در میان مه : قسمت سوم: آرامش

نویسنده: ghaffarisamiyar

صبحی آرام و آفتابی بود، اما هوای شهر همچنان سنگین از خبر قتل شب گذشته بود. نور خورشید از میان پرده‌های نازک آشپزخانه به داخل می‌تابید و فضای خانه را روشن کرده بود. جیمز، با چشمانی نیمه‌باز و موهایی ژولیده، پشت میز صبحانه نشسته بود و با بی‌حوصلگی لقمه‌ای از نانش را گاز می‌زد. جولی، که همیشه صبح‌ها پرانرژی‌تر بود، در حال ریختن قهوه برای خودش بود و با لبخندی به برادرش نگاه می‌کرد.

**جولی:**
"جیمز، تو همیشه صبح‌ها این‌قدر خواب‌آلودی؟ یا فقط امروز این‌طوری شدی؟"

**جیمز:**
"اوه، جولی، تو نمی‌فهمی. صبح‌ها برای من مثل شکنجه‌ست. چرا مدرسه نمی‌تونه از ظهر شروع بشه؟"

جولی خندید و قهوه‌اش را روی میز گذاشت.
**جولی:**
"شاید چون دنیا نمی‌تونه منتظر خواب‌آلودگی تو بمونه. حالا زودتر بخور، دیرت نشه."

جیمز با خنده‌ای کوچک گفت:
**جیمز:**
"باشه، خانم مدیر! فقط امیدوارم امروز معلم ریاضی حوصله سرزنش کردن نداشته باشه."

---

وقتی صبحانه تمام شد، جیمز و جولی از خانه بیرون رفتند. هوای صبحگاهی خنک بود و نور خورشید از میان شاخه‌های درختان به پیاده‌رو می‌تابید. جیمز با توپ کوچکش بازی می‌کرد و جولی با لبخند به او نگاه می‌کرد. صدای خنده‌هایشان در خیابان خلوت پیچید. ناگهان، آقای گودمن، با کلاه و کت بلندش، از سمت دیگر خیابان به آن‌ها نزدیک شد. او با لبخندی دوستانه و لحنی شوخ‌طبعانه جلویشان را گرفت.

**گودمن:**
"صبح بخیر، جوان‌ها! به نظر می‌رسه که شما دو نفر روزتون رو خوب شروع کردید."

جیمز توپش را گرفت و با خنده گفت:
**جیمز:**
"صبح بخیر، آقای گودمن! شما هم مثل همیشه آماده برای حل معماهای بزرگ هستید؟"

گودمن خندید و به جولی نگاه کرد.
**گودمن:**
"معماها همیشه منتظر نمی‌مونن، جیمز. اما شما دو نفر باید بیشتر مراقب باشید. این روزها اوضاع از همیشه بدتره. شب گذشته اتفاقی افتاد که شاید شما هم شنیده باشید."

جولی با نگاهی جدی سر تکان داد.
**جولی:**
"بله، شنیدیم. خیلی ترسناک بود. اما ما مراقبیم، آقای گودمن."

گودمن با لبخندی آرام گفت:
**گودمن:**
"خوبه. فقط یادتون باشه که همیشه به اطرافتون توجه کنید. حالا برید، روز خوبی داشته باشید."

---

جیمز به مدرسه رفت و جولی به دانشگاه. در دانشگاه، همه دانشجویان درباره قتل شب گذشته صحبت می‌کردند. فضای کلاس پر از زمزمه‌هایی بود که هر کدام نظری درباره قاتل و انگیزه‌اش داشتند. جولی، که همیشه آرام و متمرکز بود، کنار پنجره نشسته بود و کتابی در دست داشت. نور خورشید از شیشه پنجره به موهایش می‌تابید و او را در هاله‌ای از نور قرار داده بود.

پسر جوانی که در گوشه کلاس نشسته بود، با چشمانی پر از تحسین به او خیره شده بود. او بالاخره جرأت پیدا کرد و به سمت جولی رفت.

**پسر:**
"سلام... ببخشید که مزاحمت می‌شم. من... فقط می‌خواستم بگم که خیلی به کتاب‌هایی که می‌خونی علاقه دارم. می‌تونم بدونم چی می‌خونی؟"

جولی سرش را بلند کرد و با لبخندی ملایم گفت:
**جولی:**
"سلام. البته، این کتاب درباره تاریخ هنرهای قدیمی‌ست. به این موضوع علاقه داری؟"

پسر با لبخندی گرم گفت:
**پسر:**
"خیلی زیاد. ولی فکر می‌کنم بیشتر از کتاب، به کسی که داره این کتاب رو می‌خونه علاقه‌مند شدم."

جولی کمی خجالت‌زده شد اما لبخندش را حفظ کرد.
**جولی:**
"خب، این خیلی جالبه. شاید بتونیم بیشتر درباره این موضوع صحبت کنیم."

پسر با هیجان گفت:
**پسر:**
"حتماً. من... می‌تونم بعد از کلاس شما رو به یک قهوه دعوت کنم؟"

جولی با نگاهی دوستانه گفت:
**جولی:**
"شاید. ولی اول باید ببینم چقدر درباره تاریخ هنر می‌دونی!"

---

بعدازظهر، وقتی جولی به خانه برمی‌گشت، در خیابان جیمز را دید که توسط چند پسر دبیرستانی مورد آزار قرار گرفته بود. جیمز روی زمین افتاده بود و پسرها با خنده و تمسخر او را ترک کردند. جولی با نگرانی به سمت برادرش دوید.

**جولی:**
"جیمز! حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا این‌طوری کردن؟"

جیمز با صورتی خسته و کمی زخمی گفت:
**جیمز:**
"چیزی نیست، جولی. فقط یه مشت بچه‌های احمق بودن که فکر می‌کنن می‌تونن هر کاری بکنن."

جولی با عصبانیت گفت:
**جولی:**
"چیزی نیست؟ جیمز، این اصلاً درست نیست. باید به کسی بگیم. نمی‌تونن این‌طوری با تو رفتار کنن."

جیمز با لبخندی تلخ گفت:
**جیمز:**
"نه، جولی. نمی‌خوام کسی بدونه. فقط... فقط می‌خوام فراموش کنم."

جولی دستش را روی شانه برادرش گذاشت و با لحنی آرام گفت:
**جولی:**
"باشه، ولی اگه دوباره اتفاقی افتاد، باید بهم بگی. من همیشه اینجا هستم، جیمز."

جیمز سرش را تکان داد و با کمک جولی از زمین بلند شد. آن‌ها به سمت خانه راه افتادند، در حالی که جولی همچنان نگران بود و به فکر فرو رفته بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.