صفد : فصل اول - قسمت ششم ( گل ناز )

نویسنده: Mmanutd


  با تموم شدن دوران خدمت، زندگی من هم یه رنگ و بوی تازه ای به خودش گرفت. صفد پرنسس زندگی من شده بود و من هم پادشاه. پرنسس بودن صفد برای من، یک جور ناز خریدن بود چون عاشق این کلمه بود و دوست داشت مثل پرنسس ها رفتار کنه. 

بعد از تموم شدن سربازیم، برادرم مهدی، یک زیرزمین 60-70 متری سمت محله اقافیای کرج اجاره کرده بود و قرار بود که اونجارو تبدیل به گیم نت کنیم.
  

مهدی سه سال از من بزرگتر بود و توی حراست موزه موسیقی تهران توی تجریش کار میکرد و شیفت کاریش جوری بود که دوازده ساعت سرکار میرفت و بیست و چهار ساعت میومد خونه. چون کارش زیر نظر شهرداری بود، درآمد بدی نداشت.
با دختری که از نظر کل اعضای خانواده (بجز من) مخالفش بودن، نامزد کرده بود و همین موضوع یکم مهدی رو از چشم خانواده انداخته بود. مخصوصا وقتی سر سفره عقد توی محضر، بعد از خوندن خطبه عقد و اعلام میزان مهریه، مهدی بلند شد ایستاد و اعلام کرد که دویست سکه روی مهریه خانمش کذاشته شه و دوباره نشست. 
تو اون لحظه کارد میزدی خون پدر و مادر و لیلا خواهرم در نمیومد. ولی نمیدونم چرا من اونموقع از کارش خوشم اومده بود.
کلا خیلی مغرور بود و اخلاق خاصی داشت که این خاص بودن کنار مغروریتش تو زندگیش خیلی کارها دستش داده بود. دوست داشت همه کارهایی که انجام میده، کاملا مخفی باشه و کسی متوجه نشه. حتی از اینکه دیگران باخبر بشن که کارش چیه و کجا کار میکنه هم بیزار بود. سکرت مطلق بود.
ولی از حق نگذریم، مخ کامپیوتر و الکترونیک بود و هرکاری که فکرش رو بکنی با این دو رشته انجام میداد. از ساختن هر مداری و طراحی اون گرفته تا برنامه نویسی و شبکه سازی کامپیوتر. گیم نت رو هم خودش شبکه سازی کرد و اون رو راه انداخت. بزرگترین خصلت اخلاقیش این بود که وقتی میخواست کاری رو انجام بده، باید جوری انجام میداد که نمونه اون توی هیچ جایی نباشه. نمونش همین گیم نت! 
همه جای شهر گیم نت بود ولی گیم نتی نبود که بخواد توی خودش یک ویدئو پروژکتور هفت هزار دلاری رو جا بده! 
مهدی واسه گرفتن این پروژکتور، به نمایندگی سونی رفته بود و اونها مستقیم از ژاپن این پروژکتور رو براش آوردن. 
یک اتاق 10*5 برای پروژکتور درست کرد و کل دیوار اتاق رو با پرده های قهوه ای سوخته پوشوند و برای نمایش پروژکتور هم جای پرده، از ساختن یک تخته چوبی سفید استفاده کرد که دیگه برای خودش یک نمونه خاص بشه. دستگاه پلی استیشن 3 و ایکس باکس هم بهش وصل کرده بود و یه محیط بازی تو صفحه 150 اینچی ساخته بود. کنار پروژکتور، هشت تا سیستم کامپیوتر قوی هم جمع کرده بود و توی سالن اصلی مغازه قرار داده بود.
فکرش حرف نداشت و مثل بقیه کارهاش، واقعا یک کار خاص رو انجام داد طوری که حرف این گیم نت تو کل کرج پیچیده بود. 
ولی بزرگترین مشکل این پروژه، عدم تبلیغ بود که نمیزاشت مشتری های زیادی بیان و اکثر مشتری ها، بومی های همون منطقه بودن. 
از اونجا که خود مهدی سرکار میرفت، من رو مسئول مغازه کرده بود و در قبال این مسئولیت ماهی دویست هزار تومن بهم میداد. اون موقع به تنها چیزی که فکر نمیکردم، درآمد کسب کردن بود. 

