در میان مه : قسمت هفتم دستگیری

نویسنده: ghaffarisamiyar

صبح آرامی بود، اما جیمز که کمی تب داشت و احساس ضعف می‌کرد، تصمیم گرفت در خانه بماند. گودمن با دقت و مهربانی از او مراقبت می‌کرد. او برای جیمز سوپ درست کرد و با شوخی‌هایش سعی داشت حال او را بهتر کند. جیمز، در حالی که روی مبل نشسته بود و پتویی دور خودش پیچیده بود، با صدای گرفته گفت:
**جیمز:**  
"آقای گودمن، شما بهترین پرستار دنیا هستید. ولی اگه یه پیتزا هم بیارید، دیگه عالی می‌شه!"  
گودمن خندید و گفت:  
**گودمن:**  
"پیتزا؟ خب، شاید بعد از اینکه بهتر شدی. ولی فعلاً باید سوپ بخوری، قهرمان!"  
---
بعد از ظهر، گودمن تصمیم گرفت برای خرید خوراکی به بیرون برود. او به جیمز گفت:  
**گودمن:**  
"من سریع می‌رم و برمی‌گردم. تو اینجا بمون و استراحت کن. اگه چیزی شد، فوراً بهم زنگ بزن."  
جیمز سری تکان داد و گفت:  
**جیمز:**  
"باشه، ولی زود برگردید. فوتبال بدون شما خیلی کسل‌کننده‌ست!"  
---
وقتی گودمن رفت، جیمز روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد. بازی فوتبال در حال پخش بود و او با هیجان بازی را دنبال می‌کرد. اما ناگهان صدای شکستن شیشه از طبقه پایین به گوش رسید. جیمز لحظه‌ای خشکش زد. قلبش به شدت می‌تپید. او تلویزیون را خاموش کرد و به آرامی از مبل بلند شد. 
خانه در سکوت فرو رفته بود و تنها صدای نفس‌های خودش را می‌شنید. با قدم‌هایی آرام به سمت پله‌ها رفت. وقتی سرش را پایین آورد، سایه‌ای را دید. همان مرد قدبلند با کت قهوه‌ای که قبلاً سعی کرده بود او را بدزدد، در حال جستجو در طبقه پایین بود. مرد سرش را بلند کرد و نگاهش با جیمز تلاقی کرد. 
جیمز با وحشت جیغ کشید و به سمت طبقه بالا دوید. مرد به سرعت به دنبال او آمد. جیمز به اتاق دوید و در را محکم بست. صدای قدم‌های سنگین مرد پشت در شنیده می‌شد. او با خشونت در را تکان می‌داد و سعی می‌کرد آن را باز کند. 
---
در همین لحظه، گودمن به خانه رسید. وقتی صدای جیغ جیمز و تقلاهای مرد را شنید، فوراً تفنگش را از جیبش بیرون آورد و به سمت خانه دوید. او در را باز کرد و با صدای بلند گفت:  
**گودمن:**  
"ایست! یک قدم دیگر برداری، شلیک می‌کنم!"  
مرد لحظه‌ای مکث کرد و سپس دستانش را بالا برد. گودمن با چشمانی تیزبین و صدایی محکم به او گفت:  
**گودمن:**  
"روی زمین بخواب! همین حالا!"  
مرد با اکراه روی زمین دراز کشید. گودمن با یک دست تفنگ را به سمت او نشانه گرفته بود و با دست دیگر به پلیس زنگ زد. چند دقیقه بعد، پلیس‌ها رسیدند و مرد را دستگیر کردند. 
---
وقتی جولی به خانه برگشت، گودمن و جیمز در حال صحبت با پلیس بودند. جولی با نگرانی به سمت برادرش دوید و او را در آغوش گرفت.  
**جولی:**  
"جیمز، خوبی؟ چی شده؟"  
**جیمز:**  
"من خوبم، جولی. ولی... اون مرد دوباره برگشت. اگه آقای گودمن نبود، نمی‌دونم چی می‌شد."  
---
آن شب، همه دور میز شام نشستند. گودمن پیتزا سفارش داده بود و سعی داشت با شوخی‌هایش حال و هوای سنگین را تغییر دهد. اما در میان خنده‌ها و صحبت‌ها، ناگهان صدای زنگ تلفن گودمن سکوت را شکست. او گوشی را برداشت و لحظه‌ای بعد، چهره‌اش جدی شد. 
**گودمن:**  
"چی؟ مطمئنی؟ باشه، فوراً می‌آم."  
جولی با نگرانی پرسید:  
**جولی:**  
"چی شده، آقای گودمن؟"  
گودمن با لحنی آرام اما جدی گفت:  
"به نظر می‌رسه که این ماجرا هنوز تموم نشده. باید برم."  
او کت و تفنگش را برداشت و از خانه خارج شد، در حالی که جولی و جیمز با نگرانی به هم نگاه می‌کردند. شب، دوباره به سکوتی سنگین فرو رفت، اما این بار، حس خطر در هوا موج می‌زد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.