فصل پنجاه و ششم: غرق شدگی

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل پنجاه و ششم: غرق شدگی

نویسنده: Writer_crow

توکا خان به صورتم سیلی زد.
  سرم را تکان دادم. گیج و گنگ به چهره نگرانش نگاه کردم. توکا خان با اخم پرسید: «کارن، تو این وقت شب اینجا چیکار می کنی؟»
  تخته سنگی را چسبیدم و روی پاهایم ایستادم. ماسه های خیس و چسبناک را از روی موهایم پاک کردم و محکم پلک زدم. «شما چرا اینجایید؟»
  «اومدم که ببینم سیل تموم شده یا نه.»
  به کف زمین چشم دوختم. ماسه ها خیس شده بودند و کفش هایم تا یک سانتیمتر در زمین فرو رفته بود. نمی دانستم که سیل چه زمانی شروع شده بود و چقدر شدت داشت. به جز آن، نمی دانستم که حال بقیه چطور بود.
  پاهایم من را با قدم های محکم و بلند به سمت روستا هدایت کردند. توکا خان فریاد کشید، اما صدایش دورتر و مبهم تر از چیزی بود که بتوانم حرف هایش را بفهمم.
  انگار که پلی بین من و خانه مادر پرسو کشیده شده باشد، به طرف آن دویدم. از روی نرده های حیاط پریدم و پایم را روی در کوچک و زهوار دررفته حیاط که از جا کنده شده بود، گذاشتم. در را هل دادم، ولی حرکتی نکرد. در قفل شده بود. برای اولین بار، متوجه سوراخ کلید روی در شدم. تا آن لحظه، فکر می کردم که در خانه هیچ قفل و کلیدی نداشت.
  با کف دست، محکم به در کوبیدم. هیچ کس در خانه نبود. روی پنجه پاهایم ایستادم و پنجره را باز کردم. سکوت مطلق. انگار که طوفانی به شانه هایم شلاق زده باشد، بی اختیار شانه هایم را جمع کردم.
  نگاهم به خانه آرینا افتاد. آنجا می توانست شانس دیگری باشد. به آرامی خودم را به پشت پنجره اتاق آرینا رساندم و سنگ کوچکی را به طرفش پرتاب کردم. جایی در پس وجودم، پر از فریاد بود.
  گیلدا، لطفا جواب بده.
  من زنده ام.
  نگذار سیل همه چیز را با خود ببرد.
  کجایی؟
  برای مدتی طولانی، با قامت راست پشت در خانه ایستادم، تا وقتی که کاملا مطمئن شدم که کسی داخل نبود. با بازوان لرزان، نردبان را صاف کردم و بالا رفتم. وسط بامی که لبه ای نداشت، دراز کشیدم و پیراهنم را دور خودم پیچیدم. سعی کردم به لبه های بام نگاه نکنم و به جایش، به ستاره های تقریبا خاموش و صورت های فلکی از هم پاشیده خیره ماندم.
  در مدتی که روی بام دراز کشیده بودم، حتی برای لحظه ای خوابم نبرد. با این حال، متوجه هیچ چیز در اطرافم نشدم، به جز صدای قدم های نامنظمی که به خانه نزدیک می شدند. از روی سطح بام خزیدم و نگاهی به پایین انداختم. در یک لحظه، تمام بدنم مورمور شد. از پله های نردبان دو‌تا‌ یکی پایین آمدم و تقریبا از سه پله آخر سقوط کردم.
  آرینا با قدم های آهسته به سمت خانه می آمد و یک گونی بزرگ را پشت سرش روی زمین می کشید. سرش را بلند کرد. به محض اینکه نگاهش به من افتاد، گونی را رها کرد و به پالتویش چنگ زد. چشمانش را بست و دوباره باز کرد و بعد، مثل فشنگ دور شد. به دانه های برنج که از داخل گونی بیرون ریخته و کف حیاط پخش شده بودند، خیره ماندم. آنقدر پلک نزدم که چشمانم تار شدند.
  تازه متوجه شدم که نفسم بند آمده بود. سعی کردم نفس عمیقی بکشم، ولی اشک هایی که مثل جویبار روی پیراهنم می ریختند، امانم ندادند.
  لابه‌لای هاله های تار و مبهم، محسن و نیما را دیدم که پشت سر آرینا پیش می آمدند؛ بعد هم جمعیتی که در روستا پخش می شدند. صدای توکا خان که انگار از رادیو می آمد، پشت سر هم فریاد می زد: «نگران نباشید. سیل دیشب تموم شده.»
  خودم را پشت دیوار پنهان کردم تا از تمام آن صداها و جمعیت فرار کنم. میان بشکه های سیاه و آبی نشستم و منتظر ماندم تا آن طوفان خفه شود.
  دستی را روی بازویم حس کردم که سرمایش تا مغز استخوانم نفوذ کرد. سرم را برگرداندم. محسن لب های خونینش را گزید و کنارم نشست. گفت: «نگران بودم که هیچ وقت بر نگردی.»
  مکث کردم و پس از مدتی طولانی جواب دادم: «من هم همینطور، ولی به خودم اجازه ندادم که سیل دوستام رو غرق کنه.»
  نیما پوزخند تلخی زد. این بار تلخی چهره اش اذیتم نکرد. گونه هایش را به آرامی لمس کرد. همان موقع بود که متوجه صورت و دستان زخمی و کبودش شدم. محسن و آرینا هم با او تفاوتی نداشتند.
  پرسیدم: «حالتون خوبه؟»
  آرینا سرش را بالا برد. «بهتر از همیشه.»
  به چشمانش خیره شدم. لبخند پهنی زد. «گندم بهمون کمک کرد که بتونیم تمام قدرت و دردهایی که داریم رو با هم شریک بشیم.»
  به یاد چیزی افتادم که گندم شب قبل گفته بود؛ اثرات جانبی نفرین.

