چشمان گرد شده گیتا هیجانش را بیشتر کرد. قدمی به سمتش نزدیک شد و سینه به سینه، چشم در چشم گفت:
- ملکهام شو!
گیتا با خیس شدن گونهاش متوجه قطرات نمنمکی اشکش شد.
ضربان تا زیر حلقش هم احساس میشد. با دهانش قصد صید کردن اکسیژن را داشت؛ ولی... .
بیاختیار سرش را به نفی تکان داد. اصلاً در حال خودش نبود. نمیدانست چه بر او آمده؟
قدم به قدم به عقب رفت. لیوان شیر کاکائو از دستش افتاد و محتوایش روی زمین ریخت.
رامین با نگاهی نگران و متعجب صدایش زد؛ ولی او در حیرت شنیدهها فریادی ساکت میزد.
- گیتا!
گیتا اختیار گرفتن نگاهش را نداشت، گویا هیپنوتیزم شده بود. مقلوب و آشفته بود و باز هم تاریِ دید!
رامین قدمی به سمتش برداشت که زودی لبهایش را تکان داد و زمزمهوار گفت:
- میخوام برم.
توجهای به بهت و نگاه پنچر رامین نکرد و به سمتی قدم تند کرد.
نمیدانست چرا از شنیدن آن حرفها پریشان شده. شاید چون توقع آن پیشنهاد را نداشت! نه، شاید توقع نداشت؛ اما منتظر که بود. پس چرا این چونین شد؟!
***
قدم به قدم هر چه جلوتر میروی، لحظه به لحظه هر چه سنت بالاتر میرود، چشمانت دیدشان شفافتر میشود.
انسانهایی که فقط نفس کشیدن را آموختند؛ ولی علم زندگی کردن را نداشتند.
تویی و آسمانی که مدام سعی بر حرف زدن دارد؛ اما نتیجهاش میشود کبودی چهرهاش و تو میمانی و یک عالم غفلت.
و دوباره روز از نو و روزی از نو!
روی رفتن به بیمارستان را نداشت؛ اما وجدانش قدرتمندانه او را به توبیخ گرفته بود.
از فروشگاهی میوه و کمپوت گرفت. عیادت خوب بود دیگر؟
از ماشین پیاده شد و به سمت ورودی سالن بیمارستان حرکت کرد. بوی دسته گلی که به دست داشت مدهوشش میکرد.
ساعت ملاقاتی بود. بیخود و بیجهت در برابر دختری که برایش حکم خواهر کوچکش را داشت، اضطراب گرفته بود.
دستی به کتش زد و سپس با تقهای که کوبید، اجازه ورود را خواست.
مطمئناً کسی به ملاقاتش نیامده بود. این زمانه حتی بیپدری فحش بود!
هنگامی که جوابی عایدش نشد، دوباره به در کوبید؛ ولی همچنان بی پاسخ ماند.
دست برنداشت و دستگیره را به آرامی کشید. سرکی به داخل اتاق کشید و با دیدن چشمان خفته دختر جوان در سکوت وارد شد.
میوهها را داخل یخچال گذاشت و روی صندلی کنار تخت نشست. نمیدانست حضورش خوب است یا نه؛ ولی عجیب احساس میکرد که این دختر، خودِ اوست!
دختر با احساس سنگینی نگاهی چشمانش را باز کرد. اگر گذاشتند او خواب شود؟ هنگامی که در این عالم همدم نداشت، چرا پرستارها موکد بودند که او مهم است؟ ارزش دارد؟
سرش را به سمت راستش مایل کرد که با دیدن همان مرد چند روز پیش، جا خورد. تکیدهتر و پژمردهتر از سری قبل به نظر میآمد.
اخمهایش را از حیرت درهم کرد و متعجب لب زد.
- تو؟!
- سلام.
اخمهایش بیشتر درهم رفتند.
- علیک! میشه بگی اینجا چی کار میکنی؟
جوابی نگرفت؛ ولی در عوض مرد جوان از روی صندلی بلند شد و به طرف یخچال رفت.
ناگهان چشم دختر به دسته گل بزرگی افتاد. یعنی برای خودش است؟ یک هدیه؟!
