صفد : فصل اول قسمت پنجم ( عزیز تر از همیشه )

نویسنده: Mmanutd


- حدودا تا نیم ساعت دیگه راه میوفتم 

- خب دیرت نشه؟ نمیخوای حاظر شی؟ 

- حاظرم، حتی کفشهامم پوشیدم و منتظرم که همه برن بیرون، پشت سرشون منم برم. 

- تو دیگه نوبرشی بخدا 

- چیکار کنم خب؟ دل تنگ میشم دیگه! 

- تا کی میمونید؟ 

- نمیدونم، معمولا دو سه روزی میمونیم 

- خوبه خوش بگذره. 

- ممنونم 

- کارهای بد نکنیا! بری با دخترا بپری 

- نه بابا به من میاد؟ یه گوشه میشینم آروم و سربه پایین. 

- دیوونه




  

« دیوونه ». این کلمه بهشت کلمات صفد بود و برام خیلی مهم و عزیز بود. یا مثل خیلی چیزهای دیگه، « ‌مقدس ». 
 صفد، میزان صمیمیت و مهم بودن شخص مقابل رو با کلمات « خل »، « دیوونه » و « دیوونه زنجیری » مشخص میکرد و هر کسی که به درجه دیوونگی میرسید، یعنی خیلی مهم بود. بخاطر همین خیلی عاشق این کلمه تو گفتگوهامون بودم. هر بار که این کلمه رو تایپ میکرد و میفرستاد، خودمو روی ابرها میدیدم و انگار که کل دنیا رو بهم داده بودن. بلاخره مهم بودن و صمیمی بودن پیش صفد، یک نعمت بود برای من.




حتی تو یکی از روزها، تو سایت کلوب یک نقاشی کشید و برام فرستاد. 
(تو سایت یک قسمتی وجود داشت که میتونستی وارد پروفایل شخص بشی و براش نقاشی بکشی و ارسال کنی) 
وقتی نقاشی رو باز کردم، از خوشحالی نمیدونستم که چیکار کنم. تو نقاشی ای که کشیده بود، من رو پشت میله های زندان گذاشته بود و با دستخط قشنگ خودش برام نوشته بود:




« از اون دیوونه هایی، از نوع زنجیریش »




با دیدن این نقاشی و متن، دیگه رو ابرها سیر میکردم. دیووه زنجیری؟ اونم من؟ باورم نمیشد. از نظر صفد یعنی ته دوستی، یعنی آخر صمیمیت. یعنی فقط من. تنها کسی که دیوونه زنجیری بود فقط من بودم و بس. چی از این بهتر؟!




  

روز اول عید بود و طبق سنت همیشگی خانواده ما، قرار شد که برای ناهار بریم تهران خونه مادربزرگم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم طبق معمول همیشگی، اومدم پای کامپیوتر و مشغول کار همیشگی و دوست داشتنی خودم شدم. ولی اینبار خیلی طول نکشید چون ساعت 11:30 باید میرفتیم تهران.




تا سوم فروردین مشغول دید و بازدید بودیم و از خونه این فامیل به اون فامیل میرفتیم. اون موقع گوشی هوشمند و تلگرام و برنامه های گسترده ای مثل الان نبود و برای صحبت کردن با صفد، فقط باید به یک کامپیوتر یا لپ تاب دسترسی داشته باشم که بتونم ارتباط برقرار کنم. یا حداقل اگر هم برنامه ای موجود بود، من موبایل نداشتم تا بتونم ارتباط برقرار کنم. به همین دلیل محدوده ارتباط من فقط خونه بود و وقتی که از خونه میرفتم بیرون، یه حس کلافگی و سردرگمی بهم دست میداد. نمیتونستم دوری رو تحمل کنم. 
برای تعطیلات عید هم، شیفت خدمتم طوری بود که تا نهم فرورین خونه بودم و از نهم تا چهاردهم، باید کاملا تو پادگان میموندم. 
تا نهم، بیشتر مشغول دید و بازدید بودیم و بعد از اون، من به پادگان رفتم و تا روز چهاردهم تو خود پادگان موندم و نتونستم به خونه بیام.




بعد از اون تاریخ فصل جدید زندگی من هم شروع شد. 
کم کم از رابطم با صفد، برای « مریم » (خالم، همون کسی که موقع عروسیش من تو آموزشی بودم) گفتم و نسبت علاقم به صفد رو براش تعریف میکردم. شاید همین تعریف ها و حرف زدن درمورد صفد به این و اون، کمی اخلاق و رفتار من رو عوض کرد. 

