در شهر کوچک پورت روون، که در نزدیکی اقیانوس آرام و میان جنگلهای مهگرفته و انبوه واقع شده بود، اغلب اوقات هوا سرد، بارانی یا برفی بود. این شهر با خیابانهای خلوت، خانههای ویلایی چوبی با سقفهای شیروانی و نورهای کمسوی چراغهای خیابانی، فضایی سرد و مرموز داشت که انگار همیشه چیزی در سایهها منتظر بود. خانه جیمز و جولی یکی از این خانهها بود، خانهای کوچک و گرم با حیاطی پوشیده از برگهای پاییزی که درختان بلند آن را احاطه کرده بودند.
پدر و مادر جیمز و جولی برای یک سفر کاری به واشنگتن رفته بودند و قرار بود یک هفته در آنجا بمانند. پیش از رفتن، مادرشان در آشپزخانه کنار شومینه ایستاده بود و آخرین توصیههایش را به جولی میگفت، در حالی که پدرشان به جیمز یادآوری میکرد که کمی رفتار خود را جدیتر کند.
"جیمز، لطفاً این یک هفته به خواهرت گوش بده و خرابکاری نکن!"
پدر با لحنی کمی جدی و در عین حال مهربان گفت، در حالی که جیمز با چشمان درخشانش به توپ کوچکش نگاه میکرد.
"باشه، باشه، قول میدم!"
جیمز به شوخی گفت و توپش را به آرامی در هوا چرخاند.
وقتی والدینشان رفتند، خانه کمی بیصدا شد. جیمز، که پسر شلوغ و پرانرژی بود، بیشتر وقتش را در حیاط خانه با توپ کوچک سبزش میگذراند. برگهای خشک و صدای خشخش آنها زیر پایش، تمام حیاط را پر میکرد. جولی، خواهر آرام و باهوش او، در اتاق نشیمن نشسته بود. او معمولاً غرق در کتابهایش بود و با علاقه صفحات کتابهای پر از رمز و راز را ورق میزد.
صبح یکی از روزها که هوا آفتابی اما همچنان سرد بود، جیمز با صدای خنده از حیاط میدوید. جولی، از پشت پنجره نگاهش میکرد و لبخندی کوچک بر لب داشت. اما ناگهان صدایی از کوچه بلند شد.
"آقای گودمن! آقای گودمن!"
جیمز بازیاش را متوقف کرد و به طرف کوچه نگاه کرد. مردی قدبلند با چهرهای آرام و جدی در حال صحبت با یکی از همسایهها بود. او کتی بلند و رنگ تیره به تن داشت که جلوی سرمای صبحگاهی را میگرفت.
"اون کیه؟"
جیمز با کنجکاوی به جولی نگاه کرد.
"احتمالاً همسایه جدیدمون، کارآگاه گودمن. مامان گفت که تازه از انگلیس برگشته و اینجا خونه خریده."
جولی با آرامش گفت و دوباره به کتابش برگشت.
جیمز با هیجان به بازی خود برگشت، اما ذهنش پر از سوالات جدیدی درباره این همسایه مرموز بود. چند شب بعد، بارانی شدید تمام شهر را فرا گرفت. چراغهای خیابانی با قطرات باران خیس شده بودند و خیابانهای تاریک شهر را روشن میکردند. در میان این شب پر از سکوت و سرما، خبری عجیب همهچیز را تغییر داد؛ خبری که آرامش شهر کوچک را برای همیشه به هم ریخت.