فصل چهل و ششم: نقشه

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل چهل و ششم: نقشه

نویسنده: Writer_crow

تصمیم گرفتم که دیگر کلمه ای درباره چیزهایی که نیما درباره مادر پرسو گفت، حرف نزنم. در عوض، از زیر پتو بیرون خزیدم و کتاب راهنمای قارا بکچی را برداشتم. صفحات زیادی از کتاب نمانده بود. نمی دانستم که این باید من را دلگرم می کرد یا ناامید. از طرفی، هر صفحه من را یک قدم جلو می برد و از طرف دیگر، هنوز سوالات زیادی در ذهنم باقی مانده بود.
  هیچ نوری در اطراف نبود، برای همین بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا کبریت را بردارم و در منقل آتش روشن کنم. یادم آمد که منقل شکسته بود، پس به جایش کشوی زیر سینک ظرفشویی را باز کردم و چراغ قوه را از میان کیسه های پارچه ای و پلاستیکی برداشتم. حس عجیبی داشتم که به همان زودی، به بودن در خانه مادر پرسو عادت کرده بودم. در عرض چند روز، جای تمام وسایل خانه را یاد گرفته بودم. حاضرم قسم بخورم که تا ده سالگی جای قوری و کتری را هم در خانه بلد نبودم، ولی حالا شرایط فرق می کرد.
  به رختخواب برگشتم و چراغ قوه را روشن کردم. هیچ کس قرار نبود بفهمد که من بیدار بودم. نور چراغ قوه، حتی از لامپ انبار هم کم جان تر بود، ولی می توانست به من کمک کند تا کلمات درهم و برهم داخل کتاب را بخوانم.
  اولین کلمات، درشت و واضح نوشته شده بودند. باطل کردن نفرین؛ روش ۱.
  از شدت هیجان، دستانم شروع به لرزیدن کردند. به سرم زد که محسن و نیما را بیدار کنم تا چیزی که پیدا کردم را به آنها نشان دهم، ولی به دنبال دردسر نمی گشتم.
  کمی بعد، فهمیدم که این روش فقط برای صاحب رسمی گردنبند کار می کرد. صفحه ها را ورق زدم تا به بخش بعدی رسیدم. باطل کردن نفرین، روش ۲.
  در یک لحظه، انگار از آسمان سقوط کردم. کتاب به پایان رسیده بود و تنها چیزی که باقی مانده بود، یک نقشه بود. تعدادی از صفحات کتاب کنده شده بودند. وحشت به تمام بدنم غالب شد. نقشه را باز کردم. هیچ چیزی لای آن نبود. به دنبال سرنخی در نقشه گشتم، ولی تنها چیزی که در آن دیدم، این روستا و روستاهای اطراف بود. می توانستم چنین نقشه ای را در مغازه تی‌تی خانم هم پیدا کنم.
  وحشیانه به کتاب مشت کوبیدم. بعد آن را به سمت دیوار پرتاب کردم و بالش را روی صورتم فشار دادم. صورتم از خشم می سوخت و شک نداشتم که قرمز شده بود.
  این درست نبود. من چیزهای بسیاری را برای باطل کردن نفرین فدا کرده بودم، ولی هیچ کدام از کارهایم نتیجه ای نداشت. تلاش هایم همیشه به شکست ختم می شدند. صدای آرینا در گوشم پیچید؛ کسی که با وجود تمام رنج ها و فقدان هایش، به من یادآوری می کرد که همیشه امیدی هست. از ته دل آرزو داشتم که حرفش درست باشد، ولی وقتی باوری در اعماق ذهنتان جا خوش کند، چه راست و چه دروغ، تغییر دادن آن راحت نیست؛ حتی اگر آدمی که بیشتر از همه باورش دارید بخواهد آن را تغییر دهد.

  وقتی بیدار شدم، محسن را دیدم که در رختخواب نشسته بود و سرش را به زانوهایش تکیه داده بود. کتاب روی بالشش جا خوش کرده بود. با دیدن آن، دوباره حالم بد شد. آن را برداشتم و صفحه آخرش را به او نشان دادم. پرسیدم: «این رو دیدی؟»
  سرش را تکان داد. «نقشه مال همین اطرافه، ولی مطمئنم که میخواد یه چیزی رو بهمون نشون بده. باید این طور باشه.»
  «ولی چی رو؟ من که هیچ چیز معناداری توش ندیدم.» آهی کشیدم. «همه‌ش برای این بود که ما رو به بیراهه بکشونه.»
  محسن گفت: «اینطور نیست. مطمئنم که جواب سوالاتمون از چیزی که فکرش رو می کنیم به ما نزدیک تره، فقط باید یه جور دیگه بهش نگاه کنیم. باید یه جا توی همین نقشه باشه.» به من چشم دوخت. «نقشه رو به آرینا و نیما هم نشون میدم. آرینا اینجا رو خوب می‌شناسه. ممکنه خیلی سریعتر از ما چیزی از نقشه بفهمه.» آرامش عجیبی در صدایش بود که من را آزار می داد.
  در همین حال، نیما چشمانش را مالید و سر جایش غلت زد. با صدایی ضعیف غر زد: «دارید چیکار می کنید؟ نمی تونید یه کم آروم تر حرف بزنید؟»
  محسن نخودی خندید. «نه. پاشو. باید کمکمون کنی.»

