تصمیم بر نابودی پادشاهی گرفتم به جای اینکه یکی از سگ های پادشاهی بشم! : 2
3
15
2
5
پاییز فصلی بود که اجمیل در هر دنیایی از چرت زدن در آن لذت میبرد امروز هم از این قاعده مستثنی نبود به لطف افزایش جمعیت انفجاری در ایران کلاس ها در سال 1450 جمعیت بین پنجاه تا شصت نفر داشتند که به اجمیل اجازه میداد به دور از چشم معلم چرت بزند و درس های حوصله سربر او روی ذهنش تاثیر نگذارد به هر حال اجمیل آنها را از حفظ بود.
"لعنتی فقط یه ساعت دیگه! و من سه روز تعطیلات برای انیمه دیدن دارم"
متاسفانه از بدو ورود اجمیل به این دنیا او معتاد نوعی نمایش مجازی به اسم انیمه شده بود چیزی که او نمی توانست از آن جدا شود.
اجمیل در حال برنامه چیدن برای تماشای چند انیمه شاهکار قدیمی بود اما در همین حال چیزی عجیب بود.
هیاهوی کل بچه های کلاس باعث شد تا چشم هایش را باز کند.
اما چیزی که دید باعث شد تا مثل اکثر بچه ها فکر کند که توهم زده اما در آن لحظه دیگر کاری از دست اجمیل بر نمی آمد و انتقال از قبل انجام شده بود.
اجمیل همه بچه های کلاس و معلم را می توانست ببیند که وحشت زده به اطراف نگاه می کردند.
آن وحشت خیلی زود سراغ اجمیل هم آمد اینکه چهل سال زحمتش در دنیای قبلی ناگهان به هیچ تبدیل شد ترسناک بود.
تا چند دقیقه قیافه اجمیل مانند دیوار سفت بود اما از چیزی که میشنوید آقای معلم سعی می کرد با حاضر و غیاب ذهن دانش آموزان را به طرف خودش بکشاند و آنها را از ترس دور کند.
اجمیل به این تراژی توجهی نکرد در عوض مشغول تماشای اطراف شد اما با هشدار نانیت ها و دیدن یک توده حرارتی که در حال نزدیک شدن بودند افکارش را به زبان آورد(اون چیه داره میاد….؟)
اجمیل به کل آرامشی که آقای معلم ایجاد کرده بود گند زد جو قبلی دوباره به کلاس حاکم شد.
باقی دانش آموز ها برای پی بردن به ماهیت موجودی که در حال نزدیک شدن بود می خواستند یک داوطلب انتخاب کنند اما خیلی زود کارشان به نزاع و بحث کشید.
اما اجمیل که کاملا روی آن توده حرارتی متمرکز بود واقعا ترسیده بود آن موجود شاید فقط بیست یا سی متر با او فاصله داشت و اجمیل درباره ماهیت آن می دانست ...این یک هیولا رده متوسط از سیاهچال بود.
هر بار که اجمیل وارد یک سیاهچال شده بود فقط به عنوان یک کوله پشتی عمل کرده بود و باقی اعضای گروه از او محافظت می کردند اما اینبار اجمیل می توانست مرگ را لمس کند زیرا نه مهارت او و نه نانیت ها هیچکدام نمی توانستند ویژگی رزمی داشته باشند.
اجمیل در آن لحظه سعی بر آگاه کردن باقی افراد از خطر پیش رو داشت اما باقی افراد کلاس چنان مشغول بودند که هیچکس به او توجهی نمی کرد در همان لحظه اجمیل از پشت سر بخار گرم و متعفن را که از بینی هیولا بر روی پوست گردنش ساطع می شد را احساس کرد.
وحشت کمک میکرد مانند یک تکه چوب بی حرکت به نظر برسد دانش آموزان هم با دیدن هیولا چنین واکنشی داشتند.
در حالی که بزاق دهان هیولا در حال تراوش روی سر و شانه های اجمیل بود او انگشت اشاره اش را نزدیک دهانش نگه داشت تا با اشاره بقیه را ساکت کند.
هیولایی که پشت اجمیل ایستاده بود تقریبا نابینا بود و به صدا حساس بود اگر آنها سکوت می کردند احتمالا هیولا هم راهش را میکشید و میرفت اما جیغ دختری که ناگهان از بین جمعیت فرار کرد شرایط را برعکس کرد هیولا با پنجه خودش به اجمیل ضربه محکمی زد و اجمیل با ضرب به دیواره غار برخورد کرد.
