صفد : فصل اول - قسمت سوم ( دوران آموزشی )

نویسنده: Mmanutd

باید از دامادمون یک تشکر ویژه و خاص کنم بخاطر کاری که در حقم کرد. اون دو ماه به همه چیز شبیه بود به جز دوران آموزشی. نه سختی ای، نه فشار کاری ای، واقعا هیچی!

محیط پادگان طوری بود که وقتی واردش میشدی، سمت راست یک سوله خیلی بزرگی قرار داشت که برای تقسیم گروهان و گردان باید همه وارد اون سوله میشدن. انقدر بزرگ بود که راحت میشد دو هزار نفر شایدم بیشتر رو تو خودش جا بده. بعد از تقسیم ها باید از سوله میرفتی بیرون و وارد یک بلوار میشدی که حدود یک کیلومتر پیاده روی داشت تا به مسجد پادگان میرسیدی. بعد مسجد هم گردان ها به فاصله های مختلف کنار هم قرار داشتن. تو هر گردان پنج تا گروهان قرار میگرفت که هر گروهان هم محل آمورش 110 تا 150 سرباز رو به خودش اختصاص میداد. در کل واسه من که تا حالا بزرگترین محیطی که دیده بودم، مدرسه بود، اون پادگان رو میشد خیلی بزرگ در نظر گرفت. پادگان خوش آب و هوا و تمیز که تو اون فصل سال قشنگتر هم شده بود. ماه تیر و مرداد و شهریور. این ۳ ماه فقط اسم ماه رو با خودشون یدک میکشیدن ولی هیچ رنگ و بویی از فصل تابستون تو خودشون جا نداده بودن. حتی اوایل شهریور هم هوا انقدر خنک بود که مجبور به پوشیدن لباس گرم تو ساعتهای اول صبح و آخر شب میشدیم. 
با توجه به اینکه پادگان تو جاده تبریز – آذر شهر بود و اطرافش کاملا محیط بازی بود، رو هوا هم تأثیر خودش رو گذاشته بود. تنها چیزی که اونجا آدم رو اذیت میکرد، بوفه تنقلات ده متریش بود که برای یک گردان هزار نفره، یک پنجره یک متر در یک متر قرار داده بودن که باید پاسخگوی همه اون سربازها باشه (با توجه به وقت آزاد کمی که در اختیارمون میزاشتن). 

روز اول رو اگه بخوام توصیف کنم، باید بگم از نظر زمانی بدترین روز زندگیم بود. 
صبح وقتی رسیدیم پادگان، هوا گرگ و میش بود. از اتوبوس پیاده شدیم و به سمت درب دژبانی حرکت کردیم. ما رو به سمت سوله راهنمایی کردن و منتظر رسیدن بقیه اتوبوس ها شدیم تا همه سربازها از استانهای دیگه برای تقسیم گردان و گروهان حاظر باشن. هر کسی رو میدیدی، به همراه دوستها یا آشناها دفترچه های خدمتشون رو پر کرده بودن و با این اوصاف تنها نبودن ولی من توی اون سالن بزرگ با اون همه جمعیت تنها بودم و چاره ای جز انتظار کشیدن تک نفره و خیره شدن به اون جمعیت و در و دیوار سوله نداشتم. انتظار خیلی بیشتر از اونی شد که بشه تحمل کرد. حدودا پنج ساعتی از تنهایی و سکوت من تو اون سوله بزرگ و نگاه هام به این و اون گذشته بود. خیلی گشنم شده بود ولی خب طبق معمول روم نمیشد توی اون جمع چیزی بخورم. شاید کسی که کنارم نشسته برای خودش خوراکی نیاورده باشه، منم که اهل تعارف نیستم. نه بخاطر اینکه شکمو یا خودخواه باشم، (حداقل توی این مورد) نه. از این میترسیدم که اگه تعارف کنم و بخاطر همین تعارف بخوایم با هم ارتباط برقرار کنیم و شروع به حرف زدن کنیم، من حوصله اش رو نداشتم. هر چقدر که بیشتر زمان میگذشت، شایعه پراکنی ها هم بیشتر میشد. بیشتر شایعه ای که تو اون چند ساعت گفته میشد این بود که ما برای این دوره اعزام نمیشیم و دوره آموزشی مون میافته برای دو ماه دیگه. اولش از این شایعه خوشم اومد، چون هم دوباره برمیگشتم خونه و هم اینکه از این جو مسخره و شلوغی که دورم رو احاطه کرده بود خلاص میشدم. از طرف دیگه هم پنجشنبه همین هفته عروسی خالم بود و میدونستم که میتونم به عروسی هم برسم. فکرم رو با این چیزها مشغول کرده بودم غافل از اینکه بدونم توی این دو ماه پره از این شایعات و هر روز یه عده برای خود شرینی شروع به شایعه پراکنی میخوان کنن. 
ساعت حدود دوازده ظهر رو نشون میداد. بلاخره دیدیم چند نفر که درجه افسری داشتن وارد سالن شدن. بعد از خوش آمد گویی و یک سری توضیحات، شروع به تقسیم بندی سربازها کردن. به تفکیک استانها شروع به تقسیم کردن. ماشالا استان تهران به همراه قزوین خودش یک گردان رو تشکیل میداد. مثل همیشه جزء آخرین نفرهایی بودم که توی یک صف خودش رو جا میداد. هر گردان و گروهان ظرفیت مخصوص خودش رو داشت و بیشتر از اون ظرفیت رو نمیتونست قبول کنه. نزدیک یک ساعتی میشد که برای گردان ها و گروهان ها تقسیم بندی رو انجام میدادن. سربازها دسته دسته جدا میشدن و برگه اعزامهاشون چک میشد و یک فرم رو پر میکردن و به خط میشدن و به سمت گردان مربوطه حرکت میکردن. همه جور آدمی رو میشد دید. خوشتیپ، شلخته، پولدار، کچل، مو بلند.