بهترین دوره زندگی من توی این مغازه گذشت. 
صبح ساعت 10 مغازه رو باز میکردم و تا شب ساعت 9 توی مغازه بودم. 
وقتهایی که شیفت استراحت مهدی به روز میخورد، خودش هم میومد مغازه و مشغول بازی های شبکه ای میشدیم. 
Warcraft – Call Of Duty  - Toruk
اینها بازی های متداولی بود که بیشتر از هرچیز دیگه ای انجام میدادیم. هشتا کامپیوتر که همزمان با هم مشغول انجام یک بازی بودن.
برای کسی که هیچ دغدغه ای توی زندگیش نداره، چی بهتر از این که توی یک محیط سراسر مفرح و سرگرم کننده باشه و مشغول بازی. 
تایم خوب مغازه از اونجایی  شروع میشد که حسین رفیقم ساعت شش بعداز ظهر از سر کار میومد مغازه و همیشه هم یک نون بربری با یک خامه میگرفت. 
( از اونجا که خیلی بد غذام و ناهار فقط چلو کره میخوردم، این نون و خامه خیلی میچسبید. )  
بعد از اون هم تا وقتی که بخوام مغازه رو ببندم، حسین میموند پیشم مشغول بازی میشدیم. بعد از مغازه هم، یک مسیر نیم ساعته رو پیاده میرفتیم و توی راه هیچ حرف به درد بخوری نمیزدیم و هربار یک بحث کاملا مسخره رو پیش می کشیدیم و بلند بلند می خندیدیم و به سمت پارکی که هرشب می رفتیم حرکت میکردیم. 
توی پارک هم تا می رسیدیم، سفارش قلیون میدادیم و یک ساعت مشغول کشیدن میشدیم و باز هم همون حرفا و چرت و پرت گفتنها و خندیدن ها. 
واقعا بهترین دوران. نه حرص و جوشی، نه دغدغه ای، نه استرسی. محیطی هم که بودم سرشار از خنده و شادی! 
شب هم وقتی میرسیدم خونه، بعد از شام، دوباره کامپیوتر و شب زنده داری و پرسنسس دوست داشتنی خودم.

روزهای من اینجوری میگذشت و هر روزش مثل روز قبل تکرار میشد و سپری میشدن. همچنان به عنوان بهترین دوران زندگیم.
  
ولی شبها کاملا متفاوت بود با روزها. توی روز، محیط شلوغ، پر سر و صدا و هیایو، آدمهای زیاد و جنب و جوش فراون. ولی شب، تنهایی و اتاق و در بسته و آهنگهای ملایم و من و صفد. 

با آروم شدن مشغله فکری و استرس من بعد از دوران خدمت و روز رو گذروندن توی مغازه، خیلی آروم و مهربون شده بودم و دیگه خبری از اون محمد عصبی و الکی بهونه گیر و لجباز نبود. همه کاری میکردم تا صفد رو ناراحت نکنم و اون شب هایی که تا صبح با هم میگذروندیم، حرفهای مثبت و آرومی که صفد دوست داشت رو براش میزدم.
به شوخی حس حسادت همدیگرو با نشون کردن افراد معروف برای علاقه خودمون، بر می انگیختیم و با هم بحث میکردیم. 
من چند سالی میشد که عاشق آهنگها و صورت « Rihanna » خواننده آمریکایی بودم و از این موضوع، جلوی صفد علنی حرف میزدم و ابراز علاقه میکردم. بعضی وقتها هم با معنی کردن متنهای آهنگها، مخاطب رو خودم قرار میدادم و حرص صفد رو در میاوردم. 
اون هم در مقابل از « جواد نکونام » و دو نفر از بازیگرای دورگه هندی خوشش میومد ولی هیچوقت مثل من نتونست با اونها حرص من رو دربیاره.
دیگه برای خودمون حرف کلیدی قرار داده بودیم. ( FFE ) مخفف، Friend for Ever ....
من از چیزهای خوب براش حرف میزدم و اون هم با همون ایموجی همیشگی، به حرفهام گوش میکرد و احساس آرامش میکرد. 
با احساس آرامش صفد، انگار دنیا به من تعلق میگرفت و تلاش بیشتری میکردم تا اون رو شاد تر ببینم. 
تعداد ناز خریدن و داستان هایی که براش تعریف میکردم بیشتر میشد و این حس رو درون من بوجود میاورد که روز به روز داریم به هم بیشتر نزدیک و وابسطه تر میشیم. ولی تا کی؟
  

- صفد تا کی اینجایی؟ 

- یعنی چی؟! 

