صفد : فصل اول - قسمت چهارم ( دوستت دارم )

نویسنده: Mmanutd


         ۸۸/۰۶/۱۵ - ۸۸/۱۲/۲۹

مثل همیشه بازم دست و پا چلفتی بودم. 
یک هفته تعطیلات پایان دوره آموزشیمون تموم شد و باید خودم رو به محلی که اعلام کرده بودن معرفی میکردم. طبق معمول که هیچ کاری رو تنها انجام نمیدادم، اینبار هم پدرم تا پادگان همراهیم کرد. ولی از شانس بد و خنگ بازی خودم، پوتینم رو توی خونه جا گذاشته بودم و مجبور شدم لباس نظامی رو با کفش معمولی بپوشم. هرکی من رو میدید میخندید. الحق که درست بشو نبودم. 
وارد حیاط پادگان شدیم و منتظر مسئول مربوطه برای تقسیم موندیم. محیط اونجا یک محیط آروم و با صفا بود. و البته خیلی بزرگ. دو تا ساختمون اداری خیلی بزرگ وسط حیاط قرار داشت که بیشتر کارهای ارباب رجوع هایی که مراجعه میکردن، مربوط به این دو تا ساختمون میشد. سمت راست مجموعه هم ساختمون اداری کوچیکی متشکل از ۴ تا اتاق و یک زیرزمین بود. توی زیر زمین، حفاظت فیزیکی قرار داشت و کنار اون هم اتاق گروه موسیقی. طبقه بالا اتاق مسئول دژبانی و فرمانده قرارگاه که دژبانی و حفاظت فیزیکی و گروه موسیقی زیر نظر این فرمانده بودن. ما هم وارد مجتمع شدیم و پشت یکی از ساختمون ها منتظر اومدن مسئول قرارگاه شدیم تا وضعیتمون معلوم شه. بین اون همه سرباز من بخاطر کفشهام انگشت نما بودم و همه نگاهم میکردن و با بغل دستیشون پچ پچ میکردن و میخندیدن. خودم هم معذب بودم و سعی میکردم خودم رو بین جمعیت شلوغ تری قرار بدم تا حداقل کفش هام کمتر تو معرض دید قرار بگیره. بلاخره مسئولین اومدن و بر اساس کدهایی که توی برگه هامون بود شروع کردن به تقسیم نیروها. من به همراه چهارده نفر دیگه باید اعضام میشدم به پادگان امام حسن که توی تهرانپارس بود. وقتی کار اعزام ها تموم شد و سربازها دسته دسته به محل هایی که باید اعزام میشدن حرکت میکردن، رفته رفته تعدادشون کمتر میشد و بلاخره چیزی که ازش میترسیدم اتفاق افتاد. 
بله، فرمانده گردان کفشهای منو دید و با توپ و تشر بهم پرید و سرم فریاد کشید که این چه وضعشه و این حرفا. منم صادقانه گفتم که توی خونه جا گذاشتم. خدارو شکر خیلی کارم نداشت و بیخیالم شد. باز هم یه برگه که آدرس پادگان جدیدمون توش نوشته بودن رو دادن به ما و گفتن خودتون رو صبح معرفی کنید اونجا. اینبار تصمیم گرفتم که دیگه تنها برم. همه وسایل و لباسهام رو توی کوله پشتی ای که داده بودن گذاشتم و به سمت پادگان راه افتادم. با اتوبوس رفتم آزادی و از اونجا هم سوار بی ارتی های تهرانپارس شدم و آخر خط پیاده شدم. یه کوله پشتی سی کیلویی روی دوشم و یه آدرس گنگ و مبهم توی دستم. گرمای بیش از حد تهران هم داشت کلافم میکرد. آب و هوای تبریز کجا و تهران کجا؟! 
آدرس رو از هرکی می پرسیدم بلد نبود. آخر سر هم یه بنده خدایی مینی بوس هایی که پونصد متر عقب تر پارک کرده بودن رو نشون داد و گفت اون هارو باید سوار بشی. منم رفتم سوار شدم و به راننده آدرس رو نشون دادم و گفتم « من نمیشناسم، اگه میشه شما نشونم بدید. » اون هم با سر تایید کرد و منم رفتم رو صندلی های آخر مینی بوس نشستم. از شانس من یک سرباز کنارم نشسته بود و اون هم داشت میرفت سمت پادگان ولی نه پادگانی که من میخوام برم. اون برای نیرو هوایی خدمت میکرد و آخرای خدمتش بود. وقتی آدرس جایی که قراره برم رو بهش نشون دادم، یه چیزی گفت که من رو از ادامه خدمت کردنم منصرف کرد.



