شب مهمانی فرا رسید. جولی، که هنوز از اتفاقات اخیر شوکه بود، لباس ساده اما بسیار زیبا و شیکی پوشید. رنگ ملایم لباسش با موهایش هماهنگ بود و در عین سادگی، او را جذاب نشان میداد. او با نگاهی در آینه، چند نفس عمیق کشید تا آرامش خود را حفظ کند. جیمز، که نمیخواست تنها در خانه بماند، به خانه آقای گودمن رفت. گودمن در را باز کرد و با لبخندی گرم گفت:
"خب، آقای فوتبالیست! آمادهایم یه شب پسرونه داشته باشیم؟"
جیمز خندید و وارد خانه شد. خانه گودمن پر از کتابها و یادگاریهایی از زندگی حرفهای او در انگلستان بود. گودمن در حالی که به آشپزخانه میرفت، از جیمز پرسید:
"خب، پیتزا میخوری یا مرغ سوخاری؟ به نظرت چطوره هر دوشونو بخوریم؟"
جیمز که با هیجان روی مبل نشسته بود، گفت:
"هر دوشون؟ شما خیلی خفنین، آقای گودمن!"
گودمن با خنده پاسخ داد:
"خب، برای شبی که یه فوتبالیست تو خونهمه، نمیتونم چیزی کمتر از این سرو کنم!"
چند دقیقه بعد، هر دو با یک بشقاب بزرگ پر از پیتزا و مرغ سوخاری، روی مبل نشسته بودند و تلویزیون روشن بود. گودمن، در حالی که یک تکه پیتزا به دست داشت، به جیمز گفت:
"فوتبال دوست داری، درسته؟ بیا یه بازی ببینیم. شرط میبندم تیم مورد علاقهت رو شکست میدم!"
جیمز که عاشق چالش بود، گفت:
"محاله! شما شانس ندارین، آقای گودمن!"
آنها با صدای خندههای بلندشان، حس آرامشی به خانه اضافه کردند. بعد از بازی و خوردن شام، گودمن و جیمز فوتبال تلویزیونی تماشا میکردند و در حالی که تیم مورد علاقه جیمز گل زد، او از روی مبل پرید و فریاد زد:
"گللللل! دیدی؟ بهت گفته بودم!"
---
جولی و نیا همزمان، با خنده وارد ماشین شدند. نیا در حالی که فرمان را میچرخاند، به جولی گفت:
"خب خانم، آمادهایم که مهمونی رو به آتیش بکشیم؟"
جولی لبخند زد و با شوخی گفت:
"فقط اگه تو قول بدی که دوباره توی رقص کسی رو زیر پا نذاری!"
هر دو بلند خندیدند و موسیقی ماشین با صدای بلند، فضای مسیرشان را پر کرد. وقتی به مهمانی رسیدند، نورهای رنگی و صدای بلند موسیقی همهجا را در برگرفته بود. مهمانی پر از جوانانی بود که میرقصیدند و از موسیقی لذت میبردند.
همان پسر جذابی که جولی چند روز پیش با او صحبت کرده بود، در جمع بود و وقتی او را دید، لبخندی گرم زد. جولی و نیا در گوشهای ایستاده بودند و صحبت میکردند.
نیا به جولی گفت:
"اون پسره که اونجا وایساده، بهت خیره شده. به نظرت عاشقت شده؟"
جولی خندهای کوچک کرد و پاسخ داد:
"شاید فقط داره نگاه میکنه، نیا. مثل همیشه داری بیشازحد خیالپردازی میکنی."
---
در همین حال، صاحب مهمانی، که دختری بود و یکی از دوستان نیا، تصمیم گرفت به زیرزمین برود تا نوشیدنی بیاورد. بعد از مدتی، خبری از او نشد. یکی از پسرهایی که دوستش بود، برای دیدن او به پایین رفت. چند لحظه بعد، صدای فریادی از زیرزمین بلند شد. همه برای لحظهای موسیقی را متوقف کردند و نگران به سمت پلهها دویدند. پسر، با چهرهای وحشتزده و رنگپریده از زیرزمین بیرون آمد و فریاد زد:
"او مرده! او را کشتهاند!"
موجی از ترس و آشفتگی میان جمعیت پیچید. جولی و نیا، با چهرههایی پر از نگرانی، به سمت در دویدند. وقتی به ماشین رسیدند و جولی پشت فرمان نشست، ناگهان مردی را در نور کم دید که به سرعت از صحنه فرار میکرد. قلبش به شدت تپید؛ همان مردی بود که جیمز را تلاش کرده بود برباید.
---
در خانه گودمن، جیمز و او هنوز در حال تماشای فوتبال بودند. گودمن با شوخی گفت:
"خب، دیگه فکر کنم برای امشب شکست رو قبول کردی، درسته؟"
جیمز که نمیتوانست باخت تیمش را بپذیرد، گفت:
"اصلاً! بازی هنوز تموم نشده، آقای گودمن!"
هر دو خندیدند و لحظهای گرم و دوستانه داشتند. ناگهان صدای زنگ در بلند شد. گودمن به سمت در رفت و وقتی باز کرد، جولی و نیا را دید که با چهرههایی آشفته جلوی در ایستاده بودند.
گودمن، با نگرانی گفت:
"چی شده؟ چرا اینقدر آشفتهای؟"
جولی به سرعت گفت:
"یک نفر در مهمانی کشته شده... و فکر کنم همون مرد ظهر رو دیدم. اون قاتله!"
