فصل چهل و سوم: دریایی از دلتنگی

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل چهل و سوم: دریایی از دلتنگی

نویسنده: Writer_crow

پرسیدم: «قراره ماهی بگیریم؟»
  توکا خان گفت: «اینجا ماهی گیری ممنوعه؛ البته تا پاییز.»
  آهی کشیدم. حسابی دلتنگ روزهایی که با پدرم از تالاب ماهی می گرفتیم بودم. نگاهی به هیکل چاق ماهی ها که زیر پایمان شنا می کردند انداختم. اگر از دور به آنهه نگاه کنید، متوجه می شوید که تا حدی شبیه به لقمه های بزرگ نان و پنیر و سبزی اند؛ با این فرق که ماهی ها خاکستری رنگ بودند.
  توکا خان وسط دریا متوقف شد. پاروها را به من و نیما داد و پرسید: «نمی خواید کمک کنید؟»
  نتوانستم حرفی بزنم. پارو را گرفتم و داخل آب فرو کردم، ولی نیما غر زد: «من پارو زدن بلد نیستم.»
  جلو رفتم و دست چپش را وسط پارو و دست راستش را در انتهای آن گذاشتم. گفتم: «باید این جوری دستت بگیری.»
  نیما محکم پارو را در دست گرفت. خندیدم و سرش را به سمت خودم چرخاندم. «لازم نیست اینقدر محکم نگهش داری. دست هات باید آزاد باشن، فقط مواظب باش پارو رو وسط آب ول نکنی.»
  نیما چشم چرخاند و دستانش را رها کرد. «حالا چطوره؟»
  «خوبه. حالا به من نگاه کن و همین شکلی پارو بزن. باید به آرومی پارو رو توی آب فرو کنی و به جهت مخالف هدایت کنی. صاف نگهش دار.»
  نیما کاری که گفتم را انجام داد. جلو و عقب. بارها و بارها این کار را تکرار کرد. گفتم: «همین طور ادامه بده.»
  همان طور که به‌ سمت افق می رفتیم، رو به توکا خان پرسیدم: «باید به کدوم سمت بریم؟»
  توکا خان با بی خیالی جواب داد: «هر جا که دلتون بخواد.»
  «گم نمی‌شیم؟»
  «نگران گم شدن نباش. حتی اگه از کشورهای همسایه هم سر در بیاریم، من راه رو پیدا می کنیم.»
  «خیلی خب.»
  نخودی خندیدم. می دانستم که این غیرممکن بود، ولی به او اعتماد کردم. نیما را صدا کردم و با حرکت سر به او نشان دادم که می خواستم به سمت غرب بروم.
  بعد از راندن قایق برای مدتی طولانی، به ساحل نزدیک شدیم. وقتی نگاهم به ساحل افتاد، احساس تهوع در گلویم جای گرفت. چیزی درباره آن مکان برایم آشنا بود.
  به محض اینکه آنجا را به یاد آوردم، نفسم بند آمد. خاطره روزی که آرینا دستم را گرفته و من را تا اینجا آورده بود، در ذهنم نقش بست. می توانستم طوفان و موج های دریا را تصور کنم. تلاش کردم تا هر طور شده از شر آن افکار خلاص شوم، ولی موفق نشدم.
  تا روزی که آرینا داستان را برایم تعریف کرده بود، حتی روحم هم خبر نداشت که زمانی پدر خودم در این آب غرق شده بود. به این فکر کردم که اگر مادرم این را از اول به من می گفت، کمتر از حالا درد می کشیدم. من او را به خاطر رنجی که می کشیدم مقصر می دانستم. برای لحظه ای به خاطر این فکر احساس گناه کردم، ولی خشمی که در درونم می جوشید، به سرعت آن را از بین برد.
  متوجه شدم که اشک هایم روی گونه هایم ریخته اند. خواستم سرم را روی زانوهایم بگذارم تا آنها را پنهان کنم، ولی نمی توانستم همزمان پارو بزنم. چشمانم همه جا را تار می دیدند. قلبم همزمان نمی تپید و تند می زد.
  آرزو کردم که کاش همه چیز طوری که باید بود. من، دریا، مادرم و پدرم در کنار هم بودیم؛ در خانه ای که متعلق به هر چهار نفرمان بود. نباید کسی به خاطر یک طوفان کشته می شد. ما نباید از خانه دور می بودیم. هیچ کس مستحق این زجر نبود.
  دست نیما را روی شانه ام حس کردم. پرسید: «حالت خوبه؟»
  سر تکان دادم. «نه. چطور انتظار داری که حالم خوب باشه وقتی بابام همین جا غرق شده و من چند سال بعد از وقتی که این اتفاق افتاده قضیه رو فهمیدم؟»
  دست از پارو زدن برداشت. بدنش منقبض شده بود. گفت: «من... این رو نمی دونستم.» نفس عمیقی کشید. «از کجا میدونی؟»
  «آرینا برام تعریف کرده بود. گفت که خودش هم اون موقع توی ساحل بوده و این رو دیده.»
  نیما به من خیره شد. «متاسفم.»
  اشک هایم را پاک کردم. «اشکالی نداره. مهم نیست»
  «مهمه. مهمه که به یاد آدم هایی باشیم که از پیشمون رفتن. اشکالی نداره که بعضی وقت ها دلتنگشون بشیم.»
  سکوت کردم. توکا خان یک بطری آب به سمتم گرفت. آن را گرفتم و آب را تا ته نوشیدم.
  سرم را بالا گرفتم تا نور آفتاب مستقیم به صورتم بتابد و دردم را تسکین دهد. پرسیدم: «می تونیم زودتر از اینجا بریم؟»
  نیما راه قایق را به سمت خانه کج کرد. ضربه دوستانه ای به پشتش زدم. «خیلی سریع پارو زدن رو یاد گرفتی.»
  با نگاه کردن به گوشه صورتش فهمیدم که داشت لبخند می زد.

