دغدغه های مادربزرگ : عنوان

نویسنده: Zahra_foroughi_lor

متن خود را بنویسید?دغدغه های مادربزرگ?(شش)

? دنیای عزیز ?

اوایل تابستان بود.چند روزی از عقد حسنا و مهرداد می گذشت.آسدمیرزا اینها باز دعوتمان کرده بودند شهرستان،باغ انگور کوچکی کمی دورتر از امامزاده داشتند، که ناهار را آنجا خوردیم و کمی از غوره ها چیدیم و از طبیعت زیبایش لذّت بردیم.بعد از ظهر، عزیز بلند شد که به خانه برود من و بابا رفتیم که برسانیمش. توی ماشین، عزیز به بابا گفت: "
ننه حسن... بیاین دستی به سرورو دنیا بکشیم برا بچّه ها..."
عزیز به اتاقهای آن طرف حیاط خانه اش می گفت دنیا.
بابا از توی آینه نگاهی به من انداخت. دستم را جلوی دهانم گرفتم و نخودی خندیدم. بابا هم با خنده گفت:"
- عزیز جون بچّه ها که اینجا نمیان همون تهرون مستقر میشن... "
- می دونم ننه... به سلامتی... خوششون باشه...بالأخره یکی دوشب که میان میرآباد سری بزنن.خونه ی آسدمیرزا که عیالواریه. لااقل شبا بیان اینجا بهتره .من پیرزنم دوباره دلخوش میشم مث اوموقعا که مستأجر داشتم..."
- احسنت به هوش و حواست عزیزجون... فکر هیچ کدوممون به اینجا نرسیده بود...ای به چشم...همین الآن با مریم ردیفش می کنیم...
- اععععع... باباااا...اومدیم خوش بگذرونیم نیومدیم خونه تکونی خووو...
بابا خندید.
- ای تنبل...خودم راست و ریسش می کنم...
- باعشه بابااا...به خاطر گل روی عزیزجون چشممم...
- قربون نوه غمخوار مهربونم برم...ننه حسن اون دفه که مریض بودم اومده بود پیشم نمی دونی چقد خوشم بود چقد سرزنده شدم...
- قربون عزیز مهربونم برم...به من خیلی بیشتر خوش گذشت...حالا هنوز میام پیشت... تازه اوّل تابستونه...

