فصل پنجاه و هشتم: به مقصد گورستان

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل پنجاه و هشتم: به مقصد گورستان

نویسنده: Writer_crow

درست یک ساعت از برگشتنمان از بازار گذشته بود و هنوز من و محسن و نیما داخل حیاط نشسته بودیم. من و محسن داخل انبار نشسته بودیم و ملحفه خاکستری رنگی را روی خودمان انداخته بودیم. هر چند لحظه یک بار، ملحفه با تازیانه باد از رویمان کنار می رفت و ما هم آن را محکم تر می چسبیدیم تا ما را از بارش وحشیانه قطرات باران که تا داخل انبار نفوذ می کردند، در امان نگه دارد.
  مادر پرسو سرش را از لای در بیرون آورد و گفت: «بیاید تو. بخاری رو روشن کردم. چای هم همین الان آماده شده.»
  نیما دست از شوت کردن سنگ های توی باغچه برداشت و سرش را به نشانه نفی تکان داد. مادر پرسو به پیراهنی که روی نرده ها انداخته بود، اشاره کرد و گفت: «پس اگه به خودت رحم نمی کنی، لااقل اون پیراهن رو بهم بده که بیشتر از این خیس نشه.»
  نیما پیراهن را بلند کرد و به دست مادر پرسو داد. در به آرامی بسته شد. باران شدت گرفت. صدایش کردم. «بیا پیش ما. برات جا باز کردم.»
  نیما از جایش تکان نخورد. دوباره صدایش کردم. ملحفه را روی سرم گرفتم و بلند شدم تا او را هر طور شده به داخل انبار بکشانم. به محض اینکه ملحفه را از روی زمین بلند کردم، محسن لرزید و به دنبال من از انبار بیرون آمد. ملحفه را طوری دور خودش پیچیده بود که انگار وسط برف و کولاک گیر افتاده بود.
  محسن صدایش را بلند کرد: «نیما، داری چیکار می کنی؟»
  در یک لحظه، نیما سرش را برگرداند و به ما چشم غره رفت. به توکا خان اشاره کرد که در نزدیکی جاده ایستاده بود و به کامیونی تکیه داده بود. نزدیک تر رفتم. چشمم به بشکه پلاستیکی و آبی رنگی افتاد که توکا خان آن را به سختی نگه داشته بود. بشکه را جلوی پای مردی با سبیل های چخماقی سفید گذاشت و گفت: «فردا همه این بشکه ها رو می برم بندرانزلی. نمی دونم مردک چه فکری کرده که بهم گفته باید کل بشکه های خیارشور و ترشی رو تا ساعت هفت صبح بهش تحویل بدم.»
  مرد سبیل چخماقی جلوی پای خودش تف کرد و جواب داد:  «با این حساب باید ساعت پنج صبح بزنی به دل جاده.»
  بقیه حرف هایشان را نشنیدم. دست نیما را محکم گرفتم. نیما چندین بار تکرار کرد: «فردا بر می گردیم بندرانزلی.»
  دلم آشوب شده بود. نمی توانستم مادر پرسو، آرینا و عماد را ترک کنم، ولی چاره ای پیش رویم نبود. گفتم:  «بر می گردیم.»
  محسن به سقف آسمان خیره شد، درست مثل کاری که آرینا می کرد.
  بالاخره، محسن سکوت را شکست.  «من می رم وسایلم رو جمع کنم.»
  گفتم:  «می تونی وسایل من رو هم توی کیف خودت جا کنی؟ کیفم اونقدر پاره شده که تا حالا نصف وسایلم ازش بیرون ریخته‌ن.»
  محسن خندید. «چرا خودت نمیای؟»
  سرم را کج کردم. «اومدم پسر جان، اومدم.»

