در میان مه : قسمت دهم: ادامه بازجویی
0
4
2
10
گودمن نگاهش را به آرتور دوخته بود. فضای اتاق بازجویی سنگینتر از همیشه شده بود، مثل اینکه زمان هم متوقف شده باشد. آرتور که به آرامی به دیوار تکیه داده بود، به نقطهای در دوردست خیره شده بود. سکوت بین آنها طولانی و پر از ناپایداری بود، تا اینکه آرتور با صدایی خسته و آرام شروع به صحبت کرد.
**آرتور:**
"میدونی، گودمن، زندگی گاهی مثل یه طنز تلخه. تو تلاش میکنی، میجنگی، هر کاری میکنی، ولی آخرش فقط یه سوژه خنده برای بقیه میشی. هر بار که سعی کردم بهتر بشم، هر بار که خواستم کسی باشم، دنیا به من یادآوری کرد که من هیچی نیستم. هیچی."
او نفس عمیقی کشید و دوباره به آرامی ادامه داد:
**آرتور:**
"وقتی پدرم ما رو ترک کرد، هنوز بچه بودم. یه اتاق کوچیک و تاریک برای من و مادرم باقی موند. مادرم سعی میکرد قوی باشه، ولی من همیشه صداشو میشنیدم که شبها گریه میکنه. اون حتی دیگه نمیدونست چطور لبخند بزنه، چون چیزی برای خندیدن نداشت. یه بار ازش پرسیدم که چرا منو به دنیا آورد. و میدونی چی گفت؟ گفت که شاید دنیا برای تو بهتر بشه. ولی... نشد. نشد، گودمن."
گودمن چهرهاش را کمی نرمتر کرد و با لحنی آرام پرسید:
**گودمن:**
"آرتور، وقتی اینطور حرف میزنی، چیزی جز درد نمیبینم. ولی چرا؟ چرا بعد از همه این اتفاقات، تصمیم گرفتی انتقام بگیری؟ چرا نخواستی یه مسیر دیگه رو انتخاب کنی؟"
آرتور خندید، اما خندهاش مثل خنجری در دل فضا فرو رفت.
**آرتور:**
"مسیر دیگه؟ چی بود اون مسیر؟ اینکه بذارم همه چیز همینطور بمونه؟ اینکه مثل بقیه قربانیها، فقط بشینم و نگاه کنم که چطور دنیا منو له میکنه؟ نه، گودمن. من به این نتیجه رسیدم که اگر دنیا یه قاتل بیرحمه، پس منم باید یکی از قوانین بازیش بشم. ولی نه مثل اونایی که بیگناهها رو قربانی میکنن. من فقط به اونایی دست زدم که خودشون آدمای بیگناه رو له کردن. شاید تو اینو نفهمی. شاید تو هیچوقت نفهمی."
---
لحظهای سکوت میانشان برقرار شد، اما گودمن تصمیم گرفت باز هم پیش برود.
**گودمن:**
"آرتور، من نمیگم که میتونم همهچی رو درک کنم. نمیگم که دردتو حس کردم. ولی یه چیزی که میدونم اینه که کاری که کردی، راهش نبود. این فقط تو رو تبدیل به چیزی کرد که خودت ازش متنفر بودی."
آرتور با صدایی سرد و شکسته پاسخ داد:
**آرتور:**
"من ازش متنفر نبودم، گودمن. من از سیستم متنفر بودم. از آدمایی که قدرت داشتن ولی هیچوقت نخواستن چیزی رو تغییر بدن. از کسایی که بیعدالتی رو دیدن و چشمهاشونو بستن. من فقط... میخواستم بهشون بفهمونم که چیزی عوض شده. که دیگه نمیتونن همینطور ادامه بدن."
او لحظهای مکث کرد و به چشمان گودمن خیره شد.
**آرتور:**
"تو نمیتونی منو بفهمی، گودمن. چون تو هیچوقت مجبور نبودی برای یه لقمه نون بجنگی. تو هیچوقت مجبور نبودی تو سایهها زندگی کنی. برای همین من اینجام و تو اونجا نشستی."
---
گودمن نفس عمیقی کشید. او سعی میکرد درد آرتور را درک کند، اما میدانست که حقایق تلخ این داستان بیشتر از آن چیزی است که میبیند. او به آرامی پاسخ داد:
**گودمن:**
"آرتور، من نمیتونم گذشته رو تغییر بدم، ولی میخوام باور کنم که هنوز برای آیندهات فرصتی هست. شاید الان نتونی ببینی، ولی این انتقام، این مسیر، تو رو نابود کرده، حتی اگه هنوز خودت نفهمیده باشی."
آرتور سرش را به عقب تکیه داد و به سقف خیره شد. اشک در گوشه چشمانش جمع شده بود، اما اجازه نداد که پایین بیاید. سپس با لحنی بیروح گفت:
**آرتور:**
"شاید... ولی شاید اینم بخشی از همون طنز تلخه، نه؟ اینکه من با این همه زخم بخوام زنده بمونم؟ شاید... فقط شاید، دنیا برای من چیزی دیگه نداشته باشه."
سکوت دوباره اتاق را پر کرد، اما اینبار، حس همدلی و اندوه در فضا موج میزد. داستان آرتور، داستان مردی بود که دنیا به او پشت کرد و او هم تصمیم گرفت که به روش خودش مقابله کند. ولی این روش، همه چیز را برای او تیرهتر از قبل کرد. بازجویی هنوز ادامه داشت، اما چیزی در چشمان گودمن نشان میداد که شاید اینبار قضاوت کردن به این سادگیها نباشد.