در حالی که خون گرم از سر شکسته اش وارد چشمش می شد ناگهان اجمیل نور امید را دید یک گروه از ماجراجویان ظاهر شده بودند و با آن هیولا در حال مبارزه بودند اما اجمیل تحمل تماشا را نداشت زیرا به زودی ادراکش کمرنگ شد.
***
نور خورشید چشمان اجمیل را گرم میکرد و این خوابیدن روی تخت نرم آپارتمانش را لذت بخش تر میکرد.
اما ناگهان افکار او به زبانش راه پیدا کرد(وایسا یعنی همه این اتفاقات خواب بود؟)
(البته که نه! )
اجمیل با شنیدن صدای زنی که فریاد زد از شدت شوک مثل فنر پرید و به چهره کسی که جواب داده بود خیره شد دختری که زره تمام تنه فولادی و براق پوشیده بود.
اجمیل ناخودآگاه همه جا را نگاه کرد یه سقف غریبه تخت نا آشنا شکی در آن نبود او بار دیگر منتقل شده بود.
ناگهان تمام اتفاقات زمان کلاس به یاد اجمیل آمد؛ اینکه او در یک سیاهچال بود و آن هیولا به او ضربه زده بود فقط میتوانست یک معنی داشته باشد...او دوباره به دنیای اصلی خودش منتقل شده بود اما برای شروع او باید مقداری اطلاعات جمع اوری میکرد اولین منبع هم دختر شوالیه در روبرویش بود (تو کی هستی؟!)
(مسئول امنیتت البته به طور موقت) دختر شوالیه این جمله را در حالی که چشمانش سرد و بی روح بود به زبان آورد.
(من نمیدونم په خبر شده میشه یه مقدار توضیح بدید؟)
(الان که بهوش اومدی وقتشه بریم)
بعد از یک راهپیمایی طولانی که از راهرو ها و سالنهای باشکوه که به آثاری ارزشمند تر از طلا مزین شده بودند اجمیل و دختر شوالیه به یک در طلایی رنگ رسیدند.
اجمیل قصد پرسیدن سوالات زیادی را داشت اما شوالیه زودتر صحبت کرد(سعی کن مودب باشی وگرنه خودم گردنتو میشکنم)
با نگاه به قد بلند و حاله قدرتمند خانوم شوالیه اجمیه چاره ای جز گفتن(چشم!)نداشت
در های های طلایی به آرامی و با غژغژ در حال باز شدن بودند تا یک تالار بزرگ تر از همه سالن هایی که اجمیل تا به حال از آنها رد شده بود را آشکار کردند مکان به حدی پر زرق و برق بود که اجمیل از شدت خز بودن چند لحظه ایستاد که البته خانوم شوالیه با پس گردنی به او یادآوری کرد.
(سرت رو بنداز پایین احمق!!!)
(همینجوری ادامه بده احمق!!!)
(خیلی زود زانو بزن احمق!!!)
اجمیل فقط با پیروی از دستورات خانوم شوالیه فهمید که جلوی فردی به اسم پادشاه زانو زده.
(می توانی سرت را بلند کنی)
وقتی سرش را بلند کرد یه لحظه خشکش زد بعد کم کم خنده میخواست مانند نوشابه گازدار از دهان او به بیرون بپاشد برای همین اجمیل دوباره سرش را انداخت پایین "آخه کی فکرش رو میکرد که یه نسخه از آغا محمد خان قاجار رو ببینم یعنی چوک اینم مثل اون بریدن؟ لعنت بهش نمیتونم جلوی خنده هام رو بگیرم"
(جوان چرا میخندی؟)
تمام خنده ها در گلوی اجمیل مانند زهر شد و از طرفی نگاه شوالیه های محافظ هم کشندگی مرگباری داشت، اجمیل همین الان به شاه توهین کرده بود و اگر اوضاع همینطور پیش می رفت گردنش شترق!…. لازم نبود به بقیه اش فکر کند زیرا چیز خوبی در انتظارش نبود اما باید یه کاری میکرد برای همین عزمش را جزم کرد تا با نهایت مهارت بازیگری خودش را از این مخمصه بیرون بکشد"دیدن اونهمه انیمه و خونن مانگا و وب ناول نباید بی فایده باشه"
در حالی که سرش هنوز پایین بود جواب داد(شاه به سلامت باد چهره شما بسیار شبیه به یکی از قدرتمند ترین پادشاهان سرزمینم بود و دیدن چهره شما باعث شد باور کنم که تحت فرمان چنین پادشاه بزرگی حتی منی که در برابر پادشاه بیمقدار ترین آدم هستم می توانم بزرگترین افتخارات را از نزد پادشاه کسب کنم پس این بود که بدونه اینکه بدانم شوق و هیجان باعث شد بیش از حد شادی خود را نشان دهم)
سکوت فرمانروای مطلق بود تا اینکه صدای کف زدن به گوش رسید
(به به خوشمان امد حال خودت را معرفی کن)
به شاه نگاه کرد که داشت کف میزد "قیافش با خری که بهش نوشابه داده باشن فرقی نداره"
اما پادشاه وقتی می خواست دوباره صحبت کند چهره اش عادی شد.