« بدترین پادگان سپاه برای خدمت کردن همین پادگان امام حسنه. اونجا فقط باید نگهبانی بدی. بیست و چهار ساعت نگهبانی، بیست و چهار ساعت خونه. وقتی که شیفت نگهبانیت باشه، باید دو ساعت نگهبانی بدی دو ساعت استراحت کنی و دو ساعت هم آماده باش بشینی تا شروع نگهبانی جدیدت. فاصله برجهای نگهبانی تا مقر حفاظت فیزیکی هم چیزی حدود یک ساعته که این از وقت استراحتت کم میشه »



همین حرف ها برای شل شدن من نسبت به خدمت کردن کافی بود. وقتی راننده مینی بوس اشاره کرد که پیاده شم و پادگان رو بهم نشون داد، به خودم گفتم صد رحمت پادگان آموزشیم. نمیدونم کجای تهران بودم، تنها چیزی که میدیدم یک اتوبان بزرگ بود که اونور خیابونش یه پادگان بود که بخوام توصیفش کنم حدودا دو برابر پادگان تبریز بود. 
رفتم جلوی در دژبانی و برگه معرفی نامه رو به یه افسر نشون دادم. وقتی برگرو دید بهم گفت که این پادگان اینجا نیست و هیچ اطلاعی هم از آدرس پادگان نداشت. کلافه شده بودم دیگه. کوله پشتی هم بیشتر از همه چی رو اعصابم تأثیر گذاشته بود. هیچ چیز دیگه ای بجز اون پادگان، تو اون حوالی دیده نمیشد. چاره ای نداشتم جز اینکه همون راه رو برگردم و دوباره رفتم سمت تهرانپارس. انقدر کلافه شده بودم که همونجا یه تلفن کارتی پیدا کردم و به خونه زنگ زدم. وقتی مادرم تلفن رو برداشت شروع کردم به غر زدن و اینکه من دارم میام خونه و دیگه پادگان نمیرم. حرفهای دوست سربازی که توی دلم رو خالی کرده بود رو انتقال دادم به مادرم و گوشی رو قطع کردم و به سمت خونه راه افتادم.
به همون روشی که اومدم، همونجوری هم برگشتم خونه. از بی آرتی تا آزادی از آزادی هم اتوبوس باغستان کرج رو سوار شدم و رفتم خونه. وقتی بابام قضیه رو فهمید شروع کرد باهام حرف زدن و از آینده باهام حرف زد. نمیدونم چرا وقتی بابام حرف میزنه، حتی اگه حرفاش منطقی نباشه، بازم نه نمیتونم بهش بگم. همه کار میکنم تا اون ناراحت نباشه. 
بعد از حرفهای بابام، قرار شد که صبح با هم بریم. تا فردا اصلا آروم و قرار نداشتم. حتی انقدر بی حوصله بودم که اصلا سراغ کامپیوتر هم نرفتم. کلا داشتم به حرفهایی که در مورد پادگان از اون دوست عزیز شنیدم فکر میکردم.



صبح طبق گفته های دیشب، بابا خودش من رو با ماشین رسوند. نمیدونم چرا سر راست تر از این مسیر من تاحالا ندیده بودم. کمتر از یک ساعت طول کشید که به مقصد برسیم. اگر حال روحیم خوب بود مطمئن بودم که بابام بخاطر اینکه من دیروز این مسیر پیدا نکردم، حتما یه چیز کلفتی بارم میکرد! خب بلاخره اینم رو حساب خنگ بودنم تو آدرس باید گذاشت دیگه. 
کوله پشتی رو از تو ماشین برداشتم و به همراه بابام رفتیم سمت دژبانی. برگه معرفی نامه رو نشون دژبان دادم و چیزی که انتظار شنیدنش رو اصلا نداشتم شنیدم.



  

- حاج آقا شما این کوله پشتی رو با خودتون ببرید نیازی بهش نیست. 

- آخه به من گفتن که اینجا شرایط خدمتش اینجوریه و باید نگهبانی بدیم و این حرف ها. 

- نه الکی بهت گفتن. شما برای هفته دفاع مقدس اومدید اینجا تا کارهای نظافتی و خدماتی رو انجام بدید. هر روز هم برمیگردید خونه.