  پتو را به زور روی سر نیما کشیدم. سیاهی زیر چشمانش از دل تاریکی هم پیدا بود. پتو را کنار کشید. «ولم کن کارن. نمی تونم بخوابم.»
  سکوت کردم. مادر پرسو زیر لحاف تکانی خورد و غرغر کرد. مو به تنم سیخ شد، ولی وقتی صدای خروپفش بلند شد، خیالم راحت شد.
  پرسیدم: «ساعت چنده؟»
  نیما ساعت مچی شبرنگش را از کنار بالشش برداشت. «سه و نیم.»
  وقتش رسیده بود.
  وزنم را روی پاهایم انداختم و سرپا ایستادم. نیما با چهره ای مبهوت به من نگاه کرد. پرسید: «می خوای چیکار کنی؟»
  از لای پنجره نیمه باز، بیرون جستم. نمی خواستم سروصدا به پا کنم. نجوا کردم: «بر می گردم. دیر نمی کنم.»
  نیما لبش را گزید. «شر به پا نکن.»
  مصمم جواب دادم: «نه.» و به بیرون از حیاط خانه قدم گذاشتم.
  تصویر جاده جلوی چشمانم نقش بست. می دانستم باید کجا می رفتم. نباید راهم را گم می کردم. دویدم؛ این بار، به مقصد گورستان.

  «چیزی که درباره مرده ها دوست دارم اینه که اون ها هیچ وقت گم نمی شن. هیچ وقت از اینجا نمیرن. تا ابد همین جا هستن و منتظر می مونن تا کسی بیاد و براشون یه دسته گل نرگس به جا بذاره.» پدرم این را گفت و جلوی سنگ قبری با نوشته های نامفهوم زانو زد. «باید خیلی تنها باشن.»
  اما نه.
  به نظر من، ما زنده ها کسانی بودیم که نیاز به تسلی داشتند. زنده ها همیشه تنهاترین بوده اند؛ به خاطر همین بود که ما ساعت ها جلوی سنگ قبرهای سرد و ساکن، زانو می زدیم و زمین و زمان را فراموش می کردیم.