در تمام طول مسیر، من و نیما حرفی با هم نزدیم. وقتی به خانه آرینا رسیدیم، خانم و آقای جنگاوران مشغول مرتب کردن اتاقشان بودند. پرسیدم: «آرینا کجاس؟»
  خانم جنگاوران جواب داد: «توی اتاقشه. بذار تنها باشه.»
  شانه بالا انداختم و به دنبال جایی برای نشستن گشتم. عماد بی حال در جای موردعلاقه ام، روی مبل جلوی تلویزیون، افتاده بود. خودم را کنارش جا کردم و پرسیدم: «حالت خوبه؟»
  سرش را تکان داد. «نه.»
  خودم را به او نزدیک تر کردم. گفتم: «حال هیچ کدوممون خوب نیست، ولی اشکالی نداره. همه چیز درست میشه.»
  برای اینکه کمی حال و هوایم عوض شود، صدای تلویزیون را بیشتر کردم تا بتوانم صدای راوی برنامه را بشنوم. تلویزیون تصاویری از شیرها و کفتارها پخش می کرد. چیزی نگذشت که هر کدام، یکی پس از دیگری، حمله ور شدند و شکم همدیگر را دریدند. جسد توله شیر ها وسط میدان جنگ دیده می شد. در همین حین، راوی توضیح می داد: «شیرها اهمیت خاصی برای قلمرو خود قائلند؛ به طوری که اجازه ورود هیچ بیگانه ای را نمی دهند.»
  عماد غرغر کرد: «خاموشش کن.»
  تلویزیون را خاموش کردم. به صفحه ای که حالا سیاه شده بود خیره شدم. می توانستم خودم را در آن صفحه ببینم؛ بدنی که از همیشه لاغرتر شده بود، چشمانی که زیرشان سیاه شده بود، دستانی نحیف و ناتوان و صورتی که رنج در آن به وضوح پیدا بود.
  چیزی نگذشت که وزن نه چندان سنگینی روی شانه ام افتاد. دست کوچک عماد را فشار دادم و در دلم امیدوار شدم که روزی حال همه مان بهتر شود؛ به خوشی ابرهای کومولوس.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.