  

نمیدونم خنده رضایتم رو چیجوری پنهان کردم. از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. کوله رو بابا برد و من هم وارد پادگان شدم. بیشتر شبیه خرابه بود تا پادگان. به عنوان نیروی خدماتی اونجا مشغول خدمت شدم و بعد از ساعت اداری هم میومدم خونه. 
آخرای شهریور و همزمان با شروع هفته دفاع مقدس، قرار بود که اونجا نمایشی برگزار بشه. پشت پادگان یک زمین مسابقه اسب سواری بود که از زمان شاه به اینور دیگه بلا استفاده مونده بود و معلوم بود این همه سال کاملا دست نخورده مونده. 
داخل ساختمون پر گرد و خاک بود و ساختمون کاملا متروکه بود. خدارو شکر ما با خود ساختمون کاری نداشتیم و قرار بود سکوهارو نظافت و آماده کنیم. 
راه پادگان تا خونه خیلی زیاد بود و باید از شرق تهران میرفتم کرج! روزی دو ساعت و نیم راه بود و اومدنی هم ساعت چهار صبح باید بیدار میشدم و راه میوفتادم تا ساعت هفت برسم. بخاطر همین تصمیم گرفتم همون پادگان بمونم و فقط آخر هفته ها برم خونه. 
آخرای شهریور شده بود و ما هم مشغول آماده سازی مراسم و غرفه ها. هرچی به روز مراسم نزدیکتر میشد، کار ما هم به مراتب سخت تر میشد. حتی وقتی غرفه ها آماده شدند، مجبور بودیم بعد از ساعت اداری پست بدیم و از غرفه ها محافظت کنیم. واقعا هم پست دادن سخت بود، چون خوابیدن روی زمین آسفالت یک مقدار کار رو دشوار میکرد! 
با شروع مراسم، هتل ما هم تکمیل شد. مسئول شهرداری بودیم و همیشه یک کیسه مشکی دستمون بود و تو نمایشگاه چرخ میزدیم و آشغالهایی که مردم میریختن زمین، ما پشت سرشون جمع میکردیم. از طرف دیگه هم به خودمون می رسیدیم. 
روزانه چیزی حدود ده دوازده بار کیک و شربت می خوردیم و واقعا از موقعیتمون لذت میبردیم و آرزو میکردیم کاش نمایشگاه دائمی بود. حتی یک شب، کل اعضاء خانواده رو برای دیدن نمایشی که آخر شب توی میدون اسب سواری پشت پادگان، در مورد جنگ بود و با تیر و تانک به نمایش در میومد دعوت کردم و خودم هم لباس شخصی پوشیدم و به همراه خانواده تماشا کردیم. 
محل استراحتمون هم یک سالن ورزشی خیلی بزرگ بود که یک سمتش رو موکت انداخته بودن و سمت دیگش لوازم ورزشی مثل فوتبال دستی و پینگ پونگ بود. ولی خب نمایشگاه دایمی نبود و بلاخره تموم شد. 
 هفته اول مهر بود که مراسم تموم شد. ما هم توی دو سه روز، کل پادگان رو از آثار نمایشگاه پاک کردیم. بعد از تموم شدن کارمون، بهمون ده روز مرخصی دادن و قرار شد که توی پادگان محمد رسول الله (همون پادگان اول) ادامه خدمتمون رو بگذرونیم.



بعد از تموم شدن مرخصی، وارد پادگان شدیم ولی بازهم من مورد تمسخر بقیه قرار گرفتم. 
درجه ای که به من داده بودند، رزم آور یکمی بود و آرم یک ضربدر و سه خط علامت درجه بود. لباسم رو داده بودم به خواهرم بدوزه ولی اون آرمهارو برعکس دوخته بود و منم بدون اینکه ببینم لباس رو پوشیدم و رفتم پادگان.