- منظورم اینه که تا کی میای تو نت و سایت؟ 

- نمیدونم. شاید تا وقتی که ازدواج کنم؟ 

- حالا چرا تا اون موقع؟ 

- چون نمیخوام خیانت کنم.
  

هیچوقت نخواستم خوشی لحظاتی که توش بودم رو با فکر کردن به آینده از بین ببرم. همیشه بدنبال خوش گذرونی توی آن بودم و به فکر دراز مدت نبودم. بخاطر همین هم نه به حرف صفد فکر کردم نه اینکه اونموقع برام مهم بود. 
طبق معمول یک ناراحتی نیم ساعته که با سکوت و جوابهای کوتاه دادن به حرفهای صفد، ادامه پیدا میکرد و با دلداری صفد که به آینده فکر نکنم به پایان میرسید.
  

آخرای بهمن، زینب برای نازنین یک جشن تولد میخواست بگیره و به همه فامیل اعلام کرد. این قضیه رو به صفد گفتم و اون هم چون خیلی نازنین رو دوست داشت بهم گفته بود که براش از جشن تولد عکس بفرستم. من هم قبول کردم. 

نازنین تنها خواهرزادم و متولد بهمن سال 83 بود.
از اونجا که خودم هم مثل اکثر کسایی که تو سایت عکش خودشون رو نمیزارن، عکس منظره گذاشته بودم و تا اون موقع صفد من رو ندیده بود و در این مورد، برعکس من، هیچ درخواستی ازم نکرده بود و تاحالا برای دیدن من چیزی نگفته بود.
تصمیم گرفتم به همراه عکس تولد نازنین، عکس خودم هم که با مهران چند روز پیش توی یک روز برفی روی کوه گرفته بودیم رو براش بفرستم. از اونجا که هم قیافه جذابی ندارم و هم اعتماد به نفس پایینی دارم، حس میکردم که با دیدن من، صفد تو ذوقش بخوره و دیگه برام مثل قبل نباشه. ولی برعکس تصوراتم عمل کرد. حس خوب یا بدش رو برام پنهون کرده بود و مثل روزهای قبل باهام رفتار میکرد. یکم خیالم از این بابت راحت تر شده بود احساس سبکی میکردم. حداقل از اینکه صفد من رو دیده بود خوشحال بودم. 

اون سال هم، اینجوری سپری شد و یک سال دیگه رو ما کنار هم گذروندیم.
  

با اومدن سال جدید، اتفاقات جدید هم تو زندگی من بوجود اومد. 
چند روز اول سال نو، طبق سنت دیرینه، برای دید و بازدید به تهران رفتیم. روز چهارم فروردین، مادرم برای من جشن پایان خدمت گرفته بود و توی یک حرکت حساب شده، کل فامیل رو دعوت کرده بود که خودش رو از مهمونای عید راحت کنه و همه رو توی یک روز دعوت کنه تا استرس باقی تعطیلات رو از خودش بر داره!
اون شب همه جمع شدیم و شام رو توی یک رستوران سنتی خوردیم و بعد از شام، به صرف کیک و جشن و بزن و برقص! به پارک چمران رفتیم. با یکم خنده و شوخی، اون مهمونی تموم شد و همه به تهران برگشتن. 
اوضاع مثل همیشه پیش میرفت و یکنواختی خاصی رو تو خودش داشت. صبح مغازه، شب پیش صفد. 
ولی یک چیز جدید بین ما اضافه شده بود. 
« گل ناز». ...

 این آهنگ فریدون آسرایی و حسین تهی، تبدیل به آهنگ مشترک و دوستی ما شده بود و من بیشتر اون رو به صفد نسبت میدادم و بعضی وقتها اون رو با لقب « گل ناز» صدا میکردم. 

هروقت که ناراحتش میکردم، با خوندن قسمتهایی از این آهنگ، از دلش در میاوردم. 
این آهنگ هم مثل خیلی چیزای دیگه که بین من و صفد بود، برای من تبدیل به مقدسات شد.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.