در میان مه : قسمت نهم: بازجویی 

نویسنده: ghaffarisamiyar

اتاق بازجویی سرد و بی‌روح بود. نور چراغی که از سقف آویزان بود، سایه‌ای تیره روی چهره آرتور انداخته بود. او روی صندلی نشسته بود، دست‌هایش به آرامی روی میز قرار داشت و نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود. گودمن، با چهره‌ای جدی و نگاهی نافذ، روبه‌روی او نشسته بود. سکوت سنگینی میانشان برقرار بود، تا اینکه آرتور با صدایی آرام اما پر از تلخی شروع به صحبت کرد.

**آرتور:**
"می‌دونی، آقای گودمن، وقتی بچه بودم، زندگی برام یه شوخی تلخ بود. مادرم می‌خواست منو سقط کنه، ولی... خب، من به دنیا اومدم. انگار از همون اول، دنیا نمی‌خواست من اینجا باشم. از بچگی همه رو می‌خندوندم، ولی خودم؟ هیچ‌وقت نخندیدم. خنده برای من یه چیز دور بود، مثل یه رویای دست‌نیافتنی."

او سیگاری از جیبش بیرون آورد، روشن کرد و چند پک عمیق کشید. دود سیگار در نور چراغ پیچید و فضایی سنگین‌تر ایجاد کرد.

**آرتور:**
"مادرم مرد. پدرم؟ اون یه معتاد بود. ما رو با یه زن دیگه ترک کرد. من موندم، تنها، توی یه دنیای بی‌رحم. می‌دونی، گودمن، وقتی بچه‌ای و کسی رو نداری که پشتت باشه، دنیا تبدیل می‌شه به یه میدان جنگ. من توی مدرسه، توی خیابون، توی هر جایی که فکرشو بکنی، تحقیر شدم. مسخره شدم. کتک خوردم. و می‌دونی چی بدتر بود؟ هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. هیچ‌کس اهمیتی نمی‌داد. ولی اگه من یه کلمه می‌گفتم، اگه یه بار از خودم دفاع می‌کردم، منو به عنوان شرور می‌شناختن."

او خندید، اما خنده‌اش تلخ و پر از درد بود.

**آرتور:**
"همه از رو من رد می‌شدن، گودمن. انگار که من یه مانع بودم، یه چیزی که باید از سر راه برداشته می‌شد. حتی عشقم... اونم منو به خاطر پول رد کرد. بهم خیانت کرد. می‌دونی، گودمن، تو از این چیزا چیزی می‌فهمی؟ نه، نمی‌فهمی. چون شماها، شماهایی که توی این اتاقای شیک و تمیز می‌شینید، زندگی فوق‌العاده‌ای دارین. شما هیچ‌وقت نمی‌فهمید وقتی دنیا علیه‌ت باشه، چه حسی داره."

گودمن که تا آن لحظه ساکت بود، به آرامی گفت:
**گودمن:**
"آرتور، من اینجا نیستم که قضاوتت کنم. ولی این چیزی که تو انتخاب کردی، این راهی که رفتی، فقط باعث شده بیشتر از خودت دور بشی."

آرتور با خشم به او نگاه کرد و گفت:
**آرتور:**
"دور بشم؟ من فقط می‌خواستم انتقام بگیرم. ولی نه از بی‌گناه‌ها. من هیچ‌وقت به کسی که بی‌گناه بود، آسیبی نزدم. هدف من اون عوضی‌هایی بودن که اون بیرونن، اونایی که فکر می‌کنن می‌تونن هر کاری بکنن و هیچ‌کس جلوشون رو نمی‌گیره. من فقط می‌خواستم عدالت رو اجرا کنم، چون شماها نمی‌تونید."

او دوباره پک عمیقی به سیگارش زد و ادامه داد:
**آرتور:**
"می‌دونی، گودمن، دنیا یه جای بی‌رحمه. ولی من تصمیم گرفتم که دیگه قربانی نباشم. من تصمیم گرفتم که بجنگم، حتی اگه به قیمت همه‌چیز تموم بشه."