باز هم مورد تمسخر بقیه قرار گرفتم و یک جورایی آبروی خودم رو بردم. از دست زینب (خواهرم) حسابی داشتم حرص میخوردم ولی کاری هم نمی تونستم انجام بدم. مجبور شدم درجه هارو بکنم و بازم یه بهونه دیگه برای کسی که ازم سوال کنه جور کنم. ولی خوشبختانه یکی نخ و سوزن داشت و همونجا تونستم بدوزم.
پونزده نفری که توی پادگان امام حسن به عنوان نیروی خدماتی کار میکردیم، همه اومده بودیم و منتظر تقسیم بندی بودیم. از بین همه ما، سه نفر که قدشون بلندتر بود رو برای دژبانی انتخاب کردند و بقیه هم به عنوان نیرو خدماتی مشغول خدمت شدند. یکی از اون سه نفر من بودم. 
من به همراه محمدرضا و وحید، به عنوان نیرو های جدید، وارد دژبانی شدیم. خب چی از این بهتر. دیگه نیازی به این نبود که هر روز یکی بخواد بهمون گیر بده. 
بعد از تقسیماتی که انجام شد، وارد اتاق فرمانده دژبانی شدیم تا آموزشهای لازم رو بهمون گوش زد کنه. برخلاف ظاهر خشن و بی روح و جدی آقای نجفی (مسئول دژبانی) معلوم شد که نسبت به نیروهای خودش خیلی رئوفه و هوای سربازهای خودش رو داره. 
خلاصه شرح وظایف ما این بود که صبح از ساعت هشت تا ساعت دو ظهر یعنی اتمام وقت اداری، چهار ساعت جلوی درب پارکینگ، مسئول ورود و خروج پرسنل و سربازها باشیم و چهار ساعت هم با اسلحه جلوی درب دژبانی نگهبانی بدیم. بعد از ساعت اداری هم تا فردا ساعت هشت صبح، هشت ساعت که خلاصه میشد تو دوتا چهار ساعت، جلوی درب ورودی (دژبانی) نگهبانی بدیم. 
ساعت نگهبانی زیاد بود ولی بچه های دژبانی سربازهای با مرامی بودند و نگهبانی هم اونجوری که باید باشه نبود. 
 نگهبانی تو یک اتاق جداگونه بود که راحت می شستیم و چایی می خوردیم و حرف میزدیم تا چهار ساعتمون سپری بشه. درکل بهترین جا برای خدمت کردن بود. صبح هم ساعت هشت که شیفت جدید وارد پادگان میشد، شیفت قبلی تا فردا به خونه میرفت و روزها اینجوری تکرار میشدند.



من و وحید که از کرج و دماوند میومدیم، چون راهمون دور بود، با موافقت آقای نجفی، قرار شد که به جای یک روز، دو روز تو پادگان باشیم و دو روز به مرخصی بریم که هم برای من و هم برای وحید منصفانه بود.



بعد از چند ماه و با رفتن سرباز های قدیمی، من به عنوان پاسبخش جدید انتخاب شدم و دیگه بعد از ساعت اداری نگهبانی نمیدادم و فقط جایگزین مسئول دژبانی میشدم. 
بعضی وقتها هم با مسئولهای پاسبخش و سربازهای حفاظت فیزیکی، توی زمین فوتسال چمن مصنوعی ای که توی میدون صبحگاه پادگان قرار داشت، فوتبال بازی میکردیم. 
تا آخر خدمت اوضاء همینجوری ادامه پیدا کرد. یک دوران خدمت فوق العاده رومانتیک و دوست داشتنی. با هم خدمتی های خوب، زمین فوتبال و چند نفر مسئولی که همه جوره هوای آدم رو داشتند.



 



اما تو این مدت، توی خونه خبرهای متفاوت دیگه ای بود. 

وقتی از دوره آموزشی اومدم خونه، بیشتر در حال گشت و گذار بین فامیل و دید و بازدید بودم تا مرخصیم تموم شد. بعد از اتمام مرخصی هم که حدود یک ماه بخاطر نمایش توی اون پادگان بودم و خیلی خونه نمیومدم، ولی وقتی مراسم تموم شد و اومدم خونه، اوضاع یک مقدار متفاوت شده بود.



دیگه میشد تفاوت رو تو درونم حس کرد. اون دو ماه آموزشی، یک مقدار جسارت وشجاعت درونم بوجود آورده بود.



بعد از این همه مدت وقتی وارد سایت کلوب شدم، اوضاع یک مقدار متفاوت شده بود. از نظر ظاهر یک مقدار سایت تفاوت کرده بود ولی باطن همون بود. 
امیر، رها، مریم (دوست اماراتی صفد و رها که نمیدونم چرا از همون اول با من لج بود و از من خوشش نمیومد) و حتی صفد. هیچ چیز بین ما تغییر نکرده بود. کم کم صمیمیت خاصی بین من و رها و صفد بوجود اومد.



رها جنب و جوشش خیلی زیاد بود. احساساتش همیشه نمایان بود و بروز میداد. آدم حوصلش سر نمیرفت وقتی با رها حرف میزد. همیشه حرف برای گفتن داشت. حتی وقتی حرفی نبود برای گفتن، با تخیل حرف رو وسط میکشید. اینکه تو خیال، توی صفحه گفتگو به کافی شاپ یا بستنی فروشی یا حتی سینما میرفتیم. دوست صمیمی و بهترین دوست صفد.