عزیز، بابا را فرستاد که برود باغ. گفت زشت است که دیر بروی خودمان دنیا را تمیز می کنیم.
هنوز بابا نرفته بود که سر و کلّه ی طاهره خانم پیدا شد با یک سبد پر از غوره که از باغشان چیده بود.داخل خانه که آمد، فهمیدم حالا حالاها قصد رفتن ندارد.سماور را عزیز روشن کرده بود. میوه برایشان بردم و رفتم به سمت اتاق آن طرف حیاط.
گیره ی فلزی زنگ زده ی بالای در چوبی سبزرنگ را باز کردم، باید از سه پلّه ی بلند سیمانی پائین می رفتم که تقریباً راست بودند. تاریک بود. دستم را به دیوار گرفتم و با سلام و صلوات، پایین رفتم.
کلید برق دقیقاً کنار آخرین پلّه بود. روشنش کردم.دنیای عزیز، دو تا اتاق کوچک تو درتو بود که دری وسطشان نبود، یا شاید قبلاً بوده و برش داشته اند. یک اتاق بزرگ که با دو نیمه دیوار ، به دو قسمت تقسیم شده بود.
قسمت جلویی، یک پنجره ی بزرگ داشت مثل پنجره ی اتاقهای آن طرف. با این تفاوت که بعضی از شیشه هایش شکسته بودند و با پلاستیک و روزنامه،کپشان کرده بودند و علّت تاریکی خانه هم همان بود. و تفاوت دیگر این که به جای گلدانهای شمعدانی، پر بود از شیشه های کوچک و بزرگ آبلیمو و آبغوره و ترشی سیر چند ساله و...
چند تکّه وسیله ی قدیمی مثل کمد چوبی دو لنگه و چوب لباسی تمام فلزی رنگ ورورفته و پرده های توری و پشتی و... اطراف اتاق قرار داشت و کفش موزاییک بود و بدون فرش.
قسمت پشتی ، همان شکلی بود فقط پنجره نداشت و کفش، موکت قهوه ای رنگی، انداخته بودند که کامل پرش نکرده بود و اینجا و آنجا از چهار طرفش،یکی دو ردیف موزاییک معلوم بود...
یک لحظه به دیوار تکیه زدم و به ذهنم رسید که چرا هیچ وقت هیچ کس از عزیز نپرسیده چرا به اینجا می گوید دنیا!؟...چه تعلّق خاطری دارد عزیز به این اتاق قدیمی که آنرا دنیا می داند؟ شاید برای خاطرات شیرین کودکیش ؟یا عشق و جوانیش ؟ یا؟...
صدای خداحافظی کردن طاهره خانم،رشته ی افکارم را پاره کرد.
بر خلاف انتظارم طاهره خانم نمانده بود و داشت می رفت. از همان توی اتاق ، جوابش را دادم. صدای بسته شدن در حیاط که آمد، مادربزرگ آمد پیشم.
پرسیدم:"
- عزیز جووون...اینجا چی داره که دنیاته؟خاطراتتو؟..."
- دنیام نیست ننه...هعییی ...
خاطره که زیاد دارم از اینجا. از همون بچگیم که اینجا مهمونخونه مون بود تا بعداً که بچّه م حسنو اینجا بزرگ کردم...
ننه دست بجنبون همه وسایلو ببریم بیرون جاروپارو کنیم...
- چشم عزیز جون. فقط خاطره ئم برام تعریف کن...
- چشمت بی بلا. باشه ننه. همه شونو بگم یا دنیا بودنشو؟...
- امممم...همه شو بگو...دنیا بودنشم توشه دیگه...
و خندیدم.
- جونم برات بگه...بچگیم که خیلی طول نکشید...چار پنج ساله بودم که عمّه و خاله شدم. خواهربرادرام همه سر خونه زندگیاشون بودن. فقط احمد همبازیم بود که اونم پن شیش سالی ازم بزرگتر بود و هی دعوامون می شد و هی کتکش می دادم. آقام خدابیامرز تا شکایت احمدو می کردم یه سیلی می بست بیخ گوشش تا یه روز که فهمید دیگه من دارم لوس میشم یکی یم کشید بیخ گوش من که تا خود شب داشتم زار می زدم و... دیگه اون شد که من شکایت احمدو پیش آقام ببرم...نه این که دعوامون نمیشدا...دیگه خودمون قهروآشتی می کردیم..

1ادامه ی دنیای عزیز

آذر و منظر،خواهرامم سالی یه بار یا عید یا تابستون میومدن که تا بچّه هاشون می خواستن بامون انس بگیرن وقت رفتن بود و هیچ وقت همبازیای خوبی برا هم نبودیم عین الآن که سال به سالم همو نمی بینیم
ننه تو چرا بیکار موندی ؟!...اون پشتیارو ببر بذار گوشه حیاط...ملافه پهن کرده م... طاهره خانم دید کار دارم و مهمون دارم ، رفت...
در حالی که یکی از پشتیها را بغل می کردم با خنده گفتم:"
- پس بگووو...گفتم چرا اینقد زود رفت؟ وگرنه با یه سبد غوره اومده بود دو ساعت درد دل کنه و آبغوره بگیره...
- ننه غیبت مردمو نکن... قدمش سر چشم...اون بنده خدا که جز من سنگ صبوری نداره...
گوشه پشتی نماله به زمین بگیرش بالاتر...

شب شده بود که مهرداد و حسنا آمدند سراغمان. خسته و کوفته رفتیم خانه ی آسدمیرزا .
دل توی دلم نبود.دوست داشتم زودتر وقت خواب برسد و بقیّه ی خاطرات عزیز را بشنوم...امّاشب از بس خسته بودیم، زود خوابمان برد.تازه دنیای عزیز هنوز برای استفاده، آماده نشده بود. قرار شد فردا، من باز پیش عزیز بمانم و مامان اینها برگردند تهران و همینطور هم شد.البته بقیه ی تمیزکاری اتاق از عهده ی خود عزیز ، بهتر برمی آمد، امّا هم من هم عزیز انگار منتظر فرصت بودیم تا دوباره با هم خلوت کنیم و حرف بزنیم. افسوس می خوردم چرا قبلاً انقدر بچّه ننه بوده ام که تنهایی نمانده بودم پیش عزیز و...
مامان در حالی که از عزیز خداحافظی می کرد به شوخی گفت :"
- عزیزجون...جان شما و جان ته تغاری ما...این دفه دیگه دختر شوهر ندین برامونا...
و خندید.
عزیز پشت چشمی نازک کرد و نیمه جدّی نیمه شوخی گفت:"
- خاطرت جمع بانو خانم این یکی دیگه بیخ ریش باباش می مونه...
- اعععع...عزیز...دلت میاد؟!...دختر به این کدبانویی!...واللا به خدا دیسک کمر گرفتم از بس دیروز حمّالی کردم...
- شوخی می کنم ننه...خودم عروست می کنم این طاهره خانم یه پسر داره....
- اَععععه...
- اوا عزیز خانوم جون بس کن تورو خدا رحمت به حسن آقا بیاد تو جهاز اون یکی مونده هنوز...