  دست پدرم را محکم گرفتم. او قبل از من به داخل دریا قدم گذاشت. خودم را به او رساندم. طنابی که مرز شنا کردن در دریا را تعیین می کرد، از همیشه نزدیک تر بود، ولی ما پیش رفتیم. هر بار که موجی به زانوهایم می کوبید، لایه ای از ماسه از زیر پایم کنار می رفت. در هر قدم، بیشتر فرو می رفتم. در هر قدم، بیشتر غرق می شدم. گفتم: «باید برگردیم.»
  پدرم سرش را تکان داد. من را به خودش نزدیک تر کرد. «وقتی دست هم رو می گیریم، وزنمون بیشتر میشه. وقتی که وزنمون بیشتر باشه، موج ها روی ما اثر نمی کنن.»

  سروصداها خوابیدند و حالا تنها روستا مانده بود و سکوتی که جای خالی سیل را پر می کرد.
  خواستم دهانم را باز کنم تا بگویم که چقدر دوستشان داشتم، ولی آرینا پرسید: «با یه نیمرو موافقید؟»
  نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. نگاهی به مغازه تی‌تی خانم و گونی تخمه های آفتابگردان انداختم و گفتم: «فکر می کنید نیمرو با تخمه چه مزه ای داره؟»
  نیما خنده ای سر داد و سرش را عقب کشید. «دوست ندارم امتحانش کنم.»
  دستش را به سمتم دراز کرد و کمک کرد که از جا بلند شوم. آرینا گفت: «عماد یه کیسه تخمه برای همچین مواقعی کنار گذاشته؛ وقت هایی که نیاز داریم جشن بگیریم یا خودمون رو تسلی بدیم، گاهی هم هر دو. هیچ چیزی نمیتونه به اندازه تخمه آفتابگردون فضا رو آروم کنه. به عماد میگم که تخمه ها رو برای همه‌مون جیره بندی کنه.»
  دوباره نیشم باز شد و پشت سر آرینا جنگاوران به طرف خانه‌ اش قدم برداشتم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.