ولی صفد شخصیت پر از رازی داشت. 
هیچوقت از درون احساساتش نمیتونستی باخبر بشی. حتی وقتی تنها باهاش حرف میزدی، نمیتونستی بفهمی که توی دلش چی میگذره. حتی نمیتونستی بفهمی آیا مثل تو همه توجهش به صفحه چت هست یا نه؟! یک دختر راز دار، مهربون، صادق، و فوق العاده آروم. اگه بخوام این دختر رو توصیف کنم شاید تحت تأثیر احساسات قرار بگیرم و نتونم اونطور که باید کلمات رو کنار هم بچینم. تنها چیزی از صفد که باعث ناراحتی من میشد، خونریزی معدش بود. 
هرچی روزها بیشتر میگذشت، همون قدر صمیمیت بین ما و حرف زدن های روزانمون بیشتر میشد.



دو روز پادگان دو روز خونه. وقتی که پادگان بودم، فکر کلوب و صفد. وقتی هم که میومدم خونه، تا دو روز پیش صفد و کلوب.



صفد بیشتر از همیشه تو دل من جا باز کرده بود ولی من هنوز حس میکردم که برای اون یک آدم عادی و معمولی ام. مثل امیر، حامد و سعید. همیشه به سعید و حامد حسودی میکردم چون حس میکردم که نسبت به من، نزدیکتر به صفد هستند و صفد هم متقابلا با اونها صمیمی تره و بیشتر گرم میگیره باهاشون. صفد هیچوقت نتونست نظر من رو نسبت به اینکه براش از بقیه خاص تر و متفاوت ترم جلب کنه، ولی من سعی میکردم که بهش نشون بدم که واقعا یه حسای متفاوتی بهش دارم.
این موضوع رو همه متوجه شده بودن که من نسبت به صفد چه حسی دارم. حتی مهران هم بعضی وقتها که میدیدمش، بهم تیکش رو مینداخت. ولی من یک چیزی رو کم داشتم. خاص ترین بودن بین بقیه. 
این خاصترین نبودن، خیلی من رو اذیت کرد. این اذیت شدن کم کم تبدیل به مریضی شد و حرص خوردن الکی من سر هر موضوعی. 
حتی خیلی وقتها این موضوع و حسی که به وجود میاورد، انقدر کنترلش سخت و خارج از دسترس میشد که هر چند روز یک بار مثل پتک و چکش روی سر صفد فرود میومد. سر چیزهای بیخود و الکی و جزئی، خیلی زود از کوره در میرفتم. باهاش بحث میکردم و بعضی وقتها هم خیلی تند سرش داد میزدم. همیشه حق به من میرسید چون صفد دختری نبود که بخواد از خودش دفاع کنه. 
نهایت اعتراض و عصبانیتش این بود که هروقت من حرفام رو میزدم و تموم میشد، بعد از حرفهای من سکوت میکرد و یک اسمایل تبسم میزاشت و خداحافظی میکرد و میرفت. این کارش برام سنگین تر تموم میشد چون پیش خودم فکر میکردم که واقعا اون ارزشی که صفد برای من داشت و من برای اون نداشتم. 
بعد از گذشت نیم ساعت از هر بحثی که از طرف من صورت میگرفت، و با بی تفاوتی ظاهری از طرف صفد به پایان میرسید، معذرت خواهی میکردم و اون هم بدون هیچ حرف اضافه ای که بخواد موضوع رو کشدار کنه، معذرت خواهیم رو قبول میکرد و حق رو به من میداد.


به خیال خودم همیشه میگفتم که این آخرین باره که ناراحتش میکنم ولی به یک هفته نمیکشید دوباره همون آش و همون کاسه. این روند رو ادامه میدادم غافل از اینکه ذره ای به موقعیت جسمی صفد نگاه کنم. وقتی حرف میزدم، کاملا خودخواهانه حرفم رو به کرسی مینشوندم و اصلا به این فکر نمیکردم که این حرفای من باعث فشار روحی و عصبی برای صفد میشه و برای معدش مثل یک سم میمونه. 
تو یکی از همین بحثها بود که وضعیت معده صفد حاد شد و خانوادش مجبور شدن که به بیمارستان منتقلش کنن. این موضوع رو وقتی متوجه شدم که رها بهم اطلاع داد ولی به جز من و صفد هیچکسی نمیدونست که دلیلش چی بود.