احسان همچنان که سرش گرم یخچال بود، بیاینکه سمتش بچرخد، گفت:
- برات میوه خریدم تا زودتر از روی تخت بلند بشی.
دختر با دیدن ظرفی که داخلش چند نوع میوه و دو کمپوت بود، ابروهایش بالا پرید. در تمام لحظاتی که در اینجا قرار داشت، به جز پرستاران کس دیگری به ملاقاتش نیامده بود. اینک همین مردی که هفت پشت غریبه بود و هیچ گونه توقع برگشتش را نداشت، برایش تقویتی آورده بود؟!
حتماً به رحم آمده و دلسوزش شده؛ اما او بیست سال بود که دلسوزی نداشت، دیگر هم محتاج توجهات بیخود کسی نبود.
با تلخی و اخم غرید.
- نیازی به زحمت نبود!
لبخند مهربان مرد او را از رفتار تندش شرمنده کرد؛ ولی چیزی را بروز نداد و عبوس نظارهاش کرد.
- وظیفمهام رو انجام دادم.
- هه جداً؟
احسان توجهای به لحن تمسخرآلودش نشان نداد. کمپوتی را برایش باز کرد و به طرفش گرفت.
- حالت رو بهتر میکنه.
دختر بغضش را قورت داد. چرا این توجههات برایش دلنشین بودند؟ کاش اینقدر از زندگی رانده نشده بود!
نگاهش را از او گرفت و اخمش را حفظ کرد.
احسان که گویا متوجه بیمیلیش شده بود، کمپوت را روی عسلی گذاشت و گفت:
- حالت چطوره؟
دختر نگاهش را به او داد. چرا اینقدر پیگیرش میشد؟ لابد عذاب وجدان داشت!
سرد و مختصر جواب داد.
- خوبم.
- نمیدونی کی مرخصی؟
دختر با تندی به سمتش چرخید و گفت:
- کسی گفته بیای اینجا آقا؟!
- آ... آم منظورم این نبود.
دختر پوزخندی زد. از همه بازیگرها بیزار بود. همهشان فقط نقش بازی میکردند. و افسوس که بازیگری در ذات انسانها بود.
- نیازی به ترحمت ندارم جناب! خودم خوب میتونم از پس خودم بر بیام. شما برو به زندگی خودت برس.
زندگی! حتماً خانهاش قصر، خانوادهاش اشرافی بودند. خوشا به اقبالش؛ ولی او چه میدانست؟ هیچ!
- من به میل خودم اومدم اینجا. تو به خاطر من به این روز افتادی.
دختر بیاینکه نگاهش کند، با بغض و پرخاش، سرد گفت:
- مقصر تو نیستی. دنیا اومدن من اشتباه بود!
در اتاق باز شد و پرستار با سینی غذا وارد شد.
با دیدن احسان جا خورد؛ اما چیزی بروز نداد. خیال میکرد واقعاً این دختر تنهاست.
هم زمان با سفارشاتی که میکرد، سینی غذا را روی تخت گذاشت و از آنجا که بیمار به تاج تخت و بالش پشت سرش تکیه زده بود، نیازی به جابهجاییش ندید و عرض چند دقیقه اتاق را ترک کرد.
دختر با زاری و اخم به غذاها نگریست. صد دفعه گفته بود که با دست چپش تعادلی برای خوردن ندارد، سختش است؛ اما مگر توجه میکردند؟ چه میشد ساندویچ مرغی برایش میآوردند؟
غر زد.
- خاک تو سرشون. حرف نمیفهمن که، نفهمها!
زیر چشمی به مرد غریبه که این روزها تنها آشنایش بود، نگاه کرد. اسمش چه بود؟
بدون نگاه کردن به او با بیتفاوتی گفت:
- بد مزهست؛ ولی اگه میخوای، بفرما.
لبخند مرد را احساس کرد.
- ممنون، نوش جونت.
دختر پوزخندی زد و گفت:
- کوفتمه. نوش جونم؟
با دستی لرزان که از برهم خوردن تعادلش بود، قاشق را پر برنج کرد. نزدیک به دهانش که رسید، چند دانه برنج روی لباسش ریخت. پوف تا به اینک دو بار لباسهایش را عوض کرده بودند و مدام هم غر بالای سرش بود؛ ولی خب مقصر خودشان بودند دیگر.
