تصمیم بر نابودی پادشاهی گرفتم به جای اینکه یکی از سگ های پادشاهی بشم! : 5

نویسنده: SamanMahdavian

اجمیل در حالی که بر روی بلند کردن اجسام تمرکز کرده بود ساززند ترکیب شده با بدنش فشار سنگینی را به او وارد می کرد.

قطرات عرق بر روی پیشانی اش و باد خنک صبحگاهی باعث میشد تا مقداری احساس سرما کند.

اما همه اینها باعث توقف تمرینش نشد تا اینکه صدای ضربه به در او را متوقف کرد

(میتونی بیای داخل)

اجمیل قصد بازگشت به تمرین را داشت اما با دیدن چهره ای غیر از چهره سارا شوکه شد(اه...کاری داشتی؟)

در مقابل اجمیل مردی درشت هیکل با اندام و عضلات سترگ ایستاده بود که در نگاه اول ترسناک بود اما تعظیم مرد مقداری عجیب بود(قربان لطفا بنده رو عفو کنید!!!)

اجمیل واقعا متعجب بود(مطمعنی اتاق رو اشتباه نیومدی؟)

مرد در حالی که زانو میزد جواب داد(قربان من خیاط هستم باید ببخشید که مجبور شدید تا الان این لباس ها رو تحمل کنید!)

اجمیل تا به الان آچمز بود اما وقتی که به لباس های خودش نگاه کرد منظور او را متوجه شد، لباسی که اجمیل معمولا می پوشید همان لباس فرم مدرسه ای بود که در اثر حمله آن هیولا مقداری پاره و مستهلک شده بود.

(قربان لطفا لباستون رو دربیارین!)

(چی!...نمیشه!)اجمیل قشد مقاومت داشت اما بازوان قدرتمند خیاط قشد داشت این مقاونت را تبدیل به مصالحت کند در همان زمان اجمیل سارا را دید که درحالی که روی یک پا به چهار چوب در تکیه داده گوشه چشمی به او نگاه میکند.

سارا در حالی که قصد رفتن داشت مقداری تامل کرد(بهتره بیخیال ایتان بشی اون حتی مچ کاپیتان شوالیه رو هم خوابونده به غیر از این هفته دیگه قراره مراسم اعطای نشان و مهر برگزار بشه نگو که برای اون موقع هم میخوای با همین لباسا بیای)

با حرف سارا اجمیل تسلیم شد و ایتان با بی رحمی تمام، با متر خیاطی به جانش افتاد.

***

اجمیل در حالی با لباس مبدل همراه سارا در حال گذر از کوچه های تنگ و باریک بود این را پرسید (مطمئنی خطری نداره؟)

سارا رو به اجمیل کرد(مگه نگفتی میخوای به عنوان یه ماجراجو ثبت نام کنی؟)

اجمیل مقداری سکوت کرد(خب...اره)

سارا با یک بشکن توجه اجمیل را جلب کرد(همینه! فعلا بیا تا به عنوان ماجراجو ثبت نام کنیم)

سارا در حالی که ایستاده بود نگاه خیره اجمیل بر رویش ایجاد سنگینی میکرد(چیزی روی صورتمه؟)

(چطور باید یه ماجراجو شد؟)

(مراجعه به انجمن ماجراجویان)

(و راه رسیدن بهش؟!)

سارا خنده رو جواب داد(نداااا….نم!)

"..." (خسته نباشی)

پس آن اجمیل به نقشه دوم متوصل شد.

(ببخشید دختر کوچولو میدونی ساختمون انجمن ماجراجویان کجاست؟)

دختر کوچک به فردی که مزاحم بازی با دوستانش شده بود خیره نگاه کرد.

اما خیلی زود نگاه دخترک از صورت به دست اجمیل تغییر کرد(البته من کسی نیستم که یه چیزو رایگان بخوام به این میگن آبنبات)

دخترک پس تحویل و تست آبنبات به سمت ساختمان بزرگ و زرد رنگ انتهای خیابان اشاره کرد.