« مریم » خاله ناتنی من بود و تفاوت سنی ما فقط یک سال بود. وقتی پدر بزرگ مادری من فوت کرد، مادر بزرگم با برادر شوهرش ازدواج میکنه و حاصل اون ازدواج، به دنیا اومدن مریم و عباس بود. ولی این ناتنی بودن ها باعث نمیشد که رفتار بقیه خواهر ها تغییر کنه و مریم و عباس رو مثل برادر و خواهر تنی خودشون دوست داشتن و رفتار میکردن.




مریم با توجه به شرایط سنی نزدیک به همی که داشتیم، خیلی باهاش راحت بودم و تقریبا از تمام جیک و پوک من باخبر میشد و کسی بود که تو دنیای واقعی راحت باهاش حرف میزدم و از احساساتم بهش میگفتم. 

رفته رفته در مورد صفد هم همین اتفاق افتاد و من شروع به صحبت کردن با مریم در این مورد کردم. از خصوصیات صفد و تأثیری که روی من گذاشته، تا اندازه علاقه و دوستی که نسبت به صفد داشتم براش تعریف کردم. خود مریم هم از اینکه من بلاخره با دختر ارتباط برقرار کردم و ابراز علاقه میکردم، شاخ درآورده بود و باورش نمیشد ولی بیشتر از این، بابت اینکه عاشق و دلباخته کسی شدم که حتی عکسش رو ندیدم یا اینکه صداش رو نشنیدم تعجب کرده بود و مثل بقیه اطرافیانم، میگفت:




« از کجا میدونی که صفد دختره؟! »




 




همیشه این یک جمله من رو آزار میداد. حتی وقتی آخرهای پاییز سال 89 امیر به ایران اومده بود و ما حضوری همدیگر رو دیدیم، تو گفته های امیر میشد این رو فهمید که به دختر بودن صفد شک داره و اون رو یک پسر میدونه که خودش رو بجای یک دختر جا زده و اسباب سرگرمی خودش رو فراهم کرده.
این حرفها مثل سوهان بود برای روح من. هیچکدوم از این اظهار نظر هارو قبول نداشتم و این حرفها رو یک توهین به صفد و باورهای خودم میدونستم. قادر به دفاع کردن نبودم و فقط با سکوت نسبت به این اظهار نظرهای پوچ، سعی بر این داشتم که نظر نفر مقابلم رو (مریم و امیر) به یک موضوع دیگه ای ترغیب کنم.



نمیتونم بگم که شنیدن این حرفها روی من تأثیری نداشت. هر حرف منفی ای که میشنیدم اون رو سریع به خود صفد انتقال میدادم و ناراحتی خودم رو به اون انتقال میدادم. هر بار که برای ناراحت نکردن صفد قسم میخوردم، نهایت دو هفته روی قسمم پای بند بودم و دوباره با پرخاشگری و فراموش کردن حرفهای گذشته، شروع به صحبت کردن و ایراد گرفتن میکردم.



یک روز ازش شماره تلفن میخواستم، یک روز عکسش رو میخواستم ببینم. یک روز دوست داشتم از این محدودیت مجازی بیام بیرون و صداش رو بشنوم. هر بار به یک شکلی ناراحتیم رو بروز میدادم و اون هم با یک لبخند و سکوت (که بالاترین درجه ناراحتیش بود)، بهم پاسخ میداد.



فقط میخواستم جواب کسایی که دارن این حرفهارو بهم میزنن، به نوعی داده باشم ولی جز ناراحت کردن دوباره صفد، کار دیگه ای نتونستم انجام بدم. 

هر بار که ناراحتش میکردم، برای جبرانش سعی میکردم یک جوری از دلش در بیارم.



یه بار براش توی سایت قسمت گالری عکسها، عکس گربه میفرستادم، (صفد 2 تا گربه خونگی داشت که اونا براش عزیز بودن. اورلاندو و نینی). 
یا اینکه با حرف زدن تو چت نازش رو میخریدم، و یا حتی براش داستان تعریف میکردم و اون هم تا آخر داستان فقط گوش به حرفهام میداد و هر از چند گاهی ایموجی مخصوص خودش رو میذاشت که نشون میداد داره به حرفام گوش میکنه. منم دلم ضعف میرفت برای این کارهاش و با آب و تاب بیشتری براش مینوشتم.



