در میان مه : قسمت پنجم: شناسایی
0
2
2
10
بعد از یک نهار ساده اما دلپذیر، جولی و جیمز به اتاق خودشان رفتند. اتاق جیمز پر از شلوغی و انرژی بود؛ دیوارهایی پر از پوسترهای تیمهای فوتبال، یک میز کوچک که پر از کتابهای درسی پراکنده و چند اسباببازی رها شده روی زمین بود. جیمز با حالت درماندهای روی تختش نشسته بود، دفترچه ریاضیاش را جلویش باز کرده بود و با خودکار روی کاغذ ضربه میزد.
جولی که وارد اتاق شد، با نگاهی خسته به جیمز گفت:
"بازم گیر کردی؟ چیه این دفعه؟"
جیمز با دستی به موهایش کشید و گفت:
"عددها با من دشمنی دارن، جولی! ببین این مسئله چی میگه؟ چرا باید بفهمم که اگه علی ده تا سیب داشت و پنج تا داد، چند تا سیب براش مونده؟!"
جولی خندید و کنار او نشست.
"تو به جای فهمیدن، نصف انرژیتو صرف شکایت کردن میکنی!"
او دفترچه را از جیمز گرفت و شروع به توضیح مسئله کرد. جیمز با چشمانی بزرگ و پر از حیرت به جولی نگاه میکرد.
"جولی، تو نابغهای. من هیچوقت نمیتونم این چیزا رو بفهمم."
جولی با خنده به او گفت:
"شاید اگه کمتر وقتتو صرف فوتبال کنی، یه چیزی بفهمی!"
---
بعد از این مکالمه، جولی به طبقه پایین رفت و در آشپزخانه در حالی که یک لیوان آب مینوشید، گوشی خود را برداشت و به دوست صمیمیاش نیا زنگ زد. آشپزخانه با دیوارهای روشن، یک میز چوبی کوچک و نور خورشید که از پنجره به داخل میتابید، حس گرم و دوستانهای داشت.
نیا، که دختری شیطان و زیرک بود، بلافاصله با انرژی و هیجان پاسخ داد:
"جولی! شنیدی؟ فردا شب قراره جشن خیلی خفنی باشه. همه اونجا هستن!"
جولی با خنده گفت:
"آره، تازه شنیدم. ولی واقعاً نمیدونم چی بپوشم."
نیا خندید و گفت:
"نه که تو همیشه ساده نمیپوشی! همین لباسای معمولیت هم خیلی شیکتر از همه است."
جولی با لحن شوخ گفت:
"آره، مخصوصاً وقتی با کفشای مدرسه میرم!"
آنها برای لحظاتی غیبت یکی از دوستانشان را کردند که همیشه لباسهای عجیبوغریب میپوشید و هر دو با صدای بلند خندیدند.
---
در همین حین، جیمز با توپش به حیاط خانه رفت تا کمی بازی کند. هوای سرد عصرگاهی به صورتش میخورد و صدای خشخش برگهای پاییزی زیر پاهایش شنیده میشد. ناگهان مردی قدبلند با کتی قهوهای و بلند و یک کلاه ساده مردانه به او نزدیک شد. ریش و موی جذابش او را کمی مرموز و گیرا نشان میداد. او توپی زیبا و نو در دست داشت و با لحنی آرام به جیمز گفت:
"هی، پسر! این توپ برای تو خیلی قشنگه، مگه نه؟ بیا ببین."
چشمان جیمز درخشید. او که با دیدن توپ هیجانزده شده بود، بدون فکر به سمت مرد دوید. اما این صحنه توسط آقای گودمن که در خانه کناری کنار پنجره نشسته بود و قهوهاش را مینوشید، دیده شد. نگاه جدی گودمن به حرکت عجیب مرد دوخته شد و فوراً فنجانش را روی میز گذاشت. او با شتاب از در پشتی خانهاش بیرون پرید و به سمت حیاط جیمز دوید.
مرد، جیمز را برداشت و شروع به دویدن کرد. جیمز جیغ زد:
"جولی! کمک!"
جولی که صدای جیغ برادرش را شنید، با عجله از خانه بیرون دوید و به وحشت افتاده فریاد زد:
"جیمز! جیمز! ولش کن!"
گودمن، با سرعت بیشتری به سمت مرد دوید. در یک لحظه، او سنگی برداشت و با دقت به پای مرد انداخت. سنگ پای مرد را زد و باعث شد او زمین بخورد و جیمز را رها کند. جیمز به سوی جولی دوید و خودش را در آغوش او انداخت.
جولی، در حالی که جیمز را محکم در آغوش گرفته بود، با صدایی لرزان گفت:
"جیمز، تو خوبی؟ چیزی نشده؟"
جیمز که هنوز ترسیده بود، فقط توانست سرش را تکان دهد. اما مرد بلند شد و با عصبانیت چاقویی از جیبش بیرون کشید. گودمن که حالا روبهروی او ایستاده بود، بدون لحظهای تردید به حالت دفاعی درآمد و گفت:
"تو کی هستی؟ چی میخوای؟!"
مرد بدون پاسخ به سمت گودمن حمله کرد. گودمن توانست چندین بار از ضربات چاقو جا خالی دهد، اما در نهایت، مرد چاقو را به شانه گودمن فرو کرد. گودمن با نالهای کوتاه به زمین افتاد، در حالی که مرد از صحنه فرار کرد.
---
گودمن، که حالا دردی شدید را تحمل میکرد، به جولی نگاه کرد و گفت:
"اون مرد... شاید همون کسیه که دنبالشم. اون قاتل... باید حواستون خیلی جمع باشه."
جولی، که همچنان جیمز را محکم در آغوش داشت، با نگرانی پرسید:
"گودمن، شما خوبید؟ باید شما رو به بیمارستان ببریم."
گودمن سری تکان داد و با صدای آرام گفت:
"نه. مهمتر اینه که شما دو نفر امن باشید. برید داخل خونه و درها رو قفل کنید."
او به سختی از جا بلند شد، نگاهی به مسیر فرار مرد انداخت و سپس به سمت خانه خودش رفت. شب، که ابتدا آرام به نظر میرسید، حالا تبدیل به یک کابوس واقعی شده بود.