سارا در حالی که یک آبنبات در دهان داشت شگفت زده شده بود(خیلی شیرینه!)

اما اجمیل در آن لحظه حواسش به چیز دیگری بود؛ اجمیل قبلا در مورد وضع بد اقتصاد پادشاهی خوانده بود اما چیزی که میدید با چیزی که در کتابخانه قصر خوانده بود تفاوت فاحشی داشت؛ تعداد مردم بی خانمان که در بخش مرکزی پایتخت بودند به حدی زیاد بود که در بین دیوار هایی که بین خانه ها بود میشد حداقل یک بی خانمان را یافت این در حالی بود که هر از چندگاهی می شد مردم ثروتمند را نیز دید.

"این پادشاهی روی یه بمب ساعتی بنا شده"

اجمیل این را صرفا به عنوان یک نظر شخصی نمیگفت او قبلا چنین چیزی را تجربه کرده بود در دنیای قبلی اش و کشور هایی که به نابودی پیوستند.

(رسیدیم)

با صدای سارا توجه اجمیل به ساختمان دو طبقه و زرد رنگ که در معماری با دیگر ساختمان ها فرق داشت جلب شد.

به دنبال سارا اجمیل نیز وارد شد، اما چیزی که میدید با چیزی که در مانگا ها و انیمه ها دیده بود زمین تا اسمان تفاوت داشت درون انجمن ماجراجویان بلکل با ظاهر قرون وسطایی و بدوی شهر تفاوت داشت و مصداق ان زنی بود که پشت شیشه پیشخوان نشسته بود و به افراد اطلاعات میداد در کل فضای انجمن با یک بانک مدرن تفاوت زیادی نداشت.

پس از ایستادن در صف خیلی زود نوبت به سارا و اجمیل رسید

زنی که پشت پیشخوان بود بدونه نگاه کردن به اجمیل پرسید(چطور میتونم کمک کنم؟)

(برای ثبت نام اینجام)

زن یک برگه را جلوی اجمیل گذاشت(برگه رو پر کن)

اما موضوعی وجود داشت که باعث شوکه شدن اجمیل شد او تا به حال متوجه نشده بود که خواندن و نوشتن در دنیا به فارسی صورت می گرفت.

چند لحظه بعد در حالی که اجمیل زودتر از سارا برگه ثبت نام را تحویل میداد منشی انجمن مقداری عصبی شد زیرا این هفتمین باری بود که مجبور بود برای یک بی سواد مشخصات پر کند اما با دیدن برگه از جا پرید و توجه تعدادی از افراد را در انجمن به خودش جلب کرد(همش رو نوشتی!)

اجمیل مقداری احساس خطا کرد(نباید میکردم؟)

منشی در حالی که مقدار خجالت زده بود دوباره نشست و در حالی که از زیر میز یک سازند که با یک گوی بزرگ مزین شده بود را روی میز می گذاشت گفت(حالا که همش رو نوشتید فقط میمونه صحت سنجی با دروغ سنج)

(دروغ سنج؟)

(درسته، لطفا از این به بعد به هر سوالی میپرسم جواب درست بده؛ نام و نام خانوادگی یا شهرت؟)

(اجمیل مگنیل)

(نژاد؟)

(انسان)

(سبک مبارزه؟)

(چریک)

(چریک؟ میشه در موردش یه مقدار توضیح بدی؟)

(یه نوع مبارزه که بر اصل غافلگیری، حرکت سریع، استتار و کشندگی سعی داره)

(جالبه، اما اگه یه هیولا غافلگیرت کرد و به سمتت حمله کرد چه کار میکنی؟)

(یه چریک معمولا غافلگیر نمیشه اما اگه این اتفاق افتاد به ترتیب فرار، ارزیابی و حمله )

(اما سوال اخر رو باید اینطوری بپرسم) در حالی که حالت صورت منشی جدی میشه پرسید(تا به حال آدم کشتی؟)

اجمیل انتظار چنین سوالی را نداشت اما در جواب دادن تامل نکرد (بله)

پایان چپتر (⌐■_■)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.