 



صفد خیلی بیشتر از اون چیزی که میشه تصورش کرد وارد زندگیم شده بود. تو همه کارهای روزمره ای که انجام میدادم صفد رو اونجا میدیدم. وقتی توی پادگان زیر برف قدم میزدم، صفد رو کنار خودم میدیدم. وقتی توی یک محیط خوش آب و هوا و پر از گل قدم میزدم، حس میکردم دستم تو دستای صفد قرار داره و داریم با هم کنار برج خلیفه دبی راه میریم. حتی شخصیت فیلمهایی هم که میدیدم، خودم و صفد رو تو نقش بازیگراش تصور میکردم.
فیلم « شاید فردایی نباشد » از « شاهرخ خان » بارزترین این فیلمها بود که من خودم رو تو نقش « شاهرخ خان » میدیدم و صفد رو تو نقش « پریتی زینتا ».




داستان فیلم در مورد « شاهرخ خان » بود که بخاطر مریضی قلبی ای که داشت، مجبور شد عشق خودش رو به کس دیگه ای بسپاره و واسه رسیدن اون دوتا کنار هم، همه تلاشش رو انجام بده. منم ناراحتی قلبی داشتم و هر لحظه فکر کردن به اینکه « شاید فردایی نباشه »، برام جالب بود. آخر فیلم هم با مرگ « شاهرخ خان » همه، از واقعیت با خبر میشن و فیلم تموم میشه. 
چه پایانی از این رومانتیک تر. یعنی میشد زندگی من هم مثل این تموم شه؟ انقدر احساسی و قشنگ؟!




با همین فکر و خیالات، روزها رو پشت سر هم میگذروندم و به زندگی ادامه میدادم.




ماه آبان بود که بیشترین اختلاف بین من و صفد تو این یک سال و نیمی که با هم بودیم به وجود اومد. بازهم سر رابطه محدودی که با هم داشتیم و ابراز احساسات صفد نسبت به من. تو اوج عصبانیت، باز هم شروع به نوشتن و گفتن کلماتی کردم که نباید به زبون میاوردم. صفد رو بی احساس ترین فردی که تاحالا میشناختم معرفی کردم و به اون لغب « Apathetic » داده بودم.



وقتی که این کلمه رو بهش گفتم، تو یک کلمه جواب کل سوالهام رو داد:



« داری اشتباه فکر میکنی ».



انقدر عصبی بودم که اصلا این کلمه رو ندیدم و به اعتراضهای مداوم و تکراریم ادامه دادم. اشتباه فکر کردن من به بی احساس بودن صفد، خودش یعنی کل اون احساساتی که من میخواستم از طرف اون داشته باشم رو دارم، فقط بدون بروز دادن از طرف صفد. ولی من چشمام رو بسته بودم و فقط به خود عمل کار داشتم. نمیتونستم این بی تفاوتی رو تحمل کنم. تصمیم گرفتم که یه مدت تنها باشم و نه از صفد خبری داشته باشم و نه از سایت. با یک پیام « هیچ وقت به چیزی که پایدار نیست دل نبند » تو قسمت yell سایت، قصد خداحافظی چند هفته ای رو داشتم که بلافاصله با پیام صفد روبرو شدم.



 



- مثل چی؟!



- همه چی



- حرفی که داری میزنی بستگی داره به اینکه آخر میتونی ازش دل بکنی یا نه؟



- خب منم به خاطر همین میگم دل نبند دیگه.



- نه. من دل نمیبندم.



- خوبه خوش بحالت (به همراه اسمایل ناراحتی)



- چرا ناراحت شدی؟



- پس چیکار کنم؟



- بخند



- به پایدار نبودنش بخندم؟! (بعد از چند دقیقه مکس). صفد ...



- بله؟



- همیشه کسی هست که باهاش درد و دل کنی، ولی وای از اون روزی که همون یک نفر بشه درد دلت.
  
بعد از این جمله، باز هم ایموجی لبخند و سکوت مطلق صفد فضا رو پر کرد.
  