با اعصابی داغان قاشق را روی ظرف استیل پرت کرد و کلافه غرید.
- اَه!
نمیخواست در نظر بقیه ضعیف جلوه داده شود؛ اما به دلیل ضعف اعصابش رفتارهایش دست خودش نبود. حضور این مرد هم اوضاع را برایش وخیمتر میکرد.
- چی شده؟
دختر حتی نگاهش هم نکرد؛ ولی احسان دوباره پرسید.
- با اون دستت راحت نیستی؟
دختر با پرخاش نگاهش کرد و غرید.
- اگه چلاقم نمیکردی، الآن دست نگر نبودم!
قیافه مرد زیادی بیتفاوت و آرام بود؛ اما چشمانش گویا زیادی غم داشت که حرف نگاهش تلخ و زننده بود. شاید به تلخی زندگی خودش!
احسان سینی را به سمت خودش گرفت. با آرامشی ظاهری و خونسرد قاشق را پر پرنج کرد و به سمت او گرفت.
دختر با چشمانی گرد و مبهوت یک نگاه به قاشق و یک نگاه به چشمانش انداخت.
دندان روی هم سابید و با نفرت غرید.
- اینقدر هم محتاج نشدم!
- نمیدونم چرا سعی داری مدام منظورم رو اشتباه برداشت کنی.
- هه اشتباه تویی که اینجایی. این رو هم بکش کنار!
و با ضرب قاشق را پس زد که تمام محتویاتش روی کت مشکی احسان ریخت و کمی چرب شد.
احسان بیاینکه تغییری به حالت آرام صورتش بدهد، دوباره قاشق را پر برنج کرد و به سمتش گرفت. دیگر به خود حق خشمگین شدن نمیداد.
حیرت دختر بیشتر شد. تا خواست لب از لب جدا کند و سرش هوار شود، صدایش شنیده شد.
- لطفاً!
لبهایش را محکم به هم فشرد. تمام کلمات توهین آمیز تا پشت لبهایش یورش برده بودند؛ ولی دیگر بیادبی و چموش بودن بس بود.
نگاهش را از نگاه غمگین و بیروح مرد گرفت و تخس گفت:
- خودم میخورم.
تا دستش را بالا آورد، قاشق به سمت دهانش نزدیکتر شد.
- نمیگم نمیتونی؛ ولی اینجوری هر دو راحتتریم.
دختر چشمغرهای به او رفت و سرش را به عقب مایل کرد.
- شما چرا اذیتی؟
- چند بار باید خودم رو مقصر معرفی کنم؟
دختر لجوجانه جواب داد.
- چند بار باید بگم مقصر نیستی بیخیال؟
هر دو تا چندی خیره به یکدیگر ماندند، گویا هیچ کدام قصد کم آوردن نداشت.
اینبار قاشق به لبهایش مماس شد. نگاه عمیقی به مرد انداخت و سپس با اکراه دهانش را باز کرد و هم زمان چشم از او گرفت.
***
صدای ماشین و موتورها در امواج افکارش غوطه میخوردند.
در حال خودش بود و هیچ به عابران توجهای نمیکرد. ناگهان در آن بین کسی تنهای به او زد که برای ثانیهای از رویاها به واقعیت سیاه و سفید پرت شد.
نگاهی گیج و منگ به اطراف انداخت. چهقدر ملت با عجله و پرگپ رفت و آمد میکردند! گویا هر کس پی هدفی تلاش میکرد؛ اما او چه؟ یک عدد بیهدف تنها! شاید هم قرار بود از یکهای رها شود؛ ولی اصوات گذشته... .
به چندی پیش فکر کرد، چند دقیقه پیش یا یک ساعت؛ اما هر چه که بود، هرگاه به آن لحظه فکر میکرد، ضربان قلبش اوج میگرفت. هنوز هم شنیدهها را باور نداشت.
آهی ریز از پس و پیش افکارش خارج شد.
