فصل پنجاه و هفتم: شاید

خانه ای میان کرم های شب تاب : فصل پنجاه و هفتم: شاید

نویسنده: Writer_crow

آرینا پشت میز ناهارخوری وا رفت و برای نیما چشم چرخاند. نیما پرسید: «تا حالا مورتال کامبت بازی کردی؟»
  آرینا سرش را تکان داد. «نه.»
  «پس این همه ساعت توی خونه چیکار می کنی؟»
  آرینا گوشی اش را برداشت و در آن فرو رفت. پس از چند لحظه، آن را به سمت نیما برگرداند و گفت: «مار بازی.»
  نیما خندید، من و محسن اما همچنان با چشمان نگران به هم خیره شده بودیم. محسن دهانش را باز کرد، ولی چیزی نگفت. با سروصدایی که در خانه پیچیده بود، نمی توانستیم کلمه ای با هم حرف بزنیم. عماد چهارزانو روی مبل نشسته بود و صدای تلویزیون را که نحوه زایمان سنجاب ها را توضیح می داد، تا نیمه زیاد کرده بود. مادر پرسو، تی‌تی خانم و خانم جنگاوران هم طوری حرف می زدند و چای می نوشیدند که انگار به مدت ده سال با هم ارتباطی نداشته اند.
  آرینا از پشت میز بلند شد. من و نیما نگاهی با هم ردوبدل کردیم. نیما اخم کرد. «چیه؟»
  گفتم: «باید دوباره برگردیم بندر انزلی. نمیدونم کی یا چطور، ولی باید برگردیم.»
  انگار که یک پارچ آب سرد روی سرش خالی کرده باشند، چشمانش گرد شد. سرش را تکان داد. «بعدا درباره‌ش صحبت می کنیم.»
  لبم را گزیدم. همچنان که با پوست تخمه های انباشته شده در نعلبکی بازی بازی می کردم، به شب هایی فکر کردم که در جنگل سپری کردم. نمی خواستم دوباره آن خاطرات را زنده کنم. هر بار که به برگشتن فکر می کردم، شیرینی آن دورهمی، طعم زهر به خود می گرفت.
  همزمان با برگشتن آرینا، محسن از پشت صندلی بلند شد و روی مبل، کنار عماد نشست، من ولی همان جا ماندم. صدایم را تا جایی که می توانستم، پایین آوردم و رو به نیما گفتم: «یه هفته صبر می کنیم. اگه تا هفته دیگه راهی برای برگشتن پیدا نکردیم، مجبوریم پیاده برگردیم.»
  نیما دستانش را مشت کرد و جواب داد: «حتی تو هم نمی فهمی که داری از چی حرف می زنی کارن. معلوم نیست که این بار هم همه چیز به همین راحتی تموم بشه.»
  «تو فکر دیگه ای داری؟»
  نیما ساکت ماند. حس می کردم که این سکوت، از هر سکوتی که دنیا به خود دیده بود، سنگین تر بود.
  طاقت آن سنگینی را نداشتم. نوک پا نوک پا به سمت در رفتم. هیچ کس حتی نگاهی به من نینداخت. زمان هایی که آن طور نامرئی می شدم را دوست داشتم. از خانه بیرون رفتم و به خانه مادر پرسو برگشتم. بدون اینکه حتی چراغی روشن کنم، در اتاقی تاریک و بدون پنجره چمباتمه زدم. باد از لای در نیمه باز می وزید. پالتویی از روی چوب لباسی برداشتم و پشتم انداختم. به همراه پالتو، روپوش کوچک و سورمه ای رنگی از روی چوب لباسی سر خورد و پایین افتاد. آن روپوش هم مثل تمام اسباب و اثاثیه خانه وقتی که برای اولین بار راهمان به سوی خانه مادر پرسو کشیده شد، پوشیده از گردوغبار بود. روی پارچه اش دست کشیدم. روی جیب سمت راستش، کلمه ای گلدوزی شده بود. به سختی آن کلمه را در تاریکی خواندم. جمال شاهانی.