بعد از این موضوع وضعیت قلب من هم دوباره وخیم شد و یک  درد مثل درد چند ماه پیش تو قفسه سینم حس کردم. اواخر پاییز بود که من هم چند روز بیمارستان بستری شدم. بعد از این بیمارستان رفتن ها و اومدن ها، متوجه شدم که تا الان داشتم اشتباه میکردم و خودخواهانه کار کردم. اصلا نباید از صفد انتظار این رو داشته باشم که مثل من رفتار کنه. بلاخره من کسی بودم که خودم تنهایی رو برای خودم انتخاب کرده بودم و نباید شکایت این موضوع رو برای کس دیگه ای انجام میدادم. صفد هم شرایطش کاملا با من متفاوت بود. 
همه دوستان صفد قدیمی تر از من بودند حتی سعید و حامد. پس دیگه انتظارم رو از صفد کم کردم و به دنیای واقعی پناه آوردم. 
یکی از همسایه های خونه زینب خواهرم، توجه زیادی به من داشت. من اهل دوست دختر داشتن نبودم و اصلا به این موضوع هم اهمیت نمیدادم. ولی بعد از این اتفاق هایی که افتاد، تصمیم گرفتم که مثل بقیه رفتار کنم. بیست سالم بود و هیچ ارتباطی حتی کلامی با دختری نداشتم. الان وقتش بود که من هم مثل بقیه رفتار کنم.


به مرور زمان، توجه خودم رو بیشتر به اون دختر جلب کردم و همین چراغ سبز من، باعث ایجاد یک رابطه دوستی بین من و ندا و بعد هم روابط صمیمانه تری شد. کم کم توی یک رابطه ای که تصورش رو نمیکردم قرار گرفتم و ارتباط برقرار کردن با یک فرد واقعی از جنس مخالف برام شیرین داشت میشد. ولی همچنان تو سایت کلوب هم بودم و با دوستان مجازی که حتی چهرشون رو ندیده بودم، یا حتی به قول مهران که میگفت « تو حتی نمیدونی اینها دخترن یا پسر » وقتم رو میگذروندم. 
این قضیه کلوب رو کم کم به ندا توضیح دادم و از اون هم خواستم که وارد محیط ما بشه. اون هم قبول کرد و برای خودش یک آی دی ساخت و وارد سایت شد. هرچی از آشنایی من و ندا بیشتر میگذشت، همون مقدار هم کنجکاوی صفد نسبت به دونستن این موضوع بیشتر میشد.


ندا هم مثل من فعالیتش توی این فضای مجازی زیاد بود و اجازه نمیداد از پستهایی که من میفرستادم توی پروفایلم، ساعتی بگذره. بلافاصله لایک میکرد و برای خیلی از اونها هم کامنت میگذاشت و ابراز عشق و علاقه میکرد.  
اوضاع همینجوری پیش میرفت. یه وقتایی رو به ندا اختصاص میدادم و با اون قرار میذاشتم و وقتی که ندا نبود، وقتم رو تو کلوب میگذروندم و با صفد در ارتباط بودم.


ولی این موضوع ندا، فکر صفد رو مشغول کرده بود.


  

- سلام. خوبی؟ 

- سلام. ممنون. تو خوبی صفد؟ 

- مرسی. یه چیزی بگم راستش رو میگی؟ 

- مگه ما غیر از اینکه به هم راستش رو بگیم چیز دیگه ای هم بینمون هست؟! 

- نه 

- خب پس سوالتو بپرس. اگه بتونم جواب میدم.

- ندا کیه؟! 

(قبل از اینکه جوابش رو بدم، یه خنده معنا داری روی صورتم نشست.) 
- راستش یه چند وقتیه که با ندا آشنا شدم. یک جورایی دوست دخترمه! 

- اوهوو چه کارها. پیشترفت کردی. 

- سربازی از آدم مرد میسازه دیگه.

  

بعد از این جمله ها یه حس پیروزمندانه ای بهم دست داد. یه لبخند پیروزانه ای روی لبم نقش بست. پیروزانه برای اینکه فهمیدم با مهم بودن این موضوع برای صفد، پس میشد هنوز فهمید که اگه با من صمیمی تر از دوستای دیگش نیست، پس حداقل کمتر هم نیست.

ولی از یک طرف هم نمیخواستم رابطه من و ندا بیشتر از این بین صفد نمایان بشه. بخاطر همین به بهونه اینکه خودم کمتر به سایت سر میزنم، به ندا هم گفتم که دوست ندارم تو هم وارد سایت شی و زیاد فعالیت داشته باشی. با این حرفهای من، ندا هم خیلی فعالیت نمیکرد و کم کم از سایت خارج شد. بعد از اون هم صفد خیلی پیگیر ندا و رابطمون نشد. 
روزها میگذشت و به آخر سال نزدیک میشدیم. هر روز و هر هفته رابطه من با صفد محکمتر و صمیمی تر میشد و ساعتهای بیشتری رو با هم میگذروندیم. بعضی شبها دیگه شب رو به صبح میرسوندیم و با طلوع آفتاب از هم خداحافظی میکردیم. 
همیشه بعد از خداحافظی هایی که دم صبح بینمون صورت میگرفت، میرفتم سمت پنجره آشپزخونه و طلوع صبح رو به همراه شنیدن صدای جیک جیک گنجشکها تماشا میکردم. تا بالا اومدن کامل خورشید از پشت کوه صبر میکردم و وقتی کاملا دیگه آفتابش رو زمین میافتاد، اونموقع برای خواب آماده میشدم. حتی دیگه رابطمون از سایت کلوب، به یاهو مسنجر کشیده بود و اونجا با هم چت میکردیم. دیگه آیدی یاهو صفد رو داشتم و حتی تو سایت کلوب جزء ادد لیستاش هم بودم.