گردان مربوط به بچه های تهران و قزوین پر شد و من به همراه بیست نفر دیگه به عنوان مازاد موندیم توی سوله (که این موضوع رو باید بزارم روی خوش شانسیم چون بعدا متوجه شدیم که گردان تهرانی ها بدترین و سخترین گردان اون پادگان بود)
کل سربازهایی که اومده بودن، همه تقسیم شدن و گردان و گروهان های محل آموزششون تعیین شده بود بجز ما بیست نفر. این موضوع رو هم باید بزارم روی خوش شانسیم چون تو اون نیم ساعتی که برای تعیین و تکلیف مجبور شدیم صبر کنیم، با دو نفر از بچه های اعزامی از استان قزوین مشغول صحبت شدیم و تو همون نیم ساعت تونستیم خودمون رو تو این دوره دو ماهه دوست اعلام کنیم. مهدی و علی

مهدی یک سال از من بزرگتر بود و عروسی کرده بود. ولی علی ازمن کوچیکتر بود و یک مقدار از نظر رفتاری شیش میزد و خیلی دست و پا چلفتی تر از من بود.
 
بلاخره تکلیف ما هم روشن شد و بعد از گرفتن برگ اعزاممون و پر کردن فرم، به خط شدیم رفتیم به سمت گردان مربوطه. 
گردان امام حسن گروهان شش.
اونجا بازم به خط شدیم و اسامی مون رو نوشتن. حالا همه هی جلو عقب میکردن که اسمشون تو ردیف های اول باشه که مثلا زودتر برن تو آسایشگاه و تخت بگیرن. زهی خیال باطل. اصلا از این خبرا نبود. بعد از نام نویسی، با یک گاری قابلمه غذاهارو آوردن. تنها چیزی که باعث خوشحالی توی اون روز میشد همین وقت غذا خوردن بود ولی فقط تا وقتی که در قابلمه رو بخوان باز کنن خوشحالی من دووم آورد. آش خدمت. حالا فهمیدم چرا میگن آش خور.

از نظر غذایی باید بگم فوق العاده بد غذا هستم. گوشت، پیاز، سبزی پخته، آش، سوپ،‌قارچ، با خیلی چیزهای دیگه که اصلا نمیتونم تحملشون کنم.