  پچ پچ کردم: «فکر می کنی آرینا الان بیداره؟»
  نیما با اطمینان خاطر گفت: «معلومه که بیداره. ساعت از هشت هم گذشته. تو فقط در بزن»
  به آرامی به در کوبیدم. ته دلم امیدوار بودم که کسی بیدا نباشد، ولی عماد را دیدم که خواب آلود در را باز کرد. هیچ نشانه ای از بیماری در چهره اش دیده نمی شد. همین که ما را دید، خواب از سرش پرید. محسن با هیجان عماد را در آغوش کشید. جثه کوچک عماد تقریبا در آغوشش گم شد.
  عماد با نیش باز گفت: «حالم خوب شده. مادر پرسو چطوره؟»
  فقط گفتم: «خیلی بهتره.» تصمیم گرفتم خیلی به جزئیات نپردازم.
  نیما پرسید: «میتونی آرینا رو صدا کنی؟ باهاش یه کار فوری داریم.»
  قبل از اینکه عماد چیزی بگوید، آرینا خودش آمد. پرسیدم: «تو از اونجا داشتی به حرف هامون گوش می کردی؟»
  آرینا جواب داد: «اوهوم.»
  محسن گفت: «خب، قضیه اینه که ما به جای صفحه های آخر کتاب، یه نقشه...»
  نیما با صدایی آرام وسط حرفش پرید: «می تونیم توی ساحل با هم حرف بزنیم؟ اونجا امن تره.»
  آرینا به بینی اش چین انداخت و پرسید: «میشه اول صبحونه بخوریم؟» می دانستم که این بیشتر از اینکه یک سوال باشد، یک دستور بود.
  تازه متوجه شکم گرسنه ام شدم. شانه بالا انداختم. آرینا کنار رفت. «شما هم میاید؟»
  هر کاری را به بررسی کردن نقشه ترجیح می دادم. نمی خواستم نتیجه نهایی را بدانم. از این گذشته، نمی توانستم از خیر نیمرو بگذرم. چشم چرخاندم و زورکی لبخند زدم. «باشه.»
  همان طور که پشت میز نشسته بودیم، خانم جنگاوران یک کاسه پر از مایعی نارنجی را روی میز گذاشت. با افتخار گفت: «مربای زردآلوئه. دستپخت خودمه. جدیدترین دستوریه که امتحان کردم. امیدوارم دوست داشته باشید.»
  بی فکر گفتم: «مامانم هم یه روش خاص برای پختن مربای زردآلو داره.»
  خانم جنگاوران ابروهایش را بالا انداخت و رو‌به‌رویم نشست. پرسید: «واقعا؟ چه روشی؟»
  «اون به جای یه سوم شکر، توی مربا عسل می ریزه و یه کم زعفرون هم بهش اضافه می کنه.»
  لبخند صمیمانه ای زد. «حتما امتحانش می کنم.» یک قاشق از دستپخت خودش را روی نان مالید. «من یه کم آبلیمو توش ریختم. بد نشده. میخوای امتحان کنی؟»
  کمی از آن را روی مقدار زیادی خامه گذاشتم و امتحان کردم. بیش از حد ترش شده بود، ولی گفتم: «خیلی خوبه. به مامانم میگم که همین کار رو بکنه.»
  آرینا از پشت میز بلند شد و گفت: «میرم یه سر به مادر پرسو بزنم.»
  خانم جنگاوران هیجان زده شد. «صبر کن. من هم باهات میام.» و به اتاق رفت تا آماده شود.
  آرینا لب هایش را به هم فشار داد و با دست به پیشانی اش کوبید. نیما خنده اش گرفت. آرینا به او نگاهی انداخت که یعنی، خفه شو.
  مادرش به سرعت آماده شد. «بیا. خیلی وقته که درست و حسابی با پرسو خانم حرف نزدم.»
  آرینا به آرامی گفت: «خودتون برید. همون جا منتظرم بمونید. خودم رو می رسونم.»
  سرم را تکان دادم. پنج دقیقه بعد از رفتن آنها، به ساحل رفتیم. من و محسن روی تکه سنگی که در نزدیکی دریا بود نشستیم و به شن های زیر پایمان و سگ هایی که به این طرف و آن طرف می دویدند و هرازگاهی پارس می کردند، خیره شدیم. انتظار برای آرینا به طرز دیوانه کننده ای طولانی و طاقت فرسا بود. در تمام مدت، نیما با قدم های بلند مسیر بین تابلوی "شنا کردن ممنوع" تا دریا را طی می کرد. حساب کردم که اگر در همین زمان، مسیر را از جلوی در خانه‌شان پیش می گرفت، می توانست با پای پیاده تا شهرک صنعتی برسد.
  بالاخره محسن فریاد زد: «میشه بس کنی؟»
  نیما سر جایش ایستاد. موجی به او کوبید و تا زانوهایش رسید. پرسید: «چرا؟»
  محسن جوش آورد و بطری آب جلوی پایش را با لگد محکمی به هوا پرت کرد. جواب داد: «چون داری دیوونه‌م می کنی!»
  در همین لحظه، آرینا با صورتی خیس عرق پشت سرمان ظاهر شد و گفت: «ببخشید معطلتون کردم.»
  سرم را تکان دادم که بنشیند. به سنگ تکیه داد و کتاب را از دست محسن گرفت. پرسید: «خب، قضیه چیه؟»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.