  

همیشه تو مراسم هایی که نیاز به کادو دادن میشه، هیچ سلیقه ای ندارم و واقعا نمیدونم چیکار کنم. حتی برای تولد عزیزانم هم معمولا مادرم یا خواهرم لیلا از طرف من کادو میگرفتن. 
روز تولد صفد رسیده بود. تقویم داشت روز هشتم بهمن هشتاد و هشت رو نشون میداد.

خیلی خشک و خالی، بدون هیچ سلیقه و جشن اینترنتی ای. با توجه به اینکه تو کلوب و رسانه « متولدین 68 » یک اتاق گفتگو برای این مراسم وجود داشت، ولی من خشک و خالی ترین گذینه رو انتخاب کردم.

« HAPPY BIRTH DAY 2 U » 
این پیامی بود که من تو قسمت « Yell » (فریاد) سایت گذاشتم و فقط همین. حتی بخاطر این تبریک خشک و خالی من توی سایت، امیر با کامنت خودش « محمد داداش خسته نباشی، ولخرجی کردی » منو مورد تمسخر خودش قرار داد. 
این تنها پیغام من برای اون روز مقدس (از نظر من) نبود. 
طبق همیشه ما چند ساعتی رو توی چت یاهو مسنجر با هم سپری کردیم و از هر جایی حرف میزدیم. همیشه حرف داشتیم، بدون حتی یک کلمه تکراری. اون شب هم مثل بقیه شبها بود ولی با یک تفاوت بزرگ از طرف من. شاید کادویی که من برای صفد در نظر گرفته بودم، بیشتر برای خودم بود. میخواستم این روز دلم رو بزنم به دریا و حرف دلم رو بهش بزنم. دستام میلرزید. دیگه واسه تایپ کردن رمق نداشتم. کلمه ها رو اشتباهی تایپ میکردم. آخه مگه میشه انقدر ضعیف بود؟ چرا نمیتونم مثل بقیه باشم؟!

  

- امیدوارم که همیشه تو همه کارهات مخصوصا دانشگاه موفق باشی و به اون چیزی که لایقش هستی برسی. 

- ممنون محمد. 

- صفد میخوام یه چیزی بهت بگم ولی اول خداحافظی کنیم بعد میگم. 

صفد یه لبخندی زد و حرفم رو قبول کرد. 

- بازم بهترین هارو برات آرزو میکنم. کاری نداری دیگه؟ 

- نه. بابت امروز دستت درد نکه. 

- کاری نکردم. مواظب خودت باش و خوب بخوابی. 

- ممنون همچین. خداحافظ. 

- « ‌دوستت دارم ». خداحافظ.

  

گفتن این کلمه جونم رو به لبم آورد. بلافاصله بعد از گفتنش، دیس کانتکت کردم و به مانیتور خیره شدم. همه بدنم میلرزید. هم پشیمون بودم، هم خوشحال هم نگران هم سردرگم.

نمیدونستم کاری که کردم درست بود یا غلط. خوب بود یا بد؟ تنها چیزی که برام مشهود بود، ضعفم بود و این سستی ای که تو برقراری ارتباط دارم، حتی تو دنیای مجازی. 

صبح باید پادگان میرفتم، بخاطر همین زود رفتم تو جام و به کاری که کردم فکر میکردم. هنوزم نمیدونستم کاری که کردم درست بود یا نه.