  سرگیجه ای من را در بر گرفت. جمال رفته بود و حالا ما بودیم که می خواستیم از آنجا برویم؛ درست مثل کاری که او کرده بود.

  چهار روز زمان زیادی نبود... نه برای تصمیم گیری درباره برگشتن به خانه.
  از روزی که در خانه آرینا دور هم جمع شدیم، درباره برگشتن حرفی نزدیم. هر بار که می خواستم کلمه ای در این باره حرف بزنم، محسن و نیما در حیاط خانه مادر پرسو ناپدید می شدند. هر بار که غیبشان می زد، انگار بمبی از کلمات در سرم منفجر می شد. باید بر می گشتم. باید قدمی بر می داشتم.
  از روی پله های خیس خانه بلند شدم و به طرف انبار رفتم. تصمیمم را گرفته بودم. می خواستم با سه چرخه برقی مادر پرسو برگردم؛ به تنهایی.
  در انبار را با یک پا باز نگه داشتم و سه چرخه برقی را به بیرون هدایت کردم. همین که خواستم در را ببندم، آرینا را دیدم که پشت در حیاط ایستاده بود و من را تماشا می کرد. به سرعت در را رها کردم و سه چرخه برقی را پشت دیوار پنهان کردم.
  آرینا دست تکان داد و نزدیک آمد. لبخند ضعیفی زدم و گفتم: «سلام.»
  ابروهایش را بالا برد. جواب داد: «سلام.» مکثی به اندازه یک صدم ثانیه کرد. «من دارم با عماد و مامانم میرم بازار. تو هم باهامون میای؟»
  بلافاصله سرم را تکان دادم. گفت: «پس به نیما و محسن هم بگو که آماده بشن.»
  به سرعت به داخل خانه دویدم. تقریبا فریاد کشیدم: «آرینا میخواد بره بازار. بهش گفتم که ما هم باهاش میریم.»
  محسن سرش را به سمت من برگرداند. پس از آن مدت، طوری به من نگاه می کرد که حس یک غریبه را داشتم. دهانش را کج کرد. «ما که پول نداریم.»
  نیما از آن طرف اتاق گفت: «من همین دیروز صبح چند تا اسکناس ده هزار تومانی ته کیفم پیدا کردم.» می توانستم خنده را در لحنش حس کنم.
  جواب دادم: «پس زود باش. هر چقدر پول داری بیار.»

  ده دقیقه بعد، همه جلوی در ماشین بودیم. پدر آرینا جلوی ماشین نشسته بود و نصف فضای جلو را اشغال کرده بود. خانم جنگاوران کیف دوشی چرمی اش را فشرد و در عقب ماشین را باز کرد. آرینا کنار در نشسته بود و عماد هم خودش را کنارش جا کرده بود.
  من و محسن کنار عماد نشستیم. نیما به ما خیره شد. پرسید: «می تونید یه کم جا باز کنید؟»
  عماد چینی به بینی اش انداخت. «فکر نکنم.»
  نیما چشمانش را در کاسه چرخاند. سرش را کج کرد و گفت: «حالا فقط یه راه برامون می مونه.»
  خودش را به پشت ماشین رساند و به پدر آرینا اشاره کرد. «آقای جنگاوران؟»
  آقای جنگاوران از پشت فرمان به او زل زد، ولی چیزی نگفت؛ در عوض دکمه ای را فشار داد و صدای تق از صندوق عقب به گوش رسید. نیما را از آینه جلوی ماشین دیدم که در را باز کرد و به داخل صندوق عقب جست. در پشت سرمان بسته شد. چند ثانیه بعد، به دیواره صندوق عقب کوبید و رویش ضرب گرفت.
  در جوابش به پشت صندلی لگد زدم. «نیما مردانی، به نفعته که تا مقصد زنده بمونی.»
  نیما پقی زد زیر خنده. لحظه ای بعد، صدایش میان صدای رادیو و راه افتادن ماشین خفه شد.