دو راهی! نه میدانی و نه نمیدانی.
مسیرش جهنم و بهشت نبود، خوب و بد نبود، بلکه مسیرش مارپیچی بود که یک سرش به بد ختم میشد و طرف دیگر به بدتر!
چه میکرد؟ به سمت رامین میگرایید یا او را هم همچو خواستگاران گذشتهاش پس میزد؟
ولی نه! رامین هر کسی نبود. او فشتهای انساننما بود که زندگیش را مدیونش بود؛ اما چگونه دیدش را تغییر میداد؟
ترس داشت؟ نه؛ اما چیزی از درون ویز ویز میکرد و اجازه فرا رفتن را به او نمیداد. زنبوری وحشی که با نیشهایش اضطراب به روح نحیفش میزد و انتخاب را در تنهاییش سخت میساخت.
دوباره آهی از سینهاش گریخت؛ ولی بلندتر و صدادار.
نگاهی غمبار به اطراف انداخت. به مردمی که خوب و بد به زندگی خود ادامه میدادند.
کاش او هم زندگیای عادی داشت. از تمام فراز و فرود زندگیای که جز تلخی و گزند چیز دیگری نصیبش نشده بود، خسته بود.
میان پیادهرو ایستاد. چشمانش را بست و به صدای نفسهایی که منظم نبود، گوش داد.
ندای دلش چه میگفت؟
آنقدر که در ذهنش غوغا و همهمه بود، هیچ گونه صدای دلش را نمیشنید. چرا همیشه راه درست کمرنگ بود؟ چرا انتخابها سخت بود؟ چرا خود را نمیفهمید؟ چرا؟ چرا؟!
پاهایش از زمینکوبیای که داشتند، به ناله در آمده بودند. نگاهش را به پارکی که در چند قدمی و مقابلش قرار داشت، داد. بیرمق به سمت پارک حرکت کرد و با چشم دنبال نیمکتی خالی گشت.
پس از گذشت پنج دقیقهای روی نیمکتی نشست؛ اما درد را بیشتر احساس کرد. گویا با ساکن شدنش درماندگی با تکتک سلولهایش بازی میکرد.
تکیهاش را به پشتی نیمکت داد. سرش را مایل به آسمان کرد و چشمانش را بست.
چه میکرد؟
***
با قدمهایی که خودشان راه خود را میرفتند، به سمت اتاقی که دری سفید رنگ داشت، حرکت کرد. امیدوار بود امروز آخرین روز بیمارستان آمدنش باشد.
دیروز از دکترش پرسیده بود که چه زمان بیمارش مرخص میشود و اینک برای همراهیش به اینجا آمده بود. تقهای به در کوبید که صدای کلافه و تندی را شنید.
- بله؟!
بیاینکه تغییری به حالت چهرهاش بدهد، دستگیره را کشید و با اندکی مکث وارد اتاق شد.
با دیدن دختر جوان که مشغول آماده شدن بود، قلبش مچاله شد.
تنهایی سخت است. تصور اینکه کسی منتظرت نیست، تلخ است. چه تلخها سختند و سختیها همه تلخ!
دخترک بغض داشت. چند روز بود که در این مکان نفرین شده قرار داشت؛ ولی حتی یک رفیقی هم نداشت که جویای احوالش باشد.
از دیدن مرد این روزهایش متعجب شد. لحظاتی خیره به یکدیگر بودند. تنها همین مرد میدانست که او زنده است، نفس میکشد، بین آدمیان او هم آدم است.
ولی شاید به تلخیها عادت داشت که این گردهای توجهای که روی دلش سر میخوردند، قلقلکش میدادند؛ اما او از تمامی قلقلکها نفرت داشت!
اخمی کرد و تمام رخ به سمتش چرخید. دست سالمش را به کمر زد و شاکی گفت:
- فرمایش؟
باز هم نقاب بیتفاوتی روی چشمان به غم نشسته احسان لقلق زد؛ ولی دختر زیادی تیز بود و میدانست که این مرد چیزی را در خود فرو برده و به قعرها کشانده.
- هی عمو با توئم. میگم چرا هی زرتزرت اینجا پلاسی؟
احسان اعتنایی به لحن بی ادبانهاش نکرد.
