- سام علیکم..
- سلام...سلام... بفرمایین...خوش اومدین...
آقا رسول خانه را دید، با دست ، تابی به سبیلهای بناگوش دررفته اش کشید و گفت:"
- با کرایه ای که آقا تدیّن گفته و ایشاللا عزیز خانومم هوامونو داره و کمترش می کنه خوبه، ما عیالواریم، چار تا گل پسر داریم غلومتونن، با یه ضعیفه ی زحمتکش مادرشون...
عزیز، از حرف زدن آقارسول، هم خنده اش گرفته بود هم بدش آمده بود و بی رودرواسی گفته بود که اگه حرف زدنتو درست کنی ننه کرایه تونو کمتر می کنم...که آقا رسول سرخ و جوشی شده بود و آقاتدیّن با خنده گفته بود که عزیزه دیگه هزار تا خوبی داره این رک گوئیشم یکیشه...

1ادامه ی مستأجران عزیز


به هرحال آقا رسول اینها هم آمده بودند و زهرا خانم، همسرش با همه ی بساز بودنش، از تنگی جا عاصی شده بوده و یکسال نشده،برگشته بوده ن روستا، خانه ی پدرشوهرش که هرچند قدیمی بوده و مجبور بوده با مادرشوهر زندگی کند، لااقل گل پسرهایش جایی برای توپ بازی و قیل و قال داشته ند..
آنها هم دیگر سراغی از عزیز نگرفته بودند.چند تا مستأجر دیگر هم آمده بودند و رفته بودند
داستان آخرین مستأجر عزیز، اشکم را درآورد.
عصری، عزیز همانطور که با ذوق، گوشه به گوشه ی خانه ی پرخاطراتش را که تمیز شده بود را برانداز می کرد،یکدفعه غصّه اش گرفت و با بغض گفت:"
- یه روز، پیرزنی فرتوت و شکسته اومد در خونه مون. از رخت و لباساش می شد فهمید که اوضاع مالی چندان خوبی ندارن. تنها بود و نای سرپاموندن نداشت.
- سلام عزیز
- سلام بفرمائین. شما باید بی بی آسیه باشین. آقا تدیّن زنگ زد گفت که میاین
- بله عزیز خانوم.
و نشست کنار در روی زمین
- ای وای خدا مرگم بده اونجا چرا؟ بفرمایین...بفرمائین اینجا رو تخت بشینین
بی بی آسیه اومد رو تخت نشست. لیوان آبی براش اووردم. خورد و حالش که جا اومد نگاهی به درخت سیب کرد و با خنده و حسرت گفت:"
- ننه دندونم نداریم ازی سیبا سرخ بخوریم و خندید و تک و توک دندانهایش، مثل دانه های نازک انار خراب،نمایان شد...
- خودم برات رنده می کنم بی بی جون...
- نه تو رو خدا بشین عزیز جون بشین باهات کار دارم...
جونم برات بگه من مال دهات کریم آباد همین بغلم. پیاده ئم میشه اومد...
- آره.می دونم...یه بار اومدم دهاتتون...
- از دار دنیا یه نوه دارم دختر مث پنجه ی آفتاب،اسمش پروانه ست.پدرمادرش خیلی سال پیش عمرشونو دادن به شما..
- خدا رحمتشون کنه...
- خدا همه اسیرا خاکو بیامرزه..
ننه جون این بچّه رو با نامرادی بزرگ کردم با کلفتی تو خونه این و اون...حالا می خواد شوهر کنه. دار وندارم یه خونه کلنگیه . گذاشتمش برا فروش یه خورده خرت و پرت بخرم و یه خونه براشون کرایه کنم خودمم همون جا که کلفتی می کنم شب یه گوشه بخوابم محض رضای خدا کار بم میدن جون و جلیق که ندارم ...