  آرینا و عماد زیرلب با ترانه ای که از رادیو پخش می شد همراه شدند. ناشیانه به همراه ترانه زمزمه کردم. محسن بی صدا خندید. گفت: «یاد وقتی افتادم که سوار وانت برادر نیما می شدیم. اون صدای رادیو رو بالا می برد و ما هم پشت وانت می نشستیم و ترانه های رادیو رو می خوندیم. نیما همه رو از بر کرده بود.»
  نیما از داخل صندوق عقب با صدای خفه ای گفت: «انگار هزار سال پیش بود. حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم که آخرین بار که با هم سوار وانت شایا شدیم، سه ماه پیش بود.»
  آرزو کردم که کاش می توانستم سرم را برگردانم و چهره غم زده اش را ببینم؛ هرچند وقتی همه چیز برایم واضح بود، دیگر نیازی به دیدنش نبود.

  آقای جنگاوران قفل ها و در صندوق عقب را باز کرد و از ماشین پیاده شد. به محض اینکه از ماشین پیاده شدم، تا می توانستم بدنم را کش و قوس دادم. انگار از بند رها شده بودم. خانم جنگاوران ما را به سمت دروازه ای نسبتا بزرگ هدایت کرد.
  مردی با پیراهن راه راه و شلواری که تا زانو خیس شده بود از کنارم رد شد. بوی تند ماهی از داخل گاری اش پخش می شد. قدمی از او دور شدم. وقتی وارد بازار شدیم، بوی ماهی از قبل هم شدیدتر شد. به اطراف نگاه کردم. پسری هم سن و سال خودم را دیدم که یک ماهی قزل آلا را از داخل تشت کوچکی بیرون آورد و بدنش را نگه داشت. ماهی با قدرت تکان می خورد و سرش را به تخته گوشت می کوبید. نگاهم را از او گرفتم، ولی صدای بلند چاقو از لابه‌لای جمعیت به گوش هایم راه پیدا کرد و در سرم پیچید.
  آقای جنگاوران یک راست به سمت همان مغازه رفت. او را تماشا کردم که آرنجش را روی پیشخوان گذاشتم و در عرض سی ثانیه با پسر ماهی فروش گرم گرفت.
  محسن زمزمه کرد: «امیدوارم مجبور نباشیم اینجا بمونیم.»
  نیما حرفش را با سر تایید کرد. خانم جنگاوران که انگار متوجه حرفش شده بود، گفت: «ما اون طرف بازار کار داریم. زود باشید.»
  دست محسن را گرفتم و به دنبالش رفتم. آن سو تر، شیرینی ها و سبدهای حصیری جای ماهی ها را می گرفتند. چشمم به مغازه ای افتاد که سفره حصیری و گردی پشت ویترینش پهن شده بود. درست بالای آن سفره، کلاه کوچکی که دورش یک روبان سیاه بسته شده بود، روی دیوار آویزان بود. می توانستم آن کلاه را روی سر دریا تصور کنم. به نیما سقلمه زدم.  «نیما، دقیقا چقدر پول داری؟»
  اسکناس ها را از جیبش بیرون آورد. «سی هزار تومان. تو بگو چقدر میخوای.»
  با حالتی معذب لبخند زدم. «ده هزار تومان.»
  نیما روی شانه ام زد و یک اسکناس به سمتم گرفت. می دانستم که او هر چه پول داشت، برای خریدن یک دوربین عکاسی جدید پس انداز کرده بود. گفتم: «جبران می کنم.» و به داخل مغازه دویدم.
  گوشه مغازه، تعداد زیادی کلاه حصیری روی هم تلنبار شده بودند. به محض اینکه یکی از آنها را برداشتم، همه آنها فرو ریختند. با دستپاچگی کلاه های خاکی را از روی زمین برداشتم و روی هم انداختم. صاحب مغازه از پشت دری خاکستری رنگ ظاهر شد. با صدایی خفه گفت: «خودم همه رو جمع می کنم.»