هرکی میرفت غذا بگیره بهش یقلوی میدادن که تا آخر آموزشی بعد از اصلحه، مهمترین وسیله بود که باید حفظش میکردیم چون اگه گم میشد یا میدزدیدن، دیگه غذایی نداشتی. وقتی غذا رو گرفتم مجبور شدم همش رو بریزم دور. بازم جای شکرش باقی بود که حداقل یک نون لواش داده بودن.
بعد از خوردن ناهار، دوباره مارو به صف کردن و به سمت یک سالن دیگه حرکت کردیم. سالن تحویل لباس و وسایل. یک کوله پشتی به همراه دو دست لباس و دو جفت پوتین و دو تا اورکت و جوراب و با خورده وسایل دیگه مثل واکس و مسواک و خمیر دندون و این قبیل چیزها. از اونجا که خیلی کند بودم و باز هم جزء آخرین نفرات توی صف بودم، بنابراین به آموزش چیدن وسایل تو کمد و آنکارد کردن تخت نرسیدم. حتی لباسهای سربازی هم خوب نمیتونستم بپوشم و به این و اون نگاه میکردم که دارن چیکار میکنن تا ازشون تقلید کنم. بعد از کلی کلنجار رفتن و پوشیدن لباس ها، به بقیه ملحق شدم ولی هنوز یک چیزی اذیتم میکرد. بسته نشدن بند کوله پشتی. 
بدون اینکه توجهی به حرفهای ارشد و محیط و جایی که درونش قرار دارم کنم،‌ شروع کردم به تلاش برای بستن کوله پشتی. همینجوری که مشغول بودم و تو عالم خودم سیر میکردم، یهو با فریاد « هی با توام الاغ » از جا پریدم. تازه به خودم اومدم که چه خبره و کجا اومدم. بیشتر از هر لحظه دیگه ای احساس ضعیفی کردم و خودم رو توی یک محیط کاملا غریب و مسخره میدیدم. 
عجب جای مزخرفی!

بعد از آموزش کمد چینی و آنکارد تخت و یه سری آموزشهای دیگه، هوا داشت تاریک میشد و هر لحظه که میگذشت امید من هم برای برگشتن به خونه از بین میرفت. از وقتی که وارد پادگان شدیم این امید رو داشتم که بعد از تحویل لباس و آموزشها، ما رو میفرستن خونه و میگن که یک هفته بعد فلان تاریخ بیاید چون اکثرا هرکی خدمت میرفت این برنامه بود ولی اینجا از این خبرها نبود. قرار بود فیکس دو ماه تو این زندان که حتی تا چشم کار میکرد هیچ تمدن و حتی یک ساختمون یا یک ماشین در حال حرکت دیده نمیشد حبس باشیم. دیگه شب شده بود و منم مطمئن بودم که به عروسی خالم مریم نمیرسم. 
بعد از نماز و شام که فقط یک دونه نون لواش بود ( حوصله شستن ظرف نداشتم چون تا حالا این کار رو نکرده بودم، اون روز هم به اندازه کافی نا امید و خسته شده بودم) آماده شدیم برای شماره گذاری از روی قد. همه توی ردیف های نه نفره به خط شدیم و از روی قد جابجا میشدیم که به ترتیب قرار بگیریم. قد بلندها ردیف اول و متقابلن کوتاه قدها ردیف آخر. با قد 1۷۹ نفر سی و دوم شدم. ردیف چهارم ستون پنجم. 
طبق شماره هایی که بهمون تعلق میگرفت، تخت و کمدمون مشخص شد. دیگه همه کارها انجام شد و به کمک مهدی منم تونستم تختم رو آنکارد کنم و کمدم رو بچینم. همه چی اون روز تموم شد و حالا دیگه میشد خوابید. ولی چه خوابی؟ توی یک محیط غریب با آدمهای زیاد، توی گروهانی که نصف سربازها از مشهد هستند و غریب به وقوع همه توی دین قوی و خشک مذهب، از طرف دیگه نصف دیگه گروهان هم بچه های خون گرم کردستان که همه اهل سنت بودند که این موضوع خیلی باعث بهم خوردن نظم عمومی یک گروهان میشد و باعث ایجاد تنش هایی بین این دودسته شد که توی این دو ماه دودش فقط تو چشم من و مهدی و علی میرفت.