دختر چشمانش را گرد کرد و حرصی شده گفت:
- نمیشنو... .
صدای آرام و خونسرد احسان کلامش را جوان مرگ کرد.
- شنیدم امروز مرخصی.
دختر نفسش را با حرص بیرون کرد و چپچپی نثارش کرد.
- آره، که چی؟
احسان چند قدمی نزدیکش شد و دستانش را از زیر کتش داخل جیبهای شلوارش فرو کرد.
دختر لحظهای با خود فکر کرد با اینکه مدتی میشد با هم آشنا شدهاند؛ اما همچنان از نام و نشان یکدیگر خبری ندارند؛ ولی مگر مهم بود؟ نه! وقتی که میرفت، برای همیشه در بدبختیهایش گم میشد. مگر نام این مرد غریبه اهمیتی داشت؟
- میخوام تا مقصدت برسونمت.
دختر پوزخندی زد سپس پوزخندش به تکخندی تبدیل شد و ناگهان به قهقهه افتاد. میان خندهاش گفت:
- چی؟!
نقش لبخند نمنمک از صورتش پاک شد. از هر کسی که برایش دل میسوزاند، بیزار بود. بچه یتیمها دنیایشان سوا بود!
با حرص و غضب انگشت اشارهاش را سمتش گرفت و با چشمانی که از نفرت به اشک نشسته بود، غرید.
- ببین من رو، من نیازی به کمک تو و امثالت ندارم. رانندهای؟ باشه، من نمیپسندمت. حالا هم هری!
بیادب نبود. با اینکه سایه پدر و مادر بالای سرش نبود؛ ولی خودتربیت بود و در ادبش این حجم از گستاخی و وقاحت نبود؛ اما چه میکرد که گاهی از تلخیها به شدت خسته میشد و از کنترل خارج.
به نفسنفس افتاده بود؛ ولی احسان برخلاف او خیلی آرام و بیتفاوت نگاهش میکرد. انگار نه انگار که مورد اهانت و بیادبی قرار گرفته؛ ولی دخترک چه میدانست از درون به آتش کشیده این مرد!
احسان دستانش را در داخل جیبهایش مشت کرد. نه! او حق عصبانیت نداشت، بایستی آرام میبود.
آب دهانش را قورت داد تا پرخاشی که در وجودش به رقص آمده بود، فرو کشد.
نفسی عمیق کشید و گفت:
- من نه رانندهام و نه به پسند تو نیازی دارم، اومدم اینجا تا دینم رو ادا کنم.
دختر جوان با چهرهای برافروخته خواست مجابش کند که فوراً دست راستش را بالا آورد و با انگشت اشارهای که سمتش نشانه گرفته بود، موکد گفت:
- میدونم از پس خودت برمیای و نیازی به کمک من نداری؛ ولی من وجدانم اجازه نمیده که یک دختری رو که خودم مسبب حالش بودم رو تنها بذارم. پس لطفاً با من بیا!
- هه خوبه، آفرین! خودت جواب خودت رو دادی، پس خوب میدونی که من الآن اصلاً به کمک کذایی تو نیازی ندارم. (غرید) خودم میتونم به تنهایی کارهام رو پیش ببرم، همونطور که تا به الآن پیش بردم.
زیادی سرسخت و لجباز نبود؟ آه بایستی کمی اجبار را به لحنش اضافه میکرد میکرد. هر چه باشد، او از سر غرورش این حرفها را میزد زیرا که با وضعیتی که او داشت، مسلماً راه رفتن هم برایش دشوار بود چه برسد به اینکه منتظر تاکسی بماند.
- بیرون اتاق منتظرتم.
و توجهای به بهت و حرص آشکار دختر جوان نکرد و عقب گرد کرد.
هنگامی که از اتاق خارج شد، چنگ محکمی به موهایش زد. روان خودش هم به هم ریخته بود. از سویی فکر و خیال گیتا، سوی دیگر وجدانش و حال، این دخترک حسابی با او بازی میکردند. دیگر نایی در نفس نداشت.