(اجمیل مگنیل هستم قربان)
(اجمیل بگو ایا برایت گفته اند چه اتفاقی افتاده؟)
اجمیل در حالی که رد نگاه شاه که به خانوم شوالیه می رسید را دنبال میکرد جواب داد(خ..خیر)
"شاه بار دیگه ذوق مرگ شد"
(پس بهتر! وزیر بگو وسایل را بیاورند)
اجمیل واقعا گیج شده بود پس با یه سرفه ساختگی نظر شاه را به خودش جلب کرد.
(متاسفم که میپرسم اما میشه بهم بگید برای بقیه په اتفاقی افتاده؟)
صورت شاه مچاله شد و پس از گذشت پنج ثانیه دوباره چهره اش عادش شد
(آه آن گستاخ ها! ما تکلیف آنها را از قبل مشخص کرده ایم)
(تکلیف؟)
(اری تکلیف؛ ما شما را از یک دنیای دیگر به دنیای خودمان احضار کردیم تا با کمک قدرت شما بتوانیم علیه اهریمن قیام کنیم همراهان شما را از قبل برای آموزش و کسب تجربه به ارتش فرستادیم؛ مثل اینکه وزیر هم آمد!)
اجمیل به مردی با کلاه عجیب نگاه کرد که همراه وزیر آمد و یک گوی در دستش بود.
مرد با کلاه عجیب که شبیه جادوگران فانتزی بود سمت اجمیل رفت.
(لطفا دستانتان را روی این گوی قرار دهید)
اجمیل قبلا هم در دنیای اصلی اش چنین چیزی را دیده بود پس بی نگرانی دست هایش را روی آن قرار داد اما اینکه هیچ اتفاقی نیفتاد حتی خود اجمیل را هم شوکه کرد، پچ پچ جمعیتی که آنجا قرار داشتند و قیافه مچاله شده شاه اجمیل را مضطرب کرد.
جادوگر پیش شاه رفت و چیزی را در گوش شاه زمزمه کرد که حداقل قیافه مچاله شده شاه رو عادی کرد.
(جادوگر اعظم اکنون تو را ارزیابی کرد متاسفانه تو مهارت رزمی ای نداری)
"تازه فهمیدی؟ اینو خودمم میدونستم"
جادوگر اعظم گوی را به شاگردش سپرد و شخصا رو در روی اجمیل حاضر شد.
(متاسفم که این رو میگم اما مهارت شما یه مهارت به اسم فضای ذخیره سازیه که متاسفانه کارایی رزمی نداره و فقط به درد ساخت و ساز میخوره بازم متاسفم که اینو میگم اما مهارت شما باعث میشه نتونید عضو ارتش بشید)
مثل این بود که پادشاه هم مانند اجمیل اولین بار بود که چنین چیزی می شنید(جالب است بیشتر توضیح بده)
جادوگر با یه تعظیم به سمت شاه برگشت(چشم عالیجناب نام مهارت او مهارت ذخیره سازی است که به صاحبش اجازه میدهد هر چیزی را که قادر به جداکردن از زمین باشد را در فضای ذخیره سازی اش ذخیره کند)
شاه بعد یه مقدار تامل به اجمیل خیره شد و دوباره با جادوگر اعظم شروع به صحبت کرد(فکر میکنم قبلا نیز در میان احضار شدگان افرادی بودند که چنین مهارتی داشتند؟ )
(بله درست است ما در هر بار که احضار انجام می دادیم تقریبا بیشتر از نصف افراد مهارت غیر رزمی داشتند همینطور افرادی بودند که مهارت دخیره سازی داشتند اما در آخرین احضار کیفیت به قدری بالا بود که فقط یک نفر مهارت غیر رزمی دارد)
چهره شاه حتی متفکرانه تر شد(ما با آنها چه کردیم؟ )
(به پیشنهاد یکی از احضار شدگان ما همه کسانی که این مهارت را داشتند را برای رشد و بازسازی شهر های نابود شده فرستادیم)
(مرد جوان را باید به کدام شهر بفرستیم؟)
وزیر که تا الان فقط گوش میداد اینبار کنار شاه ایستاد
(اگر شاه نظر من را بخواهند به نظرم بهترین مکان سرزمین های نابود شده پشت رودخانه در شرق شهر ناگراج است زیرا اگر ما آنها را دوباره از نو بسازیم می توانیم جمعیت افراد بی خانمان را که در شهر ها هستند را کم کنیم و همینطور خط دفاعی علیه پلیریا را تقویت کنیم)
شاه مقداری گیج به نظر میرسید برای همین پرسید
(ناگراج؟ آشناست اما نمیدانم در کدام قلمرو قرار دارد...)
