فصل شصتم

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل شصتم

نویسنده: Writer_crow

پتو را کنار کشیدم و روی تخت غلتیدم. دستی به صورتم کشیدم. حس دست کشیدن به برف را داشت؛ سرد و سوزناک و خیس اشک. سر جایم نشستم و کورمال کورمال، دنبال رادیاتور گشتم. نوک انگشتم به آهنی کم و بیش زنگ زده برخورد کرد. رادیاتور خاموش بود، رادیو هم.
  غریدم. کشو را باز کردم و چراغ قوه را از پشت پوشه‌ها و ورق‌های امتحانی مچاله شده ام برداشتم. در کسری از ثانیه، اتاق روشن شد. سایه هایی به شکل قورباغه و گل یاس، روی دیوار پدیدار شدند.
  پرده را کنار کشیدم. کوچه‌ها چنان در تاریکی فرو رفته بودند که حتی نمی‌توانستم آن سوی خیابان را ببینم. تنها کورسوی نوری که به چشم می آمد، شعله لرزان و نارنجی رنگ شمعی بود که پشت پنجره اتاقی به رقص در آمده بود و انعکاس نورش که در چشمان زیتونی رنگ دختر پشت پنجره می‌درخشید.
  دختر، پیشانی‌اش را به شیشه چسبانده بود و به ناکجا خیره مانده بود. محال بود که نگاه‌هایی آن طور سرگردان، بی‌هدف در گوشه‌های خیابان بگردند. کاش می‌توانستم بفهمم به دنبال چه چیزی می‌گشت.
  برای لحظه‌ای، نگاه هایمان در هم گره خورد. پشت سر هم پلک می‌زد و با چشمانش، با دقت چهره‌ام را می‌کاوید. طوری که به هم می‌نگریستیم، می‌توانستم خیال کنم که او تنها آدم باقی مانده روی زمین بود. ته دلم می‌دانستم که او چیزی نبود جز غریبه‌ای در دل تنهایی شب، ولی غریبه‌ای روشنی بخش.
  دختر، موهایش را به سختی از دست باد رهانید و با دقت، آنها را پشت شانه‌های ظریفش جمع کرد. بعد، پرده را کشید و ناپدید شد. من ماندم و تاریکی دهشتناکی که بی‌امان به دلم چنگ می‌انداخت.
  طوری در فضای خفه خانه معلق مانده بودم که وقتی موبایلم از داخل کشو به صدا در آمد، چنان از جا پریدم که تا چند ثانیه، طعم سرگیجه‌ای تلخ در سرم جریان داشت. کشو را باز کردم و صفحه موبایلم را روشن کردم. برایم عجیب بود که چطور هنوز هم بعد از آن مدت طولانی، شارژش تمام نشده بود.
  پیام کوتاهی از سوی نیما، روی صفحه ظاهر شد. «بیداری؟ جواب بده.»
  نمی‌دانستم چه بگویم، برای همین فقط نوشتم: «بیدارم.» و به صفحه خیره ماندم.
  «شایا گفت فردا صبح قراره با هم بریم سمت جاده؛ فقط خودم و خودش. به خاطرش از خیر دانشگاه هم گذشته. گفت این طوری می‌تونیم توی وانت راحت با هم حرف بزنیم. نمی‌دونم میخواد چیکار کنه. می‌ترسم کارن.»
  پیامش را بارها و بارها خواندم. نیما را می‌شناختم. وقتی آن طور اسمم را صدا می‌گرد، معلوم بود که ترس تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود.
  لبخند زدم و تند و تند تایپ کردم: «خب برادرته، غریبه که نیست.»
  به سرعت جن، جوابم را داد. «غریبه نیست؟ خودش جوری رفتار می‌کنه که انگار به جای یه ماه، ده ساله که هم رو ندیدیم. نمی‌فهمم تو چرا این حرف رو می‌زنی. مادر تو که از هر کسی که من می‌شناسم سختگیرتره و خودت هم این رو می‌دونی. جای شکرش باقیه که هنوز زنده‌ای.»
  برای لحظه‌ای، گوش‌هایم سوت کشید. نوشتم: «از وقتی که رسیدم خونه ندیدمش. نمی‌دونم کجا رفته.»
  وقفه‌ای در میان پیام‌ها به وجود آمد. بالاخره، نیما گفت: «احتمالا امشب هم توی دفترش مونده.» دیگر آن لحن زهرآلود در پیامش نبود.
  سرانگشتانم به لرزه افتادند. به آرامی جواب دادم: «دریا هم خونه نیست.»
  «خب مادرت که نمی‌تونست دریا رو توی خونه تنها بذاره. حتما اون رو هم با خودش برده.»
  پنج ثانیه بعد، پیام دیگری پشت بندش اضافه شد. «تو نگران خودتی یا دریا؟»
  خواستم بگویم، همه چیز، ولی به دروغ گفتم: «دریا.»
  «باور نمی‌کنم.»
  وا رفتم. نیما دوباره پیام داد: «می‌خوای امشب بیای خونه ما؟ خودم ردیفش می‌کنم.»
  «احمق نباش.»
  «اگه می‌ترسی می‌تونی بیای.»
  جوابش را ندادم. موبایل را روی تخت کوبیدم. به آرامی روی پتو غلتید و روی قالیچه، کنار کتاب علوم افتاد. سرم را به لبه تخت، تکیه دادم و زیرلب فحشی دادم.
  می‌خواستم همان جا و در همان لحظه، نعره‌ای سر بدهم و عالم را به باد ناسزا بگیرم، ولی ساکت ماندم و در عوض، زانوهایم را به سینه‌ام فشردم. هیچ کس مقصر نبود؛ هیچ کس به جز خودم. از خودم کینه داشتم چون خواسته یا ناخواسته رفته بودم و در میان نبردی که با خودم داشتم، چیزهایی را فدا کردم که متعلق به خودم نبود. دلی را فدا کردم که متعلق به دریا بود. جهانی را فدا کردم که متعلق به مادر بود. چاره دیگری نداشتم. من بودم و نبردی که تنها به خودم وابسته نبود. به من وابسته بود و جهان من.
  دوباره رادیو را روشن کردم و چشمانم را بستم. شانه‌هایم همچنان می‌لرزیدند، ولی پس از چند دقیقه، ضربان قلبم پایین آمد. خشمم را از لای پنجره به بیرون پرت کردم. بالاخره توانستم خودم را به وزش نسیم دلپذیر بیرون از خانه بسپارم.
  با سرعتی بی‌سابقه، به خواب رفتم؛ خوابی بدون کابوس، لگدپرانی‌های محسن و بیدار شدن‌هایی که بیشتر به مرگ ناگهانی می‌ماندند... و بدون گندم.

