صفد : فصل اول - قسمت هفتم ( ساناز )

نویسنده: Mmanutd


صفد درگیر دانشگاه بود و این اواخر امتحان های پایان ترمش شروع شده بود و مشغله درسیش از همیشه بیشتر شده بود. بخاطر همین، من هم سعی میکردم که کمتر مزاحمش بشم و باعث تداخل تو انجام پروژه هاش نشم. اون معمولا کارهای پروژه ای و ساختن موکتهای معماری رو برای آخر شب نگه میداشت و تا صبح روی اونها کار میکرد.

من همیشه روی این موضوع اعتراض داشتم و خیلی هم سر این موضوع با هم بحث داشتیم که باعث ناراحتی من و دلخوری از این وضع درس خوندن صفد و این همه فشاری که روی خودش داره میاره میشد. ولی اون دیگه به این نوع درس خوندن عادت کرده بود و نمیتونست ترک عادت کنه.

قبلا سر همین شب تا صبح بیدار موندناش و با پروژه کار کردناش، چند بار حالش بد شده بود و خونریزی معده کرده بود و کارش به بیمارستان کشیده شده بود. 
حرص و ناراحتی من هم سر همین موضوع بود ولی از این گوش میشنید و از اون گوش خارج میکرد. از طرفی هم دوست داشتم وقتی که میشینه پای پروژه ها، کنارش باشم و با نوازش کردن دستها و صورت خستش، خستگی رو از تنش بیرون کنم. اما همیشه این مسافت دور مانع میشد و ناراحتی من رو چند برابر میکرد.


نزدیک ده روز به پایان دانشگاه صفد مونده بود و من برای این روز لحظه شماری میکردم. صفد استرس نمره داشت و من با اطمینانی که نسبت به هوش و نمره های اون داشتم، سعی میکردم این استرس رو از وجودش حذف کنم.

همه نمره های صفد در سطح بالا بود و توی جواب آزمونهایی که میداد، نمره ای کمتر از   (-B) نمیتونستی پیدا کنی. بخاطر همین توی کلوب و روی قسمت Yell شروع به لحظه شماری کردم و شمارش معکوس رو برای تاریخ جواب آزمونها به نمایش گذاشتم.


توی این درگیریها و موفقیت هایی که صفد از درس و معماری داشت کسب میکرد، من هم تصمیم گرفتم که درسم رو ادامه بدم و بتونم سطح سوادم رو بیارم بالا. ولی نه توی دانشگاهی که همه چیز بهت یاد میده بجز حرفه رشته ای که انتخاب میکنی. 
از دانشگاه بیزار بودم و حاضر نبودم به هر شرایطی حتی با بهترین امکانات واردش بشم.


توی دوران سربازی، یکی از همخدمتی ها توی دانشگاه Aptech مشغول گذروندن دوران برنامه نویسی بود و با توضیحاتی که اون موقع بهم داده بود، فهمیدم این دانشگاه ربطی به دانشگاه های ایران نداره و حتی امتحان ها هم تحت نظارت هند برگزار میشه.


با خودم تصمیم گرفتم که یه سر به این دانشگاه بزنم و از شرایطش با خبر بشم. 
روزی که مهدی شیفت استراحت بود و از صبح اومده بود مغازه، با مهران هماهنگ کردم و رفتم تهران تا با هم یه سر به دانشگاه بزنیم. 
گواهینامه رانندگی نداشتم ولی حوصله با مترو رفتن رو هم نداشتم که برم. ماشین بابا رو برداشتم و راه افتادم.


رسیدیم به دانشگاه و رفتیم داخل. از کل شرایط تحصیلی اونجا اطلاع کسب کردیم و حدود نیم ساعتی رو مشغول گفت گو با مشاور اون قسمت شدیم. تو ارزیابی کلی اگه بخوام توضیح بدم، دقیقا همون چیزی بود که من عاشقش بودم و دنبالش میگشتم.