ساعت چهار نیم صبح وقت بیدار باش بود. با صدای خوردن باتوم به کمد های آسایشگاه که مثل بمب صدا میداد همه بیدار شدیم. یک ربع برای سرویس و وضو و پوشیدن لباس وقت داشتیم. بعدش نماز و صبحانه و نظافت. وقتی همه این کارها انجام شد، کسایی که موهاشون رو کوتاه نکرده بودن، اعزام شدن به سلمونی پادگان. منم که موهام رو کوتاه نکرده بودم، رفتم و با نمره چهار مو هارو کوتاه کردیم و اومدیم دوباره توی گروهانمون. 
امروز برنامه روزانمون رو اعلام کردن و متوجه شدیم برنامه ما تو این دو ماه چه جوریه. 
روزها تکراری بود و طبق یک برنامه کار میکردیم. انقدر اینجا بد میگذره که یادم رفته چند شنبه، چی کار کردم. تو این مدت برناممون به این ترتیب بود: 
بیداری، نماز، دو، ورزش، صبحانه، نظافت، صبحگاه، کلاس1، کلاس2، کلاس3، کلاس4، نماز، نهار، نظافت، کلاس5، شامگاه، مشق سربازی، شام، نظافت، نماز، خاموشی. 

روزها تکراری میومد و می رفت. فقط پنجشنبه و جمعه بیکار بودیم. یک جورایی بهترین روزهای دوره آموزشی من تو این دو روز خلاصه میشد. کسایی که مرخصی میرفتن اکثرا افراد بومی خود تبریز بودن یا اینکه توی تبریز دوست و آشنایی داشتن. 
از گروهان صد و سی نفره ما هم حدود هفتاد هشتاد نفر میرفتن مرخصی. بخاطر همین گروهان ما هم خلوت میشد و از پنجشنبه بعد از نماز، تا شنبه صبح کسی کاری به کارمون نداشت و راحت میتونستیم کاری که میخوایم رو انجام بدیم، یعنی خواب. 
بیشترین چیزی که اونجا برای انجام دادنش شوق داشتیم خواب بود. فرقی نمیکرد کجا و چقدر، مهم این بود که بخوابیم. حتی از زمان پنج دقیقه ای بین نماز صبح و به خط شدن برای رفتن به صبحگاه هم استفاده میکردیم و سرامون رو میزاشتیم روی جدول و روی آسفالت دراز میکشیدیم و میخوابیدیم. پس تو دو روز پنجشنبه و جمعه چی از این بهتر که میتونستیم تا دلمون بخواد بخوابیم. البته اینم در نظر بگیریم که بعضی از هفته ها هم انقدر بیگاری ازمون میکشیدن که از موندن توی پادگان و نرفتن به مرخصی پشیمون میشدیم. 

تو این مدت، هم خوب تنبیه شدیم هم تشویق. 
اولین پست نگهبانی رو پاسبخش بودم، مسئول نگهبانی کل شب به عهده من بود ولی نسبت به اسمش، خیلی راحت تر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم. 

بعضی وقتا مخابرات میرفتیم (هفته ای یک بار) بعضی وقتا هم حموم (هفته ای 3بار). 

وقتی یک روز با خونه تماس گرفتم متوجه شدم که لیلا خواهرم برام نامه نوشته و فرستاده پادگان. خیلی جالب بود برام که اگه نامه ای میومد، تا خودمون نمیرفتیم بگیریم، برامون نمیاوردن! واقعا برام جالب بود چون اگر پای تلفن بهم نمیگفتن که نامه فرستادن، من هیچوقت متوجه نامه نمیشدم. مثل نامه دومی که از طرف خونه فرستاده شد و من هیچوقت متوجه اومدنش نشدم و فقط وقتی رفتم خونه فهمیدم که نامه فرستاده بودن.  