با این رفتار صفد، باز من رفتم سمت ندا و وقتم رو بیشتر با ندا میگذروندم و تا چند وقت، کمتر تو سایت میومدم. دوباره کامنت گذاشتن ندا برای مطالب من شروع شد. این بار خودم هم بیشتر دوست داشتم که رابطه من با ندا علنی تر بشه و یک جورایی حس حسادت صفد رو نسبت به این موضوع برانگیزم تا شاید ازاین طریق،‌ اون هم بتونه یکم احساساتش رو نسبت به من بروز بده. 
تو این مدت یه وقتهایی هم با خود صفد حرف میزدم که خیلی خشک و بی روح برخورد میکردم و تا زمانی که اون حرفی رو وسط نمیکشید یا سوالی نمیکرد، من سکوت رو بغل میکردم.
ولی رابطم با رها، بیشتر شده بود و بعضی شبها ساعتها با هم حرف میزدیم. حرفایی که با رها رد و بدل میکردیم، برعکس صحبتهایی که با صفد داشتم، کاملا طعم شوخی داشت و خیلی کم پیش میومد که از یک موضوع جدی بخوایم حرف بزنیم. 

رها، شخصیت من رو مثل بابا بزرگها میدونست و به من لقب بابا بزرگ داده بود. از جمله حرفهایی که بین ما رد و بدل میشد، گذروندن یک شب تا صبح، تو خیابون و چرخ زدن ها و گشتن تو جاهای دیدنی بود. اون شب هم برنامه همین بود. ما به سینما، کافی شاپ، مرکز خرید رفتیم و در مورد هر جایی که میرفتیم، یک نقاشی واسه هم میکشیدیم و میخندیدیم. 
همین شوخ بودن رها هم آدم رو به خودش جذب میکرد و اون رو تبدیل به یکی از دوست های جذاب و دوست داشتنی من تو کلوب کرده بود. بخاطر همین راحتی ای که بین ما بود، من تونسته بودم که شماره رها رو بگیرم و اون رو داشته باشم.
  

بلاخره وقت این بود که یک نفر کوتاه بیاد. 

نزدیک تولد صفد بود و نمیخواستم همچنان این حس رو روی من داشته باشه. به مرور زمان رفتارم نرم تر شد و قبول کردم که تو رفتارم زیاده روی کردم. دل بزرگ صفد، هیچ جایی برای دلخوری و ناراحتی از دست من نداشت و هیچوقت ناراحتی ای رو تو دلش جا نمیداد. همین مهربونیش من رو بیشتر شرمنده میکرد. 
صفد بخاطر روز تولدش که هشتم بهمن بود، عدد هشت رو سرلوحه زندگی و کاراش قرار میداد. به عنوان مثال وقتی تو چت کردن برام گل میفرستاد، یه علامت ضربدر کنار عدد ۸ قرار میداد. برای همین عدد هشت برای من، مثل خیلی چیزهای دیگه، مقدس شده بود و اون عدد رو عدد شانس خودم قرار دادم.
تصمیم گرفتم که روز تولدش، ۸ تا کادو براش بگیرم و بفرستم. نه پول داشتم نه صفد نزدیکم بود. من بی پول، اون تو ام القوئین. بخاطر همین براش ۸ تا کادو نقاشی کردم و فرستادم. تو هر کادو یه چیزی قرار دادم. 
به نظر خودم خیلی کارم احساسی و خوب بود ولی به مرور زمان متوجه شدم بازم مثل سال قبل گند زدم! 
نمیدونم اونور صفد چه انتظارایی رو تو روز تولدش از من داشت. 
همیشه روزهای تولدش براش فقط احساساتم رو مینوشتم و تو یه ایمیل بلند بالای چند صفحه ای، تمام حرفهای دلم رو میزدم و براش آرزوی موفقیت میکردم. آخر هر پیام تبریک هم یک کلمه « دوستت دارم » صادقانه می نوشتم و ارسال میکردم. 

رابطمون دوباره خوب شد و مثل روال قبل پیش رفتیم. دوباره شب زنده داری و صبح رو با هم سحر کردن و شنیدن صدای اذان صبح. 
صفد دختر مومنی بود و همیشه نماز رو سر وقت میخوند. با توجه به اینکه خانواده اهل تسنن بودن، 5 وعده جدا گونه نماز داشتند و قرآن هم زیاد میخوند. من هم به واسطه این ایمان صفد، یه خط درمیون نماز میخوندم و نصفه و نیمه این کار رو انجام میدادم. 
این ایمان صفد یک حسادت هم درون من بوجود آورده بود. « خدا » ....
«‌ خدا » کسی بود که بیشترین آرامش رو به صفد میداد و تو سخت ترین شرایط، فکر کردن و یاد خدا، حال اون رو از این رو به اون رو میکرد. این حس صفد نسبت به خدا، بعضی وقتا کاری میکرد که من افسوس این رو بخورم که کاش خدا بودم!
  