یک محیط کاملا باز و آزاد، بدون هیچ درس اضافی ای (عربی و ادبیات و تاریخ و این چرندیات). 
رشته کامپیتر فقط باید مختص به تکنولوژی باشه. کسی که میخواست درس رو توی رشته کامپیوتر ادامه بده، هیچ لزومی نداشت که از تاریخ اطلاعی داشته باشه یا اینکه عربی بلد باشه. این دانشگاه هم دقیقا فقط روی دروس برنامه نویسی زوم کرده بود و تو کل دوره سه ساله آموزش، فقط برنامه نویسی رو یاد میداد.


کارمون تموم شد و موقع برگشتن، یه نیم ساعتی رو با مهران مشغول صحبت شدیم. صحبت هایی که میشد بیشتر از طرف من بود و مورد صحبت من هم بیشتر حرف زدن در مورد صفد بود. نمیدونم چرا توی صحبتهایی که میکردم، به مهران گفتم که دوست دارم بدون اینکه به صفد بگم، یه چند روزی رو بدون هیچ خبری غیب شم و برم و دور از دسترس باشم. با این حرفها و آرزوی من، به محلی که باید از هم جدا میشدیم رسیدیم و مهران رفت سمت خونه خودشون و من تنها برگشتم خونه.


توی راه برگشت بودم که مهمترین اتفاق زندگی من توی این مدت زندگی اتفاق افتاد.


- وااای. زدی کشتیش


- مرتیکه حواست کجاست؟


- یکی زنگ بزنه آمبولانس


این صداها رو فقط میتونستم بشنوم ولی قادر به انجام هیچ واکنشی نبودم. آروم از ماشین پیاده شدم و به صحنه ای که خودم باعث بوجود اومدنش شده بودم خیره شدم. دست و پام شل شد و به طرز عجیبی کاملا سردی رو توی تمام نقاط بدنم حس میکردم. به عابر پیاده ای که روی کف آسفالت افتاده و هیچ تکونی نمیخوره نگاه میکردم و به عواقب این ماجرا فکر میکردم. کاملا مات و مبهوت توی حال خودم بودم که صدای آژیر آمبولانس من رو به خودم برگردوند.
عابر رو سریع به بیمارستان منتقل کردند و من هم به همراه مامور های انتظامی به بیمارستان رفتم. هنوزم توی شوک بودم که چه اتفاقی افتاده و همه این ها رو فقط یک خواب میدونستم. 
وارد بیمارستان شدیم و من رو به اتاق انتظامات بردن و اون عابر رو هم به اتاق آی سی یو.

- گواهی نامه ات رو هم بده 

- ندارم. (با حالت ترس و صدای گرفته جوابشون رو میدادم.) 

- میدونی معنی این حرفت یعنی چی؟ اگه طرف فوت کنه متهم به قتل عمد میشی. میفهمی؟ 

- جناب سروان. آخرش چی میشه 

- فقط دعا کن نمیره 

- الان من رو کجا میبرن؟ 

- فعلا میری کلانتری تا ببینیم که وضعیتت چی میشه.

صبح قبل از اینکه آفتاب کاملا طلوع کنه، خبر دادن که اون عابر پیاده دیشب فوت کرده و حالا من خودم رو یک قاتل میدیدم. بهت و ماتم تمام وجودم رو گرفته بود. دوست داشتم من هم امروز رو نمیدیدم و با اون شخص به مرگ دعوت میشدم.


اعزامم کردن به دادسرا و طبق قانون، به جرم قتل عمد، یک قاتل شناخته میشدم و حکمم بستگی به رضایت خانواده متوفی بود. 
با توجه به پارتی دامادمون، با آزادی من مبنی بر سند گذاشتن موافقت شد و من باید تلاش میکردم که رضایت خانواده اون بنده خدا رو جلب کنم. 
از اول این ماجرا تا الان حدود ده روزی طول کشید و توی این مدت، مهران کل ماجرا رو برای صفد تعریف کرده بود. 
صفد وقتی که این موضوع رو از مهران میشنوه، پشت کامپیوتر حالش کاملا بد میشه به طوری که مریم (دوست صفد) از حال بد  اون، مجبور میشه با مهران حرف بزنه و دلیل چیزی که  حال صفد رو اینجوری بد کرده رو بدونه. 
با فهمیدن موضوع، صفد خیلی حالش بد شد و مجبور شد که به بیمارستان بره. وقتی مهران داشت این خبر رو به صفد میداد، مریم اونروز پیش صفد بود و با هم بودن. بعد از این قضیه، مریم توی کلوب بهم پیام داد و من رو متهم به این کرد که تمام این حرفهایی که از مهران شنیده، همش دروغه و من قصد بازی کردن با احساسات صفد رو داشتم. 
این موضوع رو هم به صفد بیان میکنه که، تمامی این حرفها از طرف من دروغ بوده که به صفد گفته شده. 