  از ظاهرش معلوم بود که از دیدن من خوشحال نشده بود. به سرعت پول را روی پیشخوان گذاشتم و از مغاره بیرون رفتم. صاحب مغازه با همان صدای گرفته اش گفت: «صبر کن.»
  یک اسکناس هزار تومانی از کشوی پشت پیشخوانش بیرون آورد. آن را گرفتم و انگار که کسی به دنبالم دویده باشد، بیرون رفتم.
  آرینا و مادرش هنوز همان جا بودند و از پشت یک ویترین شیشه ای به چترهای داخلش خیره شده بودند. محسن، نیما و عماد هم روی پله ای نشسته بودند و مشغول گپ و گفت بودند. خانم جنگاوران تا چشمش به من افتاد، گفت: «بلند شین.»
  نیما چشم چرخاند و از جا بلند شد، محسن همچنان سر جایش نشسته بود. پوزخندی زد و دستش را دراز کرد. خنده ام گرفت. دستش را گرفتم و کمکش کردم بلند شود.
  آرینا به مغازه ای اشاره کرد و خطاب به من گفت: «ما همیشه از اونجا فلافل می خریم. بهت قول میدم که عاشقش میشی.»
  ابروهایم را بالا انداختم که یعنی، واقعا؟
  سرش را تکان داد. خانم جنگاوران به سمت در مغازه پیچید و وارد شد. برای لحظه ای به تابلوی پهن بالای در، چشم دوختم. روی تابلو با چراغ های سبزرنگی که نورشان حسابی به چشم می آمد، نوشته بود: گیلان سبز.
  پا به داخل مغازه گذاشتم. پشت در شیشه‌ای اش، اتاقی دراز با سقفی کوتاه قرار داشت. سرتاسرش با موزائیک های سفید تزئین شده بود که آنجا را به شکل حمام نمره در می آورد.
  آن سوی پیشخوان دراز و شیشه ای مغازه، زنی قدکوتاه با یک بغل فلافل و پیازداغ به سوی صف بلند مشتری ها می آمد و همزمان با کسی پشت تلفن خوش و بش می کرد. از آرینا پرسیدم: «اینجا همیشه همینقدر شلوغه؟»
  «حتی از این هم شلوغ تر.»
  نمی توانستم تصور کنم که چطور مغازه ای به آن اندازه می توانست شلوغ تر از این باشد.
  آرینا از من دور شد و خودش را به قفسه بزرگی رساند که سرتاسرش پر از بطری های یک و نیم لیتری بود. چند لحظه بعد، با بطری ای که داخلش با مایعی زردرنگ پر شده بود، راهش را از میان جمعیت باز کرد و بطری را روی پیشخوان گذاشت. گردن کشیدم تا کلماتی که با ماژیک روی بطری نوشته شده بود را ببینم.
  شربت زعفران.
  خانم جنگاوران بطری شربت را برداشت و به سوی خودش کشید. به او و آرینا که مثل مجسمه همان جا ایستاده بودند، خیره شدم. انگار چندین سال طول کشید تا کارشان در آن مغازه تمام شود.
  در میان جمعیت، محسن را دیدم که دستش را برایم تکان می داد. به سمتم آمد و به طعنه گفت: «حواست کجاست پسر؟»
  نیشخند زدم. صدای آرینا به گوشم رسید. «کارن، محسن، این رو ببینین!»
  خودم را به او رساندم. نیما در بطری را باز کرد و به سمت ما گرفت. نفس عمیقی کشیدم و تمام عطر زعفران را فرو دادم. آرینا زمزمه کرد: «مادر پرسو عاشق عطر زعفرونه.» لبانش را به هم فشار داد. «کاش الان اینجا بود.»
  با شنیدن اسم مادر پرسو، تنم به لرزه افتاد به یاد یک ساعت پیش افتادم که می خواستم به تنهایی به خانه برگردم. فکر اینکه باید تا چند روز دیگر او را تنها می گذاشتیم، چشمانم را سوزاند. بغضی که در پس گلویم پنهان شده بود را مثل داروی تلخی قورت دادم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.