***
دندان روی هم سابید و پرههای بینیش از حرص گشاد و تنگ شدند.
دست مشت شدهاش را به دندان گرفت و با نفسنفسی که از سر هیجان داشت، به در بسته چشم دوخته بود.
عجب مرد گستاخ و چپ دندهای!
پوزخندی از روی تمسخر زد. او هنوز بنفشه را نشناخته بود. اگر به لجبازی بود او شاه دخت، لوجاج نام داشت!
وسایل خاصی که نداشت برای همین خیلی زود از اتاق با چوب دستیهایش خارج شد.
حرکت با این چوب دستی برایش دشوار بود؛ اما مگر زندگی کردن آسان بود؟!
در اتاق را باز کرد. تا میشد سعی داشت غرورش را حفظ کند و لرز بدنش را خفه کند.
از اتاق که بیرون رفت، از گوشه چشم متوجه حضور آن مرد سمج شد. به چوب دستی فشاری وارد کرد و با غیظ نگاهش را از او گرفت. کسی حق نداشت برایش باید تعیین کند.
گفته بود سمج دیگر؟ آه از دیدن او که متوجهاش شده بود و جوجهوار دنبالش میآمد، خشمگین شد.
سریعاً به سمتش چرخید که ناگهان تعادلش را از دست داد و همین که خواست با زمین یکی شود، احسان مانعش شد.
هر دو نفسزنان با سینههایی که تند بالا و پایین میشد، غرق سیاهچالههای هم شدند.
بنفشه زودی به خود آمد و با تکیه به چوب دستی از احسان فاصله گرفت. اوه خدا! تپش قلب گرفته بود.
گرمایی را از زیر گوشهایش تا روی گونههایش احساس کرد. لعنتی! نکند گل انداخته باشد؟ نمیخواست احوال درونش را نشان دهد؛ اما رخ، نشان میداد از حال درون!
اخمو و عبوس سرش را پایین انداخته بود. به دلیل لرزی که داشت، نمیتوانست قدمی بردارد.
گویا احسان متوجه حالش شده بود که گلویش را صاف کرد و با تن صدایی آرام گفت:
- لطفاً لجبازی رو بذار کنار و باهام بیا.
بنفشه به چوب دستی فشار بیشتری وارد کرد. چشمانش را بست و اخمهایش عمیقتر در هم فرو رفتند.
نجوایش دوباره شنیده شد.
- توی این وقت شب خوب نیست تنهایی جایی بری.
پوزخندی بیاختیار روی لبهای بنفشه نشست. سرش را بالا آورد. با تمسخر نگاهش کرد و گفت:
- میخوای بگی تو آدم معتمدی هستی... حاجی!
"حاجی"اش را با لحنی تمسخرآلود و اهانتبار به زبان آورد؛ ولی سکوت احسان دوباره شرمندهاش کرد. نمیتوانست جلوی زبان تندش را بگیرد؛ اما خیلی زود همچو این لحظه از رفتارش پشیمان میشد.
نگاهی به در خروجی که باز بود و آسمان کبود را به نمایش میگذاشت، انداخت. حق با او بود، تنهایی رفتن اصلاً به صلاح نبود.
از گوشه چشم زیرزیرکی نگاهش کرد. اگر بیاحتیاطی این مرد کار دستش نمیداد، اینک حتی تا نیمههای شب هم میتوانست بیرون باشد. البته برای کار کردن و الا او خیلی وقت بود که میخواست بخوابد و هیچ حرکتی نکند، همچو گیاهی خشکیده!
سرش را بالا گرفت و بیاینکه نگاهی به او بیندازد، تخس و گستاخ گفت:
- پس واسه جبران بیاحتیاطیت باید من رو به جایی که میگم ببری!
این بهتر بود زیرا که خودش دستور را صادر کرده و اصلاً هم زیر بار حرف زور نرفته!
لبخند کمرنگ و کج احسان عبوسش کرد.
- به چی میخندی؟
- حرف من هم دقیقاً همین بود.
بنفشه پشت چشمی نازک کرد و بیاینکه جوابی به او بدهد، راهش را از سر گرفت.