یه چند روزی طول کشید که من دوباره به خونه برسم و بتونم با صفد در این مورد حرف بزنم. به محض شروع صحبت کردن با صفد، از شدت مریضی و حال بدش باخبر شدم.

- محمد فقط میخوام یه چیزی رو بهم بگی. اینکه همه اینها حقیقت داشت یا دروغ بود؟ 

- کاش دروغ بود صفد. من زدم یکی رو کشتم. صفد من آدم کشتم

خودم انقدر حالم بد بود که نتونستم حال صفد رو بهتر کنم و بلعکس، این صفد بود که قصد آروم کردن من رو داشت.

- صفد بهم میگن که قاتلم. واقعا کشتمش 

- تو که از قصد این کار رو نکردی. این یک اتفاق بوده 

- ولی من کشتمش. نمیتونم دیگه با این عذاب وجدانم زندگی کنم. 

- محمد همه چیز درست میشه. من کنارتم

همین جملات باعث میشد که من به آینده امیدوار باشم. 
صفد بیشتر از همیشه پیشم میموند و بیشتر دلداریم میداد و مهربونانه تر باهام برخورد میکرد. 
تمام کارهای پرونده ای و رضایت خانواده متوفی رو هم پدرم به عهده گرفته بود و اجازه نمیداد که من توی این جو قرار بگیرم و دوباره فکر و ذهنم درگیر این ماجرا بشه. 

روزها گذشت و با دلداری ها و صحبتهای صفد، من روز به روز آرومتر میشدم. حتی این موضوع کم کم داشت از ذهنم پاک میشد و به کل فراموشش کرده بودم. 

روز چهاردهم خرداد بود که یکی دیگه از اتفاقای اون دوران زندگی من به وقوع پیوست.


اون روز بین همه فامیلها قرار گذاشته شده بود که برای گردش و تفریح، همه به برغان (یک مکان سرسبز و گردشگری بین جاده کرج و قزوین) برن. ولی من که حوصله فامیل رو نداشتم، بعلاوه اینکه باید میموندم مغازه، نرفتم و به همراه مهران و علی، توی مغازه موندیم و مثل همیشه، تا شب مغازه بودیم و شب به همراه بچه ها رفتیم خونه. 
همه فامیل بعد از گردش، به تهران برگشته بودن ولی چون شب بود و ماشین هم به تعداد نبود، ساناز و سحر (دختر خاله هام) خونه ما موندن و قرار شد که فردا به همراه بابای من برن تهران. 

ساناز دختر خاله من بود و از بچگی یک حس دیگه ای رو روی ساناز داشتم. از حق هم نگذریم، بین بقیه دخترهای فامیل از همه خوشگلتر هم بود. 
تو زمان نوجوانی، وقتی که من سوم دبیرستان بودم، یک سال اومدن و توی کرج خونه کرایه کرده بودند و همسایه ما بودن. توی اون یکسال، من از ساناز خوشم اومده بود ولی هیچ ابراز علاقه ای بهش نشون نمیدام. هم بچه بودم هم اینکه از دختر جماعت خوشم نمیومد و دوست دختر داشتن رو یک مصیبت میدونستم. 
این رو هم باید بگم که ساناز یک سال از من کوچکتر بود و اونموقع با « کیوان » همسایه خونه مادربزگم توی تهران، دوست بودند و با هم رابطه داشتن. 
 با حرف و حدیث هایی که از کیوان به گوش میرسید، من به هیچ وجه از این پسر خوشم نمیومد و به شدت متنفر بودم. این مسئله رو هم چند بار به خود ساناز گوشزد کردم که بیخیال این پسره بشه ولی گوش ساناز بدهکار نبود و عشق، کاملا اون رو کور کرده بود. عشقی که بیشتر هوس و بچگی درونش موج میزد.