(شورش سال قبل؛ ناگداج هم یکی از شهر هایی بود که فرماندار دژلین رئیس و سران آن را اعدام کرد)
(خب حالا متوجه شدم بدین وسیله من به اجمیل مگنیل دستور می دهم به عنوان حاکم سرزمین های نابود شده شرق رودخانه ناگراج آن شهر ها را دوباره از نو بسازد و و سبب رشد و آبادانی در آن سرزمین بشود همچنین از خزانه سه هزار سکه طلا به همراه یک سازند شاهی به او تعلق می گیرد)
اجمیل تا به الان فقط شنونده بود و هیچ حرفی نزده بود و همینطور به شاه نگاه میکرد.
(تو از الان به عنوان حاکم مناطق شرق رودخانه ناگراج منسوب شده ای آیا چیز دیگری هست که بخواهی؟)
(خیر)
(داشت از یادم میرفت از این پس شوالیه سارا تحت امر تو خواهد بود و از تو حفاظت خواهد کرد؛ تمام منابع مورد نیاز را ما حاظر خواهیم کرد تا آن زمان استراحت کن و سپس به سمت شهر ناگراج و سپس به سمت مناطق ویران شده برو)
***
سارا در حالی که نیمه مست بود طوری قهقهه میزد که انگار نه انگار تا قبل از این فقط اجمیل را احمق صدا می کرد و احتمالا قصد داشت گردنش را بشکند.
(به عنوان یه پاچه خوار اگه مهارت رزمی داشتی شاید فرمانده ارتش میشدی برعکس اون دوستای احمقت که به شاه بی احترامی کردن هاهاهها) از بس خندیده بود اشک از چشم هایش بیرون میزد.
باید هر طور بود یه تیکه حسابی به او مینداخت(حداقل اینقدر بی عرضه نیستم که با داشتن یه مهارت رزمی زیر دست یکی مثل خودم بشم)
سارا با چهره بی تفاوت و منگ به خودش اشاره کرد(با منی؟)
اجمیل که طعم اولین پیروزی مقابل سارا را احساس می کرد با غرور جواب داد(آره!)
اما سارا دومرتبه شروع کرد به خندیدن تا اینکه آروم شد(متاسفم که اینو میگم ولی منم مثل تو مهارت رزمی ندارم)
چهره اجمیل مانند دیوار شد(پس چطور قراره از من محافظت کنی؟!! )
سارا قبل از اینکه دو مرتبه جام نوشیدنی را سر بکشد با لحن آهنگین جواب داد(ندانم)
(گفتی مثل من مهارت رزمی نداری؟)
سارا در حالی که به اجمیل نزدیک میشد جواب داد(منم مثل تو بدشانس بودم)
(یعنی تو…)
(درسته منم مثل تو از زمین به اینجا احضار شدم)
(روس هستی؟)
(نمیدونم)
(نمیدونی؟)
(شنیدم وقتی به اینجا احضار شدی از هوش رفتی؟)
(یه هیولا بهم حمله کرد)
(اره یه ماه و نیم بیهوش بودی؛ ببین تو وقتی که باید گوش میکردی به هوش نبودی البته اینجوری بهتره ببین تو الان میدونی که به دنیای جدید احضار شدی؟)
(از شاه کم و بیش یه چیزایی دستگیرم شد)"البته که میدونم این سومین دنیایی که توش هستم!"