توی این دوره شصت روزه، دو روزش با بقیه روزها فرق میکرد. اولین روز، جمعه مورخ ۸۸/۰۵/۰۲ بود. 
اونروز با بقیه روزها فرق میکرد. از وقتی که برای نماز صبح بیدار شدم، یه حس دیگه ای داشتم. آخه قرار بود برام ملاقاتی بیاد! وقتی بعد از صبحانه رفتیم دوباره بخوابیم، از خوشحالی خوابم نمی برد. ساعت حدود 7:45 دقیقه بود که با صدای بلندگو پادگان برای صدا زدن اسمامی کسانیکه ملاقاتی براشون اومده، بیدار شدم. بعد از 5 دقیقه خواب و بیداری، علی اومد صدام زد و گفت ملاقاتی داری. انقدر خوشحال شده بودم که 3 بار رفتم در دژبانی و برگشتم! بار اول با دمپایی رفتم، گفتن برو با پوتینت بیا! رفتم وضعیت کامل کردم و اومدم ولی اینبار گفتن که برگه ملاقاتیت کو؟! این بار هم برگشتم و دیگه با همه امکانات برگشتم! 
وقتی بابا رو دیدم خیلی خوشحال شدم. اون فرق نکرده بود، ولی به من گفت لاغر و سیاه شدی! اون روز تا آخرین لحظه ملاقاتی با هم بودیم. از همه چیز با هم حرف زدیم. اهل خانواده، کارهایی که من و یا اون ها تو این مدت انجام داده بودن. بیشتر از همه اون هندونه ای که آورده بود و با هم خوردیم مزه داد. بیچاره خیلی خسته تر از من به نظر میرسید. کل دیروز رو رانندگی کرده بود. از کرج تا تبریز. شب هم مجبور شده بود توی ماشین بخوابه تا دیر نرسه به پادگان. خستگی رو میشد تو چهرش دید ولی به روی خودش نمیاورد (برعکس من) و همش به من نگاه میکرد و با خنده هاش دلداریم میداد. 
خیلی خوش گذشت ولی وقتی وقت ملاقات تموم شد و برگشتم حالم گرفته شد. دوباره اون محیط و از فردا شنبه دوباره یک هفته خسته کننده و تکراری و رژه و تنهایی. 
خوراکی هایی که برام گرفته بود راحت جواب یک ماه تنقلات یه خونه رو میداد ولی اونجا یک هفته هم دووم نیاورد. 

دومین روزی هم که برام خیلی خوب بود و خوش گذشت روزی بود که همه اعضاء خانواده اومده بودن ملاقاتی. این بار با تجربه ای که از سری قبل بدست آورده بودم، همون اول با تجهیزات کامل رفتم که وقت ملاقات گرفته نشه.
تفاوتی که این ملاقات با ملاقات قبلی داشت این بود که مهدی برادرم لپ تاب خودش رو آورده بود و چند دست فوتبال بازی کردیم و حس یک ماه دوری از کامپیوتر رو تو من از بین برد. چه روز فراموش نشدنی ای بود. 

روزهای آموزشی همینجوری میگذشت و اتفاقات تکراری که یک سری هاشون خوب و یک سری هاشون بد بودن میافتاد. از تشویق هایی که به خاطر رژه خوب میگرفتیم تا تنبیه بخاطر بی نظمی هایی که انجام میدادیم. از استراحتهای اضافی تا تنبیه های آخر شب و بیدار موندن های اجباری. آموزشهارو پشت هم میدیدیم و امتحان هارو پاس میکردیم. تنها چیزی که خیلی زیاد باعث نگرانی و استرس بود، این شایعات متداولی که با موضوعات مختلف بیان میشد بود. 
از حذف مرخصی میان دوره تا تجدید دوره بخاطر نمره پایین تیراندازی. هرجفتش برای من خبر بد بود چون هم به یک مرخصی یک هفته ای نیاز داشتم تا بتونم روحیه ام رو ریکاوری کنم، هم اینکه نمره تیر اندازیم خیلی پایین بود و از تجدید دوره نگران شده بودم. 
متاسفانه حذف مرخصی میان دوره شایعه نبود و میان دوره مارو حذف کردن. علاوه بر اون بخاطر اینکه دو هفته آخر آموزش، با ماه رمضون یکی شد و بعداز ظهرها برای اینکه روزه بودیم، استراحت میدادن و آموزش رو متوقف میکردن، مجبور شدیم نزدیک ده روز هم اضافه تر از مدت معین آموزش ببینیم. ولی شایعه دوم مبنی بر اینکه کسانی که نمره تیراندازیشون پایین بود باید تجدید دوره بشن خوشبختانه شایعه بود و بدون در نظر گرفتن آموزشها، فقط کسانی که مشکلات انضباطی داشتن رو برای چند روز اضافه توی پادگان نگه می داشتن ولی این موضوع من رو تا آخرین روز با استرس و ترس مواجهه کرد چون دقیقا آخرین روز متوجه عدم درنظر گیری آموزشها توی ترخیص از آموزشی شدیم. 