عزیز با یادآوری حرفها و حال و روز بی بی آسیه، غصّه ش شد.روی صندلی کنار پنجره نشست و به درخت سیب خیره شد و با حسرت گفت:"
- آخرشم ازین سیبا نخورد...
نوه شو شوهر داد به یه معتاد آسمون جل و خودش مرد...چاره ای نداشت... دختره بزرگ شده بود وقت شوهرش بود...تازه خاطرخواهم شده بود...
سعید و پروانه، رفته بودن محضر عقد کرده بودن.بعد اومدن تو این خونه.بدون جشن و مهمونی...
بی بی، هرچند از سعید دل خوشی نداشت، خوشحال بود که نوه ش عروس شده و دیگه تنها نیست...
چند وقت بعدشم مرد و راحت شد...
پروانه و سعید دوسالی اینجا زندگی کردن. دختره خیلی خانوم بود. نجیب و زندگی کن و کدبانو.پسره امّا از اون لاابالیا بود. سیگار از سیگارش نمیفتاد. سر یه کاری دو روز بند نمی شد. روزای اوّل صدا هرّوکرّشون بلند بود. منم قند تو دلم آب می شد و خدارو شکر می کردم. یواش یواش اختلافاشون بالاگرفت و سروصداشون تو محل پیچید. همسایه ها عاصیم کرده بودن. می گفتن عزیز از دست مستأجرات نه روز داریم نه شب. چیکار می تونستم بکنم؟ دختره بی پناه بود. جوابشون می کردم؟ هی تملق همسایه هارو می دادم و قربون صدقه شون می رفتم. همین طاهره خانومو دیدی؟ روزی هزار بار میومد شکایت. حالا یکی از پسرا خودش شده بدتر از سعید... لااله الّا ا... استغفرا... توبه... خدا منو ببخشه عیب مردمو برملا می کنم غیبتشونو می کنم...
عزیز چند ثانیه ای ساکت شد. بعد ادامه داد:"
دردسرت ندم ننه. یه روز خونه نبودم. برگشتم دیدم دختره کتک خورده درحد مردن. با همسایه ها بردیمش درمونگا. گفتن سکته قلبی کرده. باردارم هست. دلمون خون شد براش. شوهرش که بعد دوروز برگشت دعواش کردم، نصیحتش کردم، قربون صدقه ش رفتم... یه پولی یم بش دادم گفتم با این دختر مهربون باش تو پشت و پناهشی خیر سرت. پسره معلوم نبود مال کدوم جهنم دره ای بود کس و کارش کی بود اصلاً انگاری از زیر بتّه عمل اومده بود.استغفرا... توبه
- اعععع...عزیزز...من که اونارو نمی شناسم.پس غیبت نمیشه.خودت همیشه میگی... خودتو ناراحت نکن... چی شد... دختره زنده موند بچّه شو دنیا بیاره؟
- آره ننه...شکر خدا بعد چند روز سرحال شد. شوهرشم یه کم با ملاحظه شده بود و کمتر جنگ و دعوا رامینداخت. همسایه هائم دیگه شاکی نبودن و تازه کمک حالشونم بودن و باهاشون همدردی می کردن. با خانومای مسجد و در و همسایه، سیسمونی براشون تهیّه کردیم و پسره رو به زور فرستادیم تهران، کمپ و ترک کرد و اومد و یه چند صباحی زندگی بر وفق مراد پروانه ی طفلی بود تا بچّه هاش به دنیا اومدن...
- بچّه هاش؟!...
- آره ننه...دو قلو زائید...دو تا دختر خوشگل و تپل مپل...اکرم و مریم...
با ذوق گفتم:"
آخخییش...نازی...طفلیا...
و دلم به حالشان سوخت که در چنین خانواده ای به دنیا آمده بودند..

