در میان مه : قسمت هشتم: رویارویی

نویسنده: ghaffarisamiyar

درست می‌گویی، پس داستان در همان شب اتفاق می‌افتد. اجازه بده ادامه دهم:

شب تاریک بود و سکوت سنگین شهر مثل همیشه آمیخته با حس مرموزی از ناامنی. گودمن به اداره پلیس رفت و در جمع مأموران، متوجه یک خبر شوکه‌کننده شد. رئیس پلیس با چهره‌ای جدی به او نزدیک شد و گفت:
**"اون مردی که دیروز دستگیر کرده بودیم، فرار کرده، گودمن. انگار داخل نیروها همکاری بوده."**

گودمن چهره‌اش در هم رفت، چشمانش پر از تمرکز شد و با صدایی خونسرد اما محکم پاسخ داد:
**"چطور ممکنه؟ اون یه تهدید جدیه، ما باید فوراً محلش رو پیدا کنیم. هر ثانیه‌ای که می‌گذره، خطرناک‌تر می‌شه."**

او تحقیقات را آغاز کرد، اما خطر نزدیک‌تر از چیزی بود که تصور می‌کرد.

---

در همین لحظات، سکوت خانه‌ای که جیمز و جولی در آن تنها مانده بودند، با صدای ناگهانی شکستن در شکسته شد. مرد قدبلند با کت قهوه‌ای وارد شد، نگاهش پر از خشونت بود و چاقوی در دستش برق می‌زد. جولی بلافاصله به سمت جیمز دوید و او را در آغوش گرفت، بدنش از ترس می‌لرزید. مرد با قدم‌هایی سنگین و صدایی تهدیدآمیز به آن‌ها نزدیک شد:
**"فکر کردید از من فرار می‌کنید؟ حالا وقتشه که حسابی پرداخت بشه."**

جولی که سعی داشت آرامش خود را حفظ کند، به آرامی جیمز را پشت سرش نگه داشت، اما نگاه وحشیانه مرد به او قفل شده بود.

ناگهان، یک سایه از پشت سر مرد پدیدار شد. مردی با نقاب و لباسی تیره و بلند، بدون هیچ صدایی ظاهر شد و به سرعت مرد قدبلند را گرفت و او را به عقب هل داد. جولی و جیمز با شگفتی و ترس به صحنه نگاه می‌کردند. نقاب‌دار با صدایی عمیق گفت:
**"دیگه تمومه. اینجا جایی برای تو نیست."**

مرد قدبلند که روی زمین افتاده بود، با خشم فریاد زد:
**"تو کی هستی؟! فکر می‌کنی قوی‌تر از منی؟!"**

نقاب‌دار، با آرامشی سرد، پاسخ داد:
**"من کسی‌ام که نمی‌ذارم بی‌گناه‌ها قربانی بشن. تو فقط یه طعمه‌ای. بازی تموم شده."**

در حالی که جولی و جیمز همچنان در شوک بودند، نقاب‌دار به سمت آن‌ها برگشت و با لحنی آرام گفت:
**"پدر و مادرتون در راه هستند. اما شما باید فوراً از اینجا خارج بشید. من ازتون محافظت می‌کنم."**

---

مرد قدبلند که از پشت زمین بلند شده بود، با چاقویش به سمت نقاب‌دار حمله کرد. درگیری شدیدی میان آن‌ها رخ داد. ضربات سریع و بی‌رحمانه رد و بدل می‌شد. نقاب‌دار در یک لحظه بحرانی، تفنگش را بیرون آورد و به مرد شلیک کرد. بدن مرد با صدای برخورد گلوله به زمین افتاد.

نقاب‌دار بدون هیچ حرفی، جنازه را به بیرون برد و آن را سوزاند، در حالی که جولی و جیمز همچنان در خانه مانده بودند و به این صحنه‌های عجیب نگاه می‌کردند.

---

چند دقیقه بعد، گودمن همراه پلیس‌ها و پدر و مادر جولی و جیمز به خانه رسید. همه‌چیز حالا آرام شده بود، اما سایه اتفاقات گذشته هنوز در هوا موج می‌زد. گودمن با جدیت به نقاب‌دار که حالا نقابش را برداشته بود نگاه کرد و گفت:
**"تو کی هستی؟ چرا این کار رو کردی؟"**

مرد نقاب‌دار با چهره‌ای که هنوز در سایه بود، گفت:
**"من فقط جلوی کسی رو گرفتم که بی‌گناه‌ها رو می‌کشت. اما این فقط شروع داستانه... قاتل واقعی حالا دستگیر شده."**

آن شب، همه به خانه‌هایشان بازگشتند، اما هیچ‌کس نمی‌توانست آرامش کاملی پیدا کند. چیزی عمیق‌تر و پیچیده‌تر در جریان بود، چیزی که هنوز پرده از رازهایش برداشته نشده بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.