کیوان در عین واحد با چند نفر رابطه داشت و با هر دختری هم برای یک مقصود خاصی دوست میشد. ولی باز هم با دونستن این موارد، ساناز حاضر نمیشد که از قید کیوان بگذره و بیخیال اون بشه.


من هم با دیدن این عطش بچگی ساناز، بیخیال ماجرا شدم و دیگه برای اون، نقش برادر نداشته رو بازی نمیکردم. حتی چند بار هم که با کیوان بحثشون میشد و قهر میکردن، من واسط اون دو نفر شدم و  آشتیشون دادم. 
به کل این ماجرا رو فراموش کردم و دیگه هیچ حسی از ساناز در وجود من پیدا نمیشد. مخصوصا اینکه صفد وارد زندگی من شده بود و به زندگیم رنگ و بوی تازه ای داده بود. 

وارد داستان بشیم.... 

اون شب من و مهران و علی، به همراه حسین بعد از مغازه به پارک رفتیم و بعد از کشیدن قلیون، به سمت خونه حرکت کردیم. وقتی دیدم که ساناز و سحر تو خونه ما موندن، اول تعجب کردم ولی بعد عادی شد و اتفاق خاصی نیافتاد. اتفاق اصلی فردا صبح قرار بود بیوفته. با یک حرف ساده مامان.... 
وقتی صبحانه خوردم و داشتم آماده میشدم که برم مغازه، برای شوخی مامان یک کلمه رو روی زبونش آورد:


« محمد، نمیدونی در موردت به دختر خاله هات چی گفتم که »


همین جمله کوتاه و بی معنی و کاملا جدا از حقیقت (وقتی بعدا ازش پرسیدم گفت که شوخی کردم)، سرنوشت من رو تغییر داد. 

« مامان به اینا چیزی نگو. حسودی میکنم » 
این کلمه رو به عنوان شوخی گفتم و از در خارج شدم.

دو روز از اون ماجرا گذشت و یک روز صبح که مغازه رو باز کردم، با یک اس ام اس ناشناخته با محتوات یک « سلام » خالی مواجهه شدم. 
شماره ناشناس بود و توی جواب این اس ام اس، با کلمه خلاصه شده « سلام، شما؟! » بهش جواب دادم.

- سانازم 

- به ساناز خانم، اینورا. خط جدید مبارک. کاری داشتی 

- محمد یه سوال داشتم ازت 

- بپرس 

- اونروز تو چرا به خاله اون حرف رو زدی؟! 

- همینجوری گفتم. منظوری نداشتم.

همین چند کلمه، توجه من رو به خودش جلب کرد که پیام دادن ساناز نمیتونه فقط به خاطر اون حرف باشه و دلیل دیگه ای باید داشته باشه. بخاطر همین شروع به پیام دادن کردم و جویای حالش شدم.

- خب دیگه چه خبر؟ چیکارا میکنی؟ 

- هیچی. کار خاصی نمیکنم. بعضی وقتها میریم خونه مامان بزرگ و از این کار در منزلها انجام میدیم. 

- خوبه. سرگرمی پس. هنوزم با کیوانی؟ 

- نه یک چند وقتی میشه که دیگه با هم رابطه نداریم.

برام جالب بود که ساناز با کیوان به هم زده بود. اون عشقی که ساناز به کیوان نشون میداد، خیلی عمیق بود و به نظر نمیرسید که بخواد حالا حالاها از بین بره. شاید بخاطر یک طرفه بودن یا شاید هم دلایل دیگه بود که با هم نبودن. دلیلش مهم نبود. همین که شنیدم دیگه با اون نیست برام خوش آیند بود. دیگه پیگیر قضیه و علت این جدایی نشدم و بحث رو هم ادامه ندادم. چون واقعا دلیلش برام مهم نبود.

- خب پس که اینطور. الان چی؟ با کسی نیستی؟ 

- نه. تنهام.

احساس کردم یه غم و تنهایی خاصی توی جواب دادناش وجود داره و حرفهایی که توی دلش مونده و کسی نیست که بهش بزنه.

- اگر خواستی من هستم و میتونم اگه کاری داشته باشی انجام بدم یا اگر حرفی هست که بخوای بزنی رو بشنوم. 