دوران آموزشی دوران فراموش نشدنی ای بود برای زندگی من. وقتی که تو این دوران هستی همیشه آرزو داری که زودتر این دوره رو تموم کنی ولی وقتی با اتمام دوره، وارد یگان خدمتی میشی تازه آرزو میکنی که کاش کل خدمت مثل دوران آموزشی بود. تیراندازی، پیاده روی با مسافت بلند شش ساعته، اردو صحرایی، خشم شب، همه اینها تبدیل به خاطرات فراموش نشدنی زندگی آدم میشه که دیگه هیچوقت تجربشون نمیکنی (البته من بعدا یک بار دیگه تجربشون میکنم ...!!). 

با تموم شدن دوره متوجه شدم حتی اون مرخصی سه روزه که بخاطر ارزیابی نمونه بدست آوردم و رفتم خونه و برگشتم، نمی تونست بهترین خاطره آموزشی باشه. بهترین خاطرات فقط خاطراتی بود که توی این حدود هفتاد روز، پشت درهای بسته توی این محیط گنگ و خالی از هر احساسی اتفاق میافتاد. تشویق ها، تنبیه ها، آدم فروشی ها، شایعات حتی روز تولدم توی دستشویی گروهان! اون روز رو هیچوقت یادم نمیره. 

روز پنجم شهریور. وقتی خورشید کاملا غروب کرده بود و من مشغول شستن لباسهای کثیف توی روشویی محوطه بودم، مهدی و علی، اون دو دوست فراموش نشدنی، اومدن پیشم و با دلستر و ساقه طلایی و آهنگ تولد، تولدم رو تبریک گفتن و باعث سورپرایز من شدن. 

با رسیدن آخرین روز به یکباره همه این سختی ها تبدیل به خاطرات خوب و شیرین شدن. 
بلاخره آخرین روز هم رسید. از صبح که همه بیدار شدن برای نماز و بعد از اون خوردن صبحانه، دیگه خبری از تکرار برنامه روزمره نبود. دیگه خبری از نظافت نبود، از صبحگاه هم با اون عظمت و شلوغی، فقط یک پرچم برافراشته شده وسط میدون معلوم بود. هر کس یه گوشه نشسته بود و خودش رو اونجوری که میخواست سرگرم میکرد. همه دور هم جمع میشدن و کسایی که تو این دو ماه دشمن خونی هم بودن، مثل برادر همدیگرو بغل میکردن و از هم حلالیت می طلبیدن و معذرت خواهی میکردن. 
یکی خاطره مینوشت، یکی هم خاطره جمع میکرد. دفترچه هارو به فرمانده ها و هم خدمتی ها میدادن تا براشون خاطره و یادگاری بنویسن. 
داستان دوستی دو ماهه من و علی و مهدی هم اون روز آخرین روزش رو سپری میکرد. اون ها هم مثل خیلیای دیگه حضورشون از زندگیم حذف میشد ولی خاطراتشون باقی میموند. مثل دوستای دبستان، راهنمایی و حتی دبیرستانم. یا حتی مثل دوستی یک هفته ای من و ترانه. 

اتوبوسها وارد پادگان شدند و به تفکیک استانهای محل سکونت تقسیم بندی شدیم. یک هفته مرخصی پایان دوره بعد از هفتاد روز. 
بلاخره به سمت خونه دارم میرم. استراحت، خانواده و البته کامپیوتر و سایت کلوب. 
واسه آخرین بار از پشت شیشه اتوبوس پادگان رو داشتم نگاه میکردم. گروهان،‌ گردان، نمازخونه، بلوار اصلی پادگان و در آخر هم سوله جلوی درب دژبانی. و حتی واسه آخرین بار شهر تبریز که فقط به عنوان یک مسیر درونش تردد کردم و هیچوقت نتونستم پام رو روی خیابون هاش بزارم و با وجود قشنگی که همه توصیف میکنن، خودم این قشنگیا رو از نزدیک ببینم. با همین افکار یک نگاهی به برگه معرفی نامه انداختم که طبق اعلام اون برگه، باید هفته بعد خودم رو به پادگان معرفی میکردم. پادگان محمد رسول الله توی خیابون سئول.

اتوبوس از تبریز خارج شد. پیش به سوی خونه. 
به قول ماشال (مارشال) که توی دفتر خاطراتم نوشته بود: 

« دوستی یک اتفاق است ولی جدایی قانون زندگیست »
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.