(درسته اما کافی نیست برای همین من برات توضیح میدم)
(میشنوم)
(اول از همه بزار در مورد خودم بهت بگم من سارا کاکاروف هستم این تمام چیزیه که از خودم میدونم)
(تمومش؟)
لحن سارا جدی شد
(به من گوش کن مثل اینکه اونا هنوز نفهمیدن اما انگار تو به هر نحوی که شده هنوز خاطراتت رو داری)
(مگه تو نداری؟)
(همه کسایی که احضار میشن تحت تاثیر جادوی احضار خاطراتشون از بین میره و جز یه اسم چیزی یادشون نمیاد)
(این وحشتناکه)
(درسته؛ تو این دنیا جادو وجود داره و باهاش میشه همه جور کاری کرد پاک کردن خاطرات هم یکیشه؛ اینجا یک کشوره به اسم اکلیر که سالی یبار مراسم احضار رو انجام میده من سه سال قبل احضار شدم ولی مهارت من رزمی نیست)
(فکر کنم بهت میگفتن شوالیه؟)
(آه این...مهارت رزمی به توانایی هایی گفته میشه که با اونا میشه حمله کرد مهارت من یه مهارت دفاعیه که بهم دو تا توانایی میده اولیش ایجاد یه حصار جادویی که میتونه جلوی ضربات جادویی و فیزیکی مقاومت کنه و دومین تواناییم درمانه که باهاش میتونم جراحات رو درمان کنم به همین دلیل من به شوالیه های محافظ قصر ملحق شدم)
بین حرف های سارا اجمیل به شمشیری که سارا به کمر داشت خیره شد.
سارا با دیدن نگاه اجمیل با غرور جواب داد(شوالیه های قصر هر روز باید تمرین کنن منم از این قاعده مستثنا نبودم)
"یه مهره به در بخور"(از شاه برام بگو)
(همینطور که خودتم تا الان حدس زدی اون واقعا یه هیچ کارست و چیزی جز یه عروسک که توسط ملکه سابق کنترل میشه نیست)
(ملکه سابق؟)
(شاه بیچاره تر از اونیه که بتونه یه کشور رو کنترل کنه برای همین مادرش حواسش به همه امور است)
(در مورد جایی که قراره بریم هم بگو)
سارا از صندوقچه کنار میز یک نقشه بیرون کشید و با اشاره به چند تا نقطه شروع به توضیح کرد.
(جایی که قراره بریم چندتا منطقس که به وسیله چند تا رودخانه که از کوه های شمال و تا رود بزرگ ادامه دارن، اون سرزمین رو از بقیه زمینای پادشاهی جدا میکنن؛ این نقاط رو میبینی که روشون ضربدر خورده اینا شهر هایی هستن که نابود شدن جمعا نوزده روستا و چهار شهر)
(چرا نابود شدن؟)
(قضیه مال سی سال پیشه وقتی که یه سری اژدهای ناشناس شروع کردن به نابود کردن این شهرا هنوز دلیلش معلوم نیست ولی اگه از من بپرسی میگم کار کار پلریاست)
(پلریا؟)
(درسته پلریا یه کشور که تو سمت شمال غربه و قدرتش تو چند دهه اخیر چند برابر شده و علیرغم اینکه داره با نیرو های مستعمرات اهریمنی مبارزه میکنه هنوز اینقدر قدرت داره که بخواد با ما هم وارد جنگ بشه اما همیشه از درگیری مستقیم اجتناب میکنه مثل شورش شمال که یکماه پیش به رهبری فرماندار زاران شروع شد اما با حمله نیروهای فرماندار باکیان و ارتش به فرماندهی ژنرال دژلین شورشیا قلع و قمع شدن؛ فرماندار زاران به شهر خودش فرار کرد و با کمک نیرو های پلریا با آتش بس تونست شش شهر رو از پادشاهی اکلیر جدا کنه اما ملکه در مورد نه شهر دیگر اونقدر مهربون نبود؛ به فرمان پادشاه تمام سران هر نه شهر از بالاترین مقام شهر تا شوالیه ها و سربازا اعدام شدن)
(ملکه سابق ادم ترسناکیه)
(درسته ترسناک و ظالم و تصور کن بدونه که تو حافظت رو داری)
سارا با کشیدن یه خط فرضی نمادین روی گردن خودش به اجمیل فهماند که چه اتفاقی می افتد.
(سرم رو گوش تا گوش میبره!)
سارا در حالی که به طرف در می رفت برای اجمیل دست تکان داد(و حواست از بقیه درباریون باشه اونا همشون آدمای خطرناکین و میتونن ازت سواستفاده کنن)
(جایی قراره بری؟ )
(من به عنوان یه شوالیه یه سری وظایف دارم که باید انجام بدم وداع با دوستام هم یکی شه چون از فردا صبح دیگه قرار نیست ببینمشون)
سارا با گفتن این حرف رفت و اجمیل را تنها گذشت.
اجمیل در حالی که از پنجره اتاق به اژدهایی که در حال پرواز بود خیره میشد اخم کرد(از اول کار تا الان اینجایی چی میخوای؟)
پایان چپتر (⌐■_■)