هفته های آخر خدمتم بود و من میخواستم همه دوستای مجازیم رو دعوت کنم و یک جشن درست و حسابی تو یاهو بگیریم. بخاطر همین به همه اعلام کردم که قراره یک جشن بگیرم و همه مهمون من باشن! 
دو روز به روز جشن مونده بود که قلب من دوباره شروع به درد کردن کرد و من رو راهی بیمارستان کرد. بعد از گرفتن نوار قلب مشخص شد که شدت گرفتگی دریچه قلب من بالاست و واسه درمانش باید چند روز بستری بشم.
دقیقا روزی که قرار جشن داشتیم!
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که با یک اس ام اس، وضعیت خودم رو به رها گزارش بدم و بدون اینکه صفد متوجه بشه، بهش بگه که من یکی دو هفته نیستم و مجبور شدم پادگان بمونم.
آزمایش های بعدی نشون داد که من نیاز به عمل دارم و دقیقا دو هفته باید میموندم بیمارستان. شرح حال خودم رو به رها گزارش دادم و تأکید کردم که صفد از این ماجرا بویی نبره تا مبادا با توجه به ناراحتی معده خودش، حالش بد بشه. (برام پیش اومده بود که وقتی باعث ناراحتی صفد میشدم، درد معدش شروع میشد و بعضی وقتها به خونریزی و بیمارستان کشیده میشد.)
ولی ظاهرا صفد موضوع رو فهمیده بود بخاطر همین قضیه، حالش بد میشه و کارش به بیمارستان میکشه. 
بعد از عمل و مرخص شدن از بیمارستان، اومدم خونه و دوست داشتم زودتر با صفد صحبت کنم. وقتی که حالم بهتر شد، نشستم پشت میز کامپیوتر و یاهو مسنجر رو آنلاین کردم. صفد اکثرا تا بعداز ظهر تو دانشگاه بود و بعد از دانشگاه میومد خونه. معمولا با موبایل وارد یاهو میشد، حتی وقتایی که تو محیط دانشگاه بود. ولی من یه گوشی معمولی بدون اینترنت داشتم و تنها راه دسترسیم به یاهو، از طریق کامپیوتر خونه و کافی نت بود.
به همین دلیل، ما اکثرا آنلاین بودیم و منتظر یک پیام از طرف مقابل میموندیم.
  

- BUZZ! 

- سلام 

- سلام. ترسوندمت؟ 

- نه. منتظرت بودم. خوبی؟ کجایی؟ 

- ممنون بهترم. خونم. تو چیکار میکنی؟ 

- هیچی دانشگاهم. نگرانت بودم. الان کاملا خوبی 

- آره عزیزم خوبم. نگران نباش.
  

بعد از اون عمل، تغییر رفتار صفد رو میشد دوباره احساس کرد. توجه بیشتر، مهربون تر و حدودا احساسات بیشتر. انگار قرار بود هر اتفاقی که توی زندگی من میوفته، یک تأثیری هم تو رابطه من با صفد بزاره. ماجرای ندا، مریضی، عمل قلب. همه و همه بعد از اتفاق افتادن، جایگاه من رو پیش صفد محکمتر میکرد. اگر میخواستم از این دید به ماجرا نگاه کنم، از خدام هم بود که هر بار یک اتفاق تازه بخواد تو زندگی من بیوفته و من پیش صفد عزیزتر شم.
  

وقتی بیمارستان بودم، به باقی خدمتم مرخصی استعلاجی تعلق گرفت و اینجوری، من خدمت مقدس سربازیم رو تموم کردم. آخ که چه دوران خوبی بود. پر از حوادث خوب و بد با دوستان دوران خدمت. همه هم خدمتی ها هم بعد از آخرین روز خدمت، مثل دوران مدرسه و دبیرستان، برای آخرین بار ملاقات کردم با یک خداحافظی، واسه همیشه ارتباطم رو باهاشون قطع کردم. 

به قول مارشال (معروف به ماشال):

« دوستی یک اتفاق است ولی جدایی قانون زندگیست »
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.