- باشه ممنون.

مکالمه ما اون روز تموم شد و اتفاق خاص دیگه ای بینمون نیافتاد. در مورد این قضیه هم به صفد چیزی نگفتم، چون یک اتفاق عادی و غیر مهم بود برام.


ولی از فردا اوضاع یک کمی فرق کرد. 
با پیام ( سلام ) های خشک و خالی مکالمه های ما شروع میشد و تا آخر شب که من بخوام برم خونه ادامه پیدا میکرد. 
از هر دری با هم حرف میزدیم و پیام میدادیم. گاهی وقتها یک ساعت با هم حرف میزدیم، بعضی وقت ها هم جمع کل اس ام اس هایی که به هم میدادیم، از مرز دویستا توی یک روز میگذشت. 
اون از تنهاییش حرف میزد، من از اینکه یک مرد توی زندگی متأهلی، تو زمانی که زن نیاز به محبت داره باید چیکار کنه. 

نمیخوام از خودم تعریف کنم، ولی در مورد زندگی متأهلی، (با اینکه هیچ علاقه ای به متأهل شدن نداشتم) خیلی وارد بودم و خیلی چیزها در مورد علاقه زن ها و احساسشون میدونستم. از محبت کلامی تا محبت روابط زناشویی و وظایف یک مرد تو این رابطه. هرچی من بیشتر از دانسته هام حرف میزدم، اونور ساناز مشتاقانه گوش میداد و لذت میبرد.


- محمد تو خیلی خوب حرف میزنی.


- نه بابا حرفی نمیزنم که. اینا همش وظایفی هست که مرد باید در قبال همسرش انجام بده. اصلا مرد همیشه باید خانمش رو « همسرم » صدا کنه. به نظر من یک زن، مقامش با مرد مساویه و مرد نباید هیچوقت بهش توهین کنه. همیشه باید از کلمه همسرم استفاده کنه چون جفتشون توی یک سطح هستند.


- محمد اینجوری داری میگی من ولت نمیکنما!!

جواب من به این حرف ساناز، فقط یک لبخند بود و یک حس غرور که این عقاید من چطوری روی یک دختر تأثیر میذاره. 
به خودم می بالیدم که توی زندگی، اگر روزی متأهل شدم میتونم اون زندگی سراسر عشق و آرامش رو، هم برای همسرم و هم برای خودم به وجود بیارم. 

اون شب با این فکرها سر کردم و اصلا به حرف ساناز توجهی نکردم و یک جورایی باید بگم، اصلا انگار همون موقع از یک گوش شنیدم و از گوش دیگه انداختم بیرون. 

کم کم با تکرار شدن روال همیشگی و زنگ های طولانی و پیامهای زیاد بین من و ساناز، این موضوع رو یک شب با صفد درمیون گذاشتم و در مورد ساناز باهاش حرف زدم. 
توی حرفهام نه حسی بود، نه علاقه ای، نه چیزی در این رابطه.

- راستی یه چند روزی هست که یکی از دختر خاله هام پیام داده و خیلی تنهاست. ازم خواسته که کمکش کنم 

- دختر خالت؟ 

- آره. اسمش سانازه، از دوست پسرش جدا شده و کسی رو نداره که باهاش درد و دل کنه. قبلا هم من این کار رو واسش کرده بودم. بخاطر همین دوباره اومده پیش من. 

- پیش خوب کسی اومده. هواش رو داشته باش و مشکلش رو برطرف کن 

- صفد 

- بله؟ 

- تو خیلی مهربونی. 

- چندتا؟ 

- ۸ تا! 

- برام حرف بزن...

- چی دوست داری بشنوی؟ 

- داستان تعریف کن برام ........
   
صبح ها با ساناز مشغول پیام فرستادن بودم و شبها با صفد. در مورد رابطم با صفد، با ساناز حرف زدم و یک کمی از خصوصیات صفد و از برنامه آینده ای که برای خودم طراحی کرده بودم، براش توضیح میدادم.
   