  همین که پایم را داخل گورستان گذاشتم، متوجه سکوت غریبی شدم که آن محوطه را فرا گرفته بود. چشمم به مردی افتاد که روی نیمکت جلوی نرده ها دراز کشیده بود و خودش را جمع کرده بود. کمی آن سوتر، دختری با شاخه ای گل بابونه جلوی سنگ قبر سفیدرنگی نشسته بود. حس می کردم که آنها هم مثل گندم بودند؛ با طلوع خورشید، راهشان را به سوی ناکجا می کشیدند و ناپدید می شدند.
  وقتی شانه های دختر لرزید، تازه متوجه شدم که افکارم را با صدای بلند گفته بودم. سرم را پایین انداختم و درست مثل دفعه پیش، به طرف شمال رفتم.
  اسم های حک شده روی سنگ قبرها را زیرلب خواندم. وقتی به اسم وحید مهربانی رسیدم، همان جا توقف کردم. دوزانو جلوی سنگ قبر نشستم. جنب نخوردم. صدای محکم طوفان در سرم پیچید؛ گویی به همان لحظه و داخل همان طوفان پرتاب شده بودم. سرم را محکم تکان دادم و با صدایی خفه، نجوا کردم: «چرا؟»
  در یک لحظه، او را به خاطر همه چیز مقصر دانستم. می خواستم جوابم را بدهد؛ بگوید که چرا باید خودش را آن طور به کشتن می داد.
  سرم را بلند کردم. متوجه دوچرخه ای شدم که با سرعت به سمتم می آمد. ثانیه به ثانیه، دوچرخه نزدیک تر می شد و چهره گر گرفته آرینا، واضح تر. کم مانده بود من را زیر بگیرد که در کسری از ثانیه، خودم را کنار کشیدم.
  بی اختیار اخم کردم و تقریبا فریاد کشیدم: «تو اینجا چیکار می کنی؟»
  محکم ترمز را گرفت و به جلو پرت شد. دوچرخه را به طرفم هل داد و نفس نفس زنان گفت: «زود باش. توکا خان بیست دقیقه دیگه راه می افته.»
  بدنم به لرزه افتاد. تکرار کردم: «اینجا چیکار می کنی؟»
  صدایش را پایین آورد. «داشتم دنبال تو می گشتم، احمق. می دونستم که اینجایی.»
  دستانم را مشت کردم. «از کجا می دونستی که می خوایم برگردیم؟»
  نگاهش را از من گرفت. «دیشب فهمیدم.» دوچرخه را هل داد و این بار، رهایش کرد. «برو. وقتی که رسیدی، دوچرخه رو بذار جلوی در خونه.»
  فرمان دوچرخه را چسبیدم و پشتش نشستم. کف دستانم عرق کرده بود و روی دسته دوچرخه می لغزید. متنفر بودم از اینکه او همیشه از همه چیز خبر داشت؛ از وقتی که وارد روستا شده بودیم، تا حالا که نمی گذاشت بی سروصدا به خانه برگردیم.
  با تردید پرسیدم: «تو چطوری می خوای برگردی؟»
  جواب داد: «همین جا می مونم. می خوام یه سر به الهه بزنم.»
  پدال را فشردم، گویی چندین کیلو وزن داشت. گفتم: «به هیچ کس نگو که بر می گردیم.»
  سرش را تکان داد و مسیرش را در امتداد سنگ قبرهای کوچک و بزرگ ادامه داد. می خواستم به او بگویم که به خاطر آمدنش تا اینجا متاسف بودم. می خواستم بگویم، تنها نمان. به خانه برگرد.
  ولی صدا در گلویم خفه شد. محکم تر پدال زدم و دنده را روی شش تنظیم کردم. نسیم خنکی که در گورستان می وزید، برایم مثل طوفانی می مانست که چشمانم را می سوزاند.
  وقتی نگاهم به کامیون توکا خان افتاد، نفس راحتی کشیدم و بدون توقف، از دوچرخه پایین پریدم. ادامه مسیر را به همراه دوچرخه دویدم و آن را همان طور که آرینا گفته بود، جلوی در خانه شان رها کردم.
  نیما خودش را رساند و بازویم را گرفت. با لبخندی کش‌دار که انگار نتیجه یک ساعت دویدن در جاده بود، گفت: «به موقع رسیدی.» و بی امان من را به دنبال خودش کشید.
  نفسم بند آمد. تلوتلو خوران خودم را به پشت کامیون کشاندم و محسن را دیدم که میان ردیف بشکه های بدبوی ترشی جا کرده بود. دستش را تکان داد و زمزمه کرد: «بیاید اینجا.»
  همین که کنار او و نیما خزیدم، گرمای بی مانندی را حس کردم که مثل یک پتو، پیکرم را در بر می گرفت. سرم را روی شانه نیما گذاشتم. به طناب هایی اشاره کردم که بشکه ها را سر جایشان محکم کرده بودند. تقریبا پوسیده بودند و شک داشتم که تا مقصد دوام بیاورند. پرسیدم: «این کامیون در نداره؟»
  نیما شانه بالا انداخت. «فکر کنم در پشت کامیون قبلا کنده شده. توکا خان هم زحمت دوباره وصل کردنش رو به خودش نداده.»
  نخودی خندیدم. محسن پاهایش را دراز کرد و وا رفت. دستش را روی چشمانش گذاشت و گفت: «هر وقت که رسیدیم، بیدارم کنین.»
  چشمک زدم و به مسخره جواب دادم: «البته اگه خودمون هم خواب نمونیم؛ ولی اگه بتونیم توی این تاریکی بیدار بمونیم، بدون تو هیچ جا نمی ریم.»
  بدون توجه به غرش لاستیک های کامیون، چشمانم را بستم. آخرین چیزی که قبل از به خواب رفتن شنیدم، صدای نیما بود که آرام گفت: «اینجا من رو یاد وانت نیما می ندازه.»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.