مامان اینها سرحال و خندان، رفتند. حسنا خانه ی آسدمیرزا مانده بود و قرار بود عصر با مهرداد بروند.
یک ساعتی به ظهر مانده بود که با عزیز رفتیم به بقیّه ی کارها برسیم.
اتاقها تقریباً تمیز و مرتب شده بودند. مانده بود تمیز کردن شیشه ها فعلاً تا بعداً که شکسته ها را عوض می کردیم و دستمال کشیدن وسایل و پهن کردن دو سه تا فرش دو متری روی موکتهای ته اتاق.
مادربزرگ از مستأجرهایش گفت که بعد از رفتن بابا به دانشگاه، آورده بوده و همه جور آدمی بوده اند تا همین چند سال پیش که یکی از آنها، معتاد و دست کج از آب درمی آید و یک روز که عزیز به امامزاده رفته، ، بعضی از وسایل خانه را در روز روشن می دزدد و می برد. عزیز می گفت که شانس آورده از قدیم، پولها و طلاهایش را جایی پنهان می کرده که به عقل جن هم نمی رسیده وگرنه قبل از فهمیدن عزیز، مثل آن ضبط صوت و گرامافون قدیمی و بشقاب زرنگار و...به معنای واقعی دود می شده اند و... این شده که بابا، دیگر بعد بیست سال، اجازه نداده عزیز مستأجر بیاورد و گفته خدا رحم کرده که به خودت آسیبی نزده و...
روی کرسی توی حیاط نشستم و به دیوار تکیه زدم. عزیز همانطور که کنار دستم می نشست ، سعی کرد پشتی را پشتم هل بدهد که نگذاشتم،گرمایی را که از دیوار به کمرم می رسید، دوست داشتم. انگار ماساژوری طبیعی و خدادادی بود که حال آدم را جا می آورد.
چهارتا وسیله جابجا کرده بودم، پاک از کت و کول افتاده بودم. به قول عزیز گفتنی، جوان روغن نباتی هم نبودیم دیگر ما...
- دستت درد نکنه نمی خوام .عزیز جون،...اصل قصّه رو نگفتیا...

- صلات ظهره ننه...مسجد داره اذون میده...
و همانطور که می رفت برای وضو گرفتن، ادامه داد:"
- یادم باشه یه روز ببرمت مسجد...

با خنده و شوخی، دستها و نگاهم را بالا بردم ، صدایم را کلفت کردم و گفتم که ان شاااءا...
عزیز مثل همیشه از شوخیهای من خوشش نیامد و روبرگرداند و من هم با پررویی چشمهایم را بستم و خنده به لب،منتظر ماندم تا عزیز برگردد...

آن شب، زودتر از همیشه، به رختخواب رفتم. گوشیم را که درخانه ی عزیز فقط می شد زنگ ساعت برای بیدار شدن صبح، روشن کردم،نگاهی انداختم تا عزیز هم برقها را خاموش کرد و آمد کنارم خوابید. نور مهتاب از پنجره روی رختخوابهایمان تابیده بود و گلهای مخمل قرمز وسط لحاف مادربزرگ را برّاق کرده بود. هیچ وقت از کارهای مادربزرگ سر در نمی آوردم، نه به آن آب یخ خوردن در چلّه ی زمستان و نه زیر لحاف خوابیدن در گرمای تابستان...
- عزیز جون...از دنیات برام بگو...خاطرات مستأجرات خیلی قشنگ بودن ولی اصل مطلب مونده...
-خوابم میاد ننه...
- عزیییززز...اذیت نکن...
- خدا نکنه ننه جون... اصل مطلب این که ننه... جونم برات بگه این دنیا عین همو دو تا اتاقه و ما آدما عین مستأجرایی که میایم و میریم...
شبت خوش ننه...
و خوابید...???

2
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.