« میخوام این کلاسهای Aptech رو بگذرونم و سال چهارم رو برم دانشگاه امارات. دوست دارم همونجا بمونم و دیگه بر نگردم. اگر خدا بخواد شاید هم قسمت شد و تونستم رابطم با صفد رو بیشتر و بیشتر کنم. خدارو چه دیدی. شاید من هم تونستم متأهل شم! »

این حرفهایی بود که در مورد آیندم به ساناز میگفتم و اون هم احساس خوبی بهم میداد و مشوق من شده بود برای به عمل رسوندنش. 
بیشتر از عمل کردن، فقط حرف میزدم. چون هنوز هم صبح تا شب توی مغازه بودم و قصد ثبت نام رو نداشتم. این رو هم بگم که مهدی، تا حدودی رگ بابا رو برای اینکه من به اون کلاسها نرم زده بود و هم من و هم بابا رو یک جورایی منصرف کرده بود. 
به نظر مهدی، این دانشگاه آینده شغلی نداره و به هیچ دردی نمیخورد. خودش مدرک شبکه سازی رو گرفته بود و نتونسته بود کاری از پیش رو ببره. این مدرک رو هم مثل همون میدونست و آینده این کار رو هم تاریک میدید. 
خودم هم هیچ پولی نداشتم که بخوام ثبت نام کنم. به همین دلیل بیخیال بودم و منتظر بودم که آینده خودش سرنوشت من رو تعیین کنه. 
در مورد آینده رویایی خودم، فقط به این و اون حرفش رو میزدم و از عمل کردن بهش، هیچ نشونه ای نبود. 
با همین منوالی که روزها رو میگذروندم، یک روز قرار شد که به همراه لیلا و زینب به تهران، خونه مادر بزرگم بریم و بعد از ظهر برگردیم. چون مهدی صبح میخواست بره سرکار و من باید به مغازه میرفتم.

وقتی که به خونه مادر بزرگم رسیدیم، هیچکس جز مادر بزرگم و ساناز نبودند. (بقیه رفته بودند بازار). 
با ساناز توی اتاق تنها شدم و دوست داشتم بدونم که چرا اون با بقیه دخترها نرفته.
   
- تو چرا باهاشون نرفتی؟ 

- خب تو قرار بود بیای دیگه! دوست داشتم وقتی میرسی خونه باشم. 

- دستت درد نکنه ولی کاش میرفتی. من نیم ساعت دیگه برمیگردم کرج. 

- برای چی؟ 

- فردا باید برم مغازه. مهدی نیست 

- نمیشه نری و بمونی؟ شب همه خونه ما جمع میشن. دوست دارم تو هم باشی
   
همین یک حرف باعث شد که اون روز، مغازه و صفد رو فراموش کنم و به مهدی زنگ بزنم و بگم که من امشب نمیام. 
بیچاره مهدی هم هیچوقت بخاطر این غیبت های من اعتراضی نمیکرد. 

این پیامها و صحبتها، کم کم تبدیل به ابراز علاقه میشد و حس دلتنگی رو تو وجود من و ساناز به وجود میاورد. بطوری که حدودا هر یک هفته در میون، به یک بهونه ای به تهران میرفتم که ساناز رو ببینم. 
ساناز بخاطر اخلاقی که باباش داشت، هیچوقت بیرون نمیتونست بره و حتی از خونه خودشون تا خونه مادربزرگ که فقط به اندازه یک کوچه فاصله داشت، حق نداشت تنها بره. بخاطر همین ما فقط همدیگرو تو خونه مادربزرگم ملاقات میکردیم و اونجا قرار میذاشتیم. 
این قضیه ها و دوستی و احساساتی که به ساناز داشت بوجود میومد رو من کم کم با صفد درمیون میذاشتم و اون رو از حال و روزم و علاقه ای که داره بین من و ساناز بوجود میاد، مطلع میکردم. دیگه صفد رو فقط یک دوست میدونستم و با توجه به اینکه هیچ ابراز احساساتی از طرف اون نسبت به خودم نمی دیدم، صفد رو دست نیافتنی تصور میکردم. 
ازطرفی هم ساناز اولین دختری بود که بهم ابراز علاقه میکرد و من رو علنی دوست داشت و بهم میگفت. چیده شدن این موضوع ها کنار هم، علاقه من رو به ساناز بیشتر و به صفد کمتر میکرد.


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.