بعد از کلنجار رفتن با خودم تو اون دو روز پادگان، بلاخره اومدم خونه و طبق معمول نشستم پشت میز کامپیوتر و روال همیشگی. این بار با این تفاوت که منتظر یک عکس العمل متفاوت از کسی که برام متفاوت بود و بجز خانوادم، اولین کسی بود که این کلمه رو بهش میزدم بودم. ولی هیچوقت اونجوری که تو انتظارش رو داری وقایع اتفاق نمیوفته. 
بلاخره اون لحظه که میخواستم فرا رسید و من و صفد بازم تنها توی یاهو مسنجر روبروی هم قرار گرفته بودیم.
نه حرفی در مورد اون کلمه، نه عکس العملی، نه ابراز احساسی. هیچی تو حرفهای صفد دیده نمیشد. انگار من کلمه « دوستت دارم » رو برای یک نفر دیگه فرستاده بودم. یا اصلا انگار که حرف من ارسال نشده. 
خیلی عادی و مثل همیشه حرفها بینمون رد و بدل میشد و در مورد حرف من، هیچ حرفی زده نشد و من هم چیزی در موردش نگفتم.
هر حرفی یا هر کاری فقط برای بار اول دشواره و با انجام دادنش، میتونه اون ترس رو تو درون آدم از بین ببره. دقیقا برای من هم همین اتفاق افتاد و دیگه هیچ ترسی از بروز احساسم به صفد نداشتم. 
بعد از اون روز، خیلی بیشتر از کلمه « دوستت دارم » برای صفد استفاده کردم و در مقابلش، فقط با ایموجی یک گل مواجهه میشدم. نه حرفی، نه « مرسی » گفتنی و نه کلمه ای که من آرزوی شنیدنش رو داشتم. « من هم دوستت دارم ».
شاید هنوز برای شنیدن این کلمه زیبا از طرف صفد خیلی زود بود و من باید انتظار بیشتری رو میکشیدم. ولی خب، این انتظار فقط زیر پا علف سبز کردن بود. فقط ایموجی یک گل برای جواب کلمه من و همچنان گل و باز هم گل.
آدمی که صبور نباشه هیچوقت نمیتونه برای چیزی صبر کنه. من هم نتونستم بیشتر از این صبر کنم و باز هم مثل قبل، سر چیزهای الکی و بیخودی زود از کوره در میرفتم و شده بودم همون محمد عصبی و بدون فکر. دقیقا همیشه هم تو همین لحظه ها تصمیم میگرفتم و حرفهایی که نباید میزدم رو میگفتم. از همه چیز ایراد میگرفتم
 
《- خیلی ها دوست دارن جای تو باشن اونوقت تو از موقعیت خودت خسته شدی و از پروژه های دانشگاهت خسته شدی؟
یا
- تو همیشه یه جایی از بدنت هست که درد کنه. من هیچوقت ندیدم که سالم سالم پیشم باشی. یه بار سرت، یه بار پات، یه بار دستت، الانم که معدت.》
 
این کلمات رو بدون کوچکترین فکری میزدم غافل از اینکه شاید منظور از این اعتراض ها و خستگی های صفد بابت کار زیاد تو دانشگاه و کوفته شدن دست ها برای کشیدن نقشه های زیاد و سر درد ها برای شب تا صبح بیدار موندن ها برای کشیدن نقشه های معماری، همه و همه نیاز به یک چیزی داشت. یک همدرد واقعی. 
کسی که این حرفهارو به شما میزنه، نیاز به یک حسی داره که به جز یک همدم، کسی قادر به انجامش نیست. 
صفد با گفتن این شکایتها، فقط یک نیاز دخترونه داشت اون هم « ناز خریدن » تو اون شرایط بود تا درد و خستگی و ضعف نسبت به کار و موقعیت رو از یادش ببره. صفد به ابراز علاقه من نیازی نداشت. اون انجام دادن و عمل کردن به دوست داشتن رو نیاز داشت که من نتونستم براش انجام بدم.
با فهمیدن این موضوع، سعی کردم که رفتارم رو تغییر بدم. لحن گفتار، عمل و حتی رفتارم رو تغییر دادم. دیگه نیازی به دلخوری بخاطر گل فرستادن تو جواب ابراز علاقه من نبود. دیگه همون گل برای من تبدیل شده بود به « من هم دوستت دارم » متقابل. شروع کردم به کنترل کردن خودم هنگام عصبانیت. ناز خریدن رو یاد گرفتم. طوری این کار رو انجام میدادم که بعضی وقتها توی حرفهامون به شوخی از دستم ناراحت میشد و برای از بین بردن ناراحتیش، شرط به ناز خریدن من رو میذاشت.
آخرین دقیقه های سال بود و باز هم ما کنار هم بودیم و بهترین لحظه هام رو سپری میکردم. 

از لحن صدای مامان برای صدا کردن من و نشستن کنار سفره هفت سین، میشد عصبانیتش رو فهمید. 
با یک خداحافظی و آرزوی سالی پر از موفقیت برای هم، از هم خداحافظی کردیم و رفتیم. 
رفتن من از پیش صفد فقط ظاهری بود. با هر خداحافظی ای که بین ما صورت میگرفت، فقط دستهام بودن که دیگه پیشش نبودن.

« Happy New Year »
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.