در میان مه : قسمت چهارم: افراد خاص
0
6
2
10
شب سرد و آرامی بود، اما سکوت خانه با صدای خندههای جیمز و جولی که روی مبل نشسته بودند و چیپس میخوردند، پر شده بود. تلویزیون روشن بود و یک برنامه کمدی در حال پخش بود که هر دو را به خنده انداخته بود. نور کمرنگ چراغهای اتاق نشیمن، فضایی گرم و دلپذیر ایجاد کرده بود، اما این آرامش طولی نکشید.
ناگهان صدای جیغ بلندی از خانه همسایه بغلی بلند شد. جیغی که سکوت شب را شکست و جولی را به سرعت از جایش بلند کرد. او به سمت پنجره دوید و پرده را کنار زد. در نور کم خیابان، آقای گودمن را دید که با عجله به سمت خانه همسایه میدوید. جولی با نگرانی به جیمز نگاه کرد و گفت:
"جیمز، چیزی شده. فکر کنم اتفاق بدی افتاده."
جیمز که هنوز چیپس در دست داشت، با تعجب به سمت پنجره رفت.
"چی شده؟ چرا گودمن داره میدوه؟"
جولی بدون پاسخ دادن، سریع از خانه خارج شد و جلوی در ایستاد. هوای سرد شب به صورتش میخورد، اما او بیحرکت منتظر ماند. آقای گودمن وارد خانه همسایه شد و چند لحظه بعد، صدای قدمهای سنگینش در داخل خانه شنیده شد. او به سرعت با پلیس تماس گرفت و در حالی که به اطراف نگاه میکرد، پوشهای را که در کنار جنازه افتاده بود، برداشت. جنازه همسایه روی زمین افتاده بود، چاقویی در سینهاش فرو رفته بود و خون روی زمین پخش شده بود. گودمن پوشه را باز کرد و مدارکی را دید که نشاندهنده اختلاس، دزدی و کلاهبرداری این فرد از مردم بود. در زیر دست جنازه، کاغذی با دستخطی عجیب و تهدیدآمیز قرار داشت که روی آن نوشته شده بود: "حواستان به شهردار باشد!"
---
جولی که هنوز جلوی در ایستاده بود، با دیدن چراغهای پلیس که به سرعت به سمت خانه همسایه میآمدند، احساس ترس کرد. او به سرعت به داخل خانه برگشت و گوشیاش را برداشت. با دستانی لرزان شماره مادرش را گرفت. چند لحظه بعد، صدای مادرش از آن سوی خط شنیده شد.
"جولی؟ عزیزم، این وقت شب چی شده؟"
جولی با صدایی که از ترس میلرزید، گفت:
"مامان... یه اتفاق بد افتاده. همسایه بغلی... فکر کنم کشته شده. آقای گودمن اونجا بود و پلیس هم اومده."
مادرش با نگرانی پرسید:
"چی؟ کشته شده؟ جولی، تو و جیمز خوبید؟ توی خونه بمونید و درها رو قفل کنید."
جولی به سمت جیمز که هنوز روی مبل نشسته بود و با نگرانی به او نگاه میکرد، نگاهی انداخت.
"ما خوبیم، مامان. ولی... این خیلی ترسناکه. چرا این اتفاقها داره میافته؟"
مادرش با لحنی آرامتر گفت:
"عزیزم، آروم باش. من و پدرت به زودی برمیگردیم. فقط مراقب خودتون باشید و هیچکس رو به خونه راه ندید. اگه چیزی شد، فوراً به پلیس زنگ بزنید."
جولی نفس عمیقی کشید و گفت:
"باشه، مامان. فقط زودتر برگردید، لطفاً."
مادرش با لحنی مطمئن گفت:
"حتماً، عزیزم. نگران نباش. همهچیز درست میشه."
جولی تماس را قطع کرد و به جیمز نگاه کرد. او سعی کرد آرامش خود را حفظ کند، اما در چشمانش نگرانی موج میزد. جیمز با صدایی آرام گفت:
"جولی، فکر میکنی این قاتل کیه؟ چرا این کارها رو میکنه؟"
جولی شانههایش را بالا انداخت و گفت:
"نمیدونم، جیمز. ولی به نظر میرسه که این فقط شروع ماجراست."
آنها در سکوت به تلویزیون خاموش نگاه کردند، در حالی که صدای آژیر پلیس همچنان در خیابان شنیده میشد. شب، سردتر و تاریکتر از همیشه به نظر میرسید.