صدای جیغ‌مانندی در گوشم طنین انداخت؛ صدای کشیده شدن دو تکه آهن روی هم. آب دهانم را قورت دادم. ناله کردم: «نیما؟»
  به یاد آوردم که نیما دیگر اینجا نبود؛ نه او، نه محسن و نه مادر پرسو. دلتنگش شده بودم.
  دستانم را به آرامی کش دادم صدایی که از مفصل‌هایم بیرون می‌آمد، بیشتر به صدای مردگان متحرک می‌ماند تا یک آدم زنده. دوست نداشتم شبیه یک مرده متحرک به نظر برسم.
  صدای جیغی که از بیرون می‌آمد را دنبال کردم. قدم به قدم، به دیوار تکیه کردم و تلوتلوخوران پیش رفتم. تقریبا هیچ چیز نمی‌دیدم. پایم به جعبه لباس‌های دریا گیر کرد و روی زمین افتادم. مچ دستم به جسم تیزی برخورد کرد. محکم پلک زدم. کاتر پدرم کنار در اتاق افتاده بود. مانده بودم کدام آدم عاقلی کاتر را روی زمین رها می‌کند که به یاد شبی افتادم که آن کاتر را برای کلاس هنر از داخل جعبه ابزار قدیمی پدرم کش رفته بودم. عجب احمقی بودم.
  دستم را جلوی صورتم گرفتم. حالا تصاویر برایم واضح‌تر شده بودند. هاله‌ای سرخ کف دستم پیدا بود. بوی تندی داشت.
  خون.
  سگرمه‌هایم را در هم کشیدم. مشتم را به لب‌هایم فشار دادم تا دردش را تسکین بدهم. نتیجه عکس داشت. سوزش زخمم شدیدتر شد.
  دستگیره در را محکم چسبیدم. در با صدای بلندی باز شد. جعبه کمک‌های اولیه پشت خانه بود؛ در اتاقی که زمانی به پدرم تعلق داشت. باید گاز استریل را از آنجا بر‌می‌داشتم.
  خواستم به طرف در خانه بروم؛ در دو متری و آهنینی که ته اتاق نشیمن قرار داشت، ولی همین که قدمی برداشتم، نیرویی مصرانه بازویم را چسبید. نمی‌گذاشت بروم. به تقلا افتادم. زمزمه کردم: «ولم کن.»
  دستم را کشیدم و لگد پراندم. خونریزی‌ام شدت گرفت. باید راحتم می‌گذاشت. باید رهایم می‌کرد.
  همین‌ها را فریاد زدم. جواب فریادهایم را صدایی آشنا داد: «تا الان کجا بودی؟»
  آرام گرفتم؛ مثل کشتی‌ای که لنگر می‌اندازد. راه نفسم بسته شد. تلاشی نکردم. گذاشتم ریه‌هایم با بغض و خس‌خس نفس‌هایم پر شوند. می‌خواستم چهره‌اش را ببینم؛ می‌خواستم ببینم چهره‌اش هم مثل صدایش آرام بود یا برافروخته، مهربان بود یا آماده گوشمالی، ولی نتوانستم. دیگر حتی آن هاله‌های مبهم را هم نمی‌دیدم.
  حس غرق شدن در دریا را داشت. چیزی نمی‌دیدم و نمی‌توانستم تکان بخورم. جایی هم برای رفتن نداشتم. می‌خواستم بدانم که پدرم هم لحظه غرق شدن همین حس را داشت یا حسش از جنس دیگری بود، ولی مغزم هم قفل شده بود. کار نمی‌کرد؛ گویی اختیار مغزم هم دست خودم نبود.

مادرم نفس عمیقی کشید و پانسمان را سر جایش محکم کرد. مصمم‌تر از همیشه گفت: «حالا بگو کجا رفته بودی.»
  پاهایم زیر میز می‌لرزیدند. سعی کردم کلماتی را سرهم کنم. نباید چیزی درباره گندم یا ارسلان می‌گفتم. تصمیمم را گرفته بودم؛ حقیقت را گفتم، البته نه همه چیز را.
  از این بابت احساس گناه کردم. حین حرف زدن، سرم سوت می‌کشید. حقیقت اصلی روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد؛ ولی چیزی درباره آن نگفتم. مجبور بودم بخشی از حقیقت را پنهان کنم، چون با وجود تمام دردهایی که پشتش بود، به نفعم بود در جواب بعضی از سوالاتش، دهانم را ببندم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.