2ادامه ی مستأجران عزیز


اکرم و مریم...چه زیبا!...کاش اسم حسنا، اکرم بود...
عزیز...بعدش چی شد؟...
- هیچی ننه...چند ماه که گذشت یواش یواش باز همون آش بود و همون کاسه...دوباره کاشف به عمل اومد که آااقا! معتاد شده...دوباره جنگ و دعوا و کتک کاریا شروع شد...طفلی بچّه ها همه ش شیر غم می خوردن همون بهتر که سر شیش ماه شیر ننه شون خشکید و افتادن به شیر خشک و غذا و...
آسایش محلّو به هم زده بودن... پروانه می گفت اگه بی بیم زنده بود یه لحظه ئم با سعید نمی موندم حتی اگه سعید پدرمادری داشت می رفتم پیششون...گفتم ننه می ترسم بلایی سرمون بیاره وگرنه خودم نگرتون می داشتم رو تخم چشمام و اون بی غیرتو بیرون می کردم از خونه...خلاصه دردسرت ندم،یه روز سعید و پروانه اومدن گفتن که عزیز خانم پول پیشو بده می خوایم خونه مونو ببریم تهران....
دو سالی که نشسته بودن دریغ از یه قرون کرایه...پول پیشم بی بی آسیه به زور بم داده بود و گفته بود نگر دارم برا روز مبادای پروانه...
تو خلوت از پروانه پرسیدم راضی هستی بری؟
عین ابر بهار گریه کرد گفت نه به خدا کجا از پیش شما بهتر ولی چاره چیه؟ بریم تهرون شاید دوباره ترک کرد شاید رفت سر کار...
خلاصه یکی دو روز دیگه اثاثشونو بار یه وانت کردن و رفتن...
یه روز رفته بودم امامزاده، خیرندیده سعید، با کلید در خونه که می گفت گم کرده ، اومده بود تو حیاط، پنجره اتاقم شکسته بود ضبط صوت وگرامافون و بشقاب زرنگار یادگار آقام خدابیامرزو که به دیوار بود و یه سری خرت و پرت دیگه برداشته بود رفته بود و...
بابات و همسایه ها گفتن که ازش شکایت کن. می دونستم دستم به جایی بند نیست و خرت و پرتام صد صبا تا اوموقع دود شده ن رفته ن هوا. فقط ته دلم دوست داشتم بی غیرت لااقل پولشونو خرج زن و بچّه هاش کرده باشه که اگه کرده باشه خوش حلالشون ننه...خلاصه
دیگه تا امروز خبری ازشون ندارم...
بعد اونم که دیگه بابات نذاشت مستأجر بیارم و دیوارا حیاطم بلند کرد و قفلارو عوض کرد و...
چشمهایم داشت گرم می شد و خوابم می برد که مادر بزرگ سرفه کرد...کمی ترسیدم...یاد معتادی افتادم که چند وقتی هر روز از صبح تاشب جلوی فروشگاه نزدیک خانه مان می نشست و گدایی می کرد و یک روز ناگهان غیبش زد و دیگر نبود...قیافه اش عین زامبی بود...سروریش بلند و ژولیده و اندام و صورت تکیده و چشمانی بی فروغ و...
نکند او سعید بوده؟ و مرده؟چی به
سر زن و بچّه هایش آمده؟ کجایند؟ چطور روزگار می گذرانند؟...
غلتی زدم...
به مادربزرگ نگاه کردم، الحمدالله بیدار نشد...
دوباره طاق باز خوابیدم و باز به پروانه ی گچی چشم دوختم...سعی کردم فکرهای خوب کنم...
تصوّر کردم سعید چند سالیست ترک کرده و در یک کارخانه، کارگر ساده است. دستش تنگ است ولی جانش در می رود برای پروانه و دو فرشته ی کوچکش که الآن لابد دانش آموز ابتدایی هستند و هرروز پروانه می بوسدشان و لقمه در کیفشان می گذارد و آنها را راهی مدرسه می کند و هر شب که سعید با دست پر، خسته از کار برمی گردد، فرشته های کوچکش را که خوابند،می بوسد و خستگیش در می رود و به عشق روز تعطیل که بتواند کنارشان باشد، منتظر می ماند و چند سال بعد،خواستگار و جشن و شادی و نوه دار شدنهایشان و...
لبخند به لبم نشست...
تصویر جالبی بود.آنقدر در ذهنم مرورش کردم که کم کم پلک هایم سنگین شدند.
با هر پلک به هم زدنی پروانه ی گچی تارتر می شد تا جایی که کاملاً محو شد...

3
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.