نیا که به شدت ترسیده بود، اضافه کرد:
"من نمیخوام امشب تنها بمونم. میتونم چند شب اینجا بمونم؟"
گودمن با مهربانی گفت:
"البته. اینجا امنه. چیزی نیست که نتونیم از پسش بربیاییم."
جیمز، که حالا پشت گودمن ایستاده بود، به جولی نگاه کرد و گفت:
"چی شده؟ تو خوبی؟"
جولی سری تکان داد و با نفس عمیق گفت:
"فقط خیلی ترسیدهم، ولی خوبم."
آن شب، در حالی که نیا تصمیم گرفت با جولی و جیمز بماند، حس عجیبی در هوا پیچیده بود. گویی این شهر کوچک دیگر هرگز آرامش خود را باز نخواهد یافت.
نیمهشب بود و سکوت سنگینی بر خانه گودمن حکمفرما بود. او در دفتر کار کوچک و مرتبش نشسته بود، نور کمرنگ چراغ مطالعه روی میز چوبیاش میتابید و سایهای آرام روی دیوار میانداخت. ناگهان صدای زنگ در به گوش رسید. گودمن بلند شد و به سمت در رفت. وقتی در را باز کرد، نامهای روی زمین افتاده بود. او با دقت آن را برداشت و باز کرد. دستخطی عجیب و تهدیدآمیز روی کاغذ نوشته بود:
"آن مرد فقط یک قاتل غیر واقعی است، قاتل واقعی هنوز قتلی انجام نداده است."
گودمن لحظهای به نامه خیره شد. حس عجیبی در دلش پیچید، اما او مردی شجاع و نترس بود. نامه را روی میز گذاشت و به فکر فرو رفت. ناگهان صدای زنگ تلفن سکوت را شکست. او گوشی را برداشت و صدای پدر جولی و جیمز از آن سوی خط شنیده شد.
**پدر جولی و جیمز:**
"آقای گودمن، سلام. ببخشید که این وقت شب مزاحم میشویم، اما ما واقعاً نگرانیم. با این اتفاقاتی که افتاده، فکر میکنیم بهتر است جولی و جیمز چند روزی پیش شما بمانند. شما مرد قابل اعتمادی هستید و ما خیالم راحتتر است."
گودمن با لحنی آرام و مطمئن پاسخ داد:
"سلام، کاملاً درک میکنم. نگران نباشید، من از آنها مراقبت میکنم. اینجا امن است و هر کاری لازم باشد انجام میدهم."
**پدر جولی و جیمز:**
"خیلی ممنون، آقای گودمن. ما به زودی برمیگردیم، اما تا آن موقع، لطفاً مراقبشان باشید."
**گودمن:**
"حتماً. خیالتان راحت باشد. من مثل یک نگهبان کنارشان هستم."
---
گودمن به سمت در خانه جولی و جیمز رفت و با لبخندی گرم و لحنی شوخطبعانه گفت:
"خب، بچهها، خبر خوب! به نظر میرسد که قرار است چند روزی مهمان من باشید. آمادهاید برای یک ماجراجویی کوچک؟"
جولی و جیمز با لبخند وسایلشان را جمع کردند. نیا هم که تصمیم گرفته بود به خانه یکی از دوستان دیگرش برود، با جولی خداحافظی کرد و گفت:
"مواظب خودت باش، جولی. هر چیزی شد، بهم زنگ بزن."
---
شب آرامی به نظر میرسید. جولی و جیمز در اتاق مهمان خانه گودمن خوابیده بودند و گودمن در اتاق نشیمن روی مبل نشسته بود. اما ناگهان، صدای زنگ تلفن دوباره سکوت را شکست. او گوشی را برداشت و صدای دستیارش از آن سوی خط شنیده شد.
**دستیار:**
"آقای گودمن، باید فوراً به خانه شهردار بیایید. او... او کشته شده است."
گودمن با چهرهای جدی و صدایی آرام اما محکم گفت:
"شهردار؟ چطور؟ چه اتفاقی افتاده؟"
**دستیار:**
"او با تفنگ کشته شده. و... یک نامه دیگر پیدا شده است. فکر میکنم باید خودتان آن را ببینید."
گودمن نفس عمیقی کشید و گفت:
"باشه، دارم میآیم. همهچیز را همانطور که هست نگه دارید."
---
او به سرعت کت و کلاهش را برداشت و سوار ماشین شد. خیابانهای تاریک و خلوت شهر زیر نور کمرنگ چراغها به نظر سردتر از همیشه میرسیدند. وقتی به خانه شهردار رسید، پلیسها در اطراف خانه ایستاده بودند و نور چراغهایشان فضای تاریک را روشن کرده بود. گودمن وارد خانه شد و به سمت جسد شهردار رفت. او روی زمین افتاده بود، تفنگی در نزدیکیاش دیده میشد و نامهای در کنار جسد قرار داشت. گودمن نامه را برداشت و با دقت خواند:
"گفتم مواظب شهردار باش آقای گودمن. اون قاتل الکیه و بیگناهها رو میکشه. به زودی تقاص کارش رو پس میده."
گودمن نامه را در دست گرفت و به جسد نگاه کرد. ذهنش پر از سوالات بیپاسخ بود. قاتل واقعی کیست؟ و چرا این بازی مرگبار را شروع کرده است؟ او میدانست که این فقط آغاز ماجراست و باید هر چه زودتر حقیقت را پیدا کند.