---

گودمن به آرامی به صندلی‌اش تکیه داد. نگاهش به آرتور پر از فکر بود. او می‌دانست که آرتور قربانی شرایطی بوده که هیچ کنترلی روی آن نداشته، اما در عین حال، می‌دانست که انتخاب‌های آرتور او را به این نقطه رسانده است. بازجویی ادامه داشت، اما هر کلمه‌ای که آرتور می‌گفت، لایه‌ای جدید از داستان پیچیده و دردناک او را آشکار می‌کرد. این فقط یک بازجویی نبود؛ این یک نگاه عمیق به تاریکی‌های روح انسانی بود.
گودمن لحظه‌ای به حرف‌های آرتور فکر کرد و سپس با صدایی آرام اما محکم گفت:  
**گودمن:**  
"آرتور، من چیزی رو که گفتی می‌فهمم. اما یه سوال دارم. اگه دنیا انقدر بی‌رحم بود و این آدم‌ها به تو آسیب رسوندن، چرا تصمیم گرفتی به‌جای کمک گرفتن یا تغییر مسیر، به این راه برسی؟"
آرتور با خنده‌ای تلخ پاسخ داد:  
**آرتور:**  
"کمک؟ از کی، گودمن؟ از آدم‌هایی که حتی من رو نمی‌دیدن؟ از یه سیستمی که فقط برای قدرتمندان ساخته شده؟ نمی‌دونستم که باید از کی کمک بخوام. وقتی همه علیه‌ات هستن، تو یاد می‌گیری که فقط به خودت تکیه کنی."
گودمن با دقت نگاهش را روی چهره آرتور متمرکز کرد و گفت:  
**گودمن:**  
"پس به‌خاطر این احساس تنهایی و بی‌عدالتی تصمیم گرفتی دست به این کارها بزنی؟ ولی هنوز جواب سوالم رو ندادی. چرا فقط اون‌هایی که به تو آسیب زدن رو هدف قرار دادی؟ چرا این حد از دقت؟"
آرتور پک دیگری به سیگارش زد و نگاهش را از گودمن برداشت. سپس با صدایی آرام و در عین حال خسته گفت:  
**آرتور:**  
"چون، گودمن، من می‌دونم بی‌عدالتی چه حسی داره. نمی‌خواستم مثل اونا باشم. نمی‌خواستم یه آدم بی‌گناه رو قربانی کنم. فقط می‌خواستم به اونایی که مثل من زندگی‌ها رو خراب کردن، یه درس بدم. اونا باید بفهمن که نمی‌تونن بدون پیامد هر کاری دلشون می‌خواد بکنن."
گودمن با صدای آهسته و آرام گفت:  
**گودمن:**  
"ولی این کارها، آرتور، فقط تو رو بیشتر از انسانی که بودی دور کرد. به جای گرفتن عدالت، تبدیل شدی به چیزی که ازش متنفر بودی."  
آرتور به چشمان گودمن خیره شد و با لحن سرد و جدی پاسخ داد:  
**آرتور:**  
"نه، گودمن. من شبیه اونا نیستم. اونا برای لذت یا قدرت آدم‌ها رو له می‌کنن. ولی من... من فقط برای عدالت این کار رو کردم."  
---
گودمن کمی سکوت کرد. او تصمیم داشت که بیشتر به درون ذهن آرتور نفوذ کند. به آرامی پرسید:  
**گودمن:**  
"آرتور، آیا تو هیچ‌وقت فکر کردی که شاید راه‌های دیگه‌ای هم وجود داره؟ که شاید می‌تونستی داستانت رو تغییر بدی بدون اینکه به این نقطه برسی؟"
آرتور برای لحظه‌ای سکوت کرد. سیگارش را روی لبه میز خاموش کرد، به عقب تکیه داد و گفت:  
**آرتور:**  
"شاید. ولی وقتی آدم یه عمر قربانی باشه، دیگه راه‌های دیگه رو نمی‌بینه. فقط می‌خواد از این نقش بیرون بیاد، هر طوری که شده."
---
گودمن حالا فهمیده بود که آرتور نه فقط یک قاتل، بلکه مردی شکسته و پر از درد است. ولی در عین حال، او نمی‌توانست جنایات آرتور را نادیده بگیرد. بازجویی ادامه پیدا کرد، اما لحن مکالمه هر لحظه پیچیده‌تر و احساسی‌تر می‌شد. داستان آرتور چیزی فراتر از یک اعتراف بود؛ این، شکایت یک مرد از جهانی بود که هیچ‌وقت به او شانس نداد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.