احسان پشت سرش محتاطانه قدم برمیداشت تا مواظبش باشد. مشخص بود که هنوز به این چوب دستیهای مزاحم عادت ندارد.
در ماشین را برای دخترک باز کرد و تا خواست کمکش کند، بنفشه با اخمی تند، مانعش شد و خودش به سختی سوار ماشین شد. تکیهاش را به پشتی نرم صندلی داد و چشمانش را بست. حس یک موجود نجسی را داشت که اینک تمیزی این ماشین را به نجاست کشانده. نفس عمیقی کشید و عطر گرم ماشین را به مشام دعوت کرد. زندگی چه تبعیضها که برقرار نمیکرد! همیشه اربابزادهها در اوج قرار داشتند. آن وقت رعیتهایی از جنس خودش... هی!
بالاخره به آدرسی که با اکراه آن را فاش کرده بود، رسیدند. در طول روز فقط همین را شانس آورده بود که بابت دیر وقت بودن همسایههای کلاغ صفت و بسی کنجکاوش در کوچهها پرسه نمیزدند.
هرگز نمیخواست این مرد پی به محل زندگیش ببرد برای همین فقط تا سر کوچه اجازه همراهی را به او داد.
- صبر کن.
سنگینی نگاه احسان آزارش داد؛ ولی بیاینکه سمتش بچرخد، سرد گفت:
- تا همینجا کافیه.
- خونهات داخل همین کوچهست؟
- به خودم مربوطه.
خواست دستگیره را بکشد که قفل کودک زده شد. با چشمانی گرد و مبهوت نگاهش کرد، نکند... !
آب دهانش را قورت داد. اشتباه کرد. نبایستی به این مرد اعتماد میکرد!
افکار سیاه و وحشتآور بی رحمانه در سرش جولان میداد. این مرد برای چه در را به رویش بست؟!
با ترسی که در خشمش خفه شده بود، سمتش چرخید و گفت:
- چرا در رو قفل کردی؟!
لعنتی! صدایش لرز داشت و این خوب نبود.
گویا احسان متوجه ترس نگاهش شده بود که فوراً قفل را باز کرد و گفت:
- نترس، من کاریت ندارم. فقط نمیخوام به تنهایی این کوچه تاریک رو بگذرونی.
آرامش دست نوازش بر قلب به لرزه افتاده بنفشه کشید. اینک با نگاهی آرام شده گفت:
- نیازی نیست.
خواست دوباره در را باز کند که ماشین به حرکت در آمد و وارد کوچه شد.
- هی! داری چی کار میکنی؟
احسان چیزی نگفت که با حرص غرید.
- با توام!
وقتی سکوت ادامهدارش را دید، پوفی از کلافگی کشید و بیحوصله گفت:
- خیله خوب، همون در سفیدهست.
جلوی ساختمان قدیمی متوقف شدند. خب پایین شهر خانههایش هم زیر خط فقر بودند دیگر. بنفشه زیر چشمی نگاهش کرد. شاید به دنبال نگاه تمسخرآلودش بود؛ ولی احسان خیلی بیتفاوت به روبهرو چشم دوخته بود.
نگاهش را گرفت و آهی کشید. باز هم به زندگی ننگینش برمیگشت! کسی که نازکشش نبود، اینک با این شرایطش چگونه کار پیدا کند؟ کار ثابتی که نداشت. نوکری این و آن را میکرد تا جرعه پولی نصیبش شود و حال... .
دستش را سمت دستگیره برد که صدای احسان متوجهاش کرد.
- میشه بپرسم اسمت چیه؟
بنفشه متعجب نگاهش کرد. پس از مکثی خشک و با اکراه جواب داد.
- بنفشه.
لبخند احسان تلخ بود؛ ولی نگاهش حتی برق دروغین شادی را هم نداشت.
- با اینکه باید زودتر اسمم رو بهت میگفتم؛ ولی خب... اسمم احسانه.
بنفشه جوابی به او نداد. غرق در چشمان غبار گرفتهاش شده بود. آیا اربابزادهها هم غم داشتند؟!
- این کارت منه، اگه... .
اخمهای بنفشه در هم رفتند. او میرفت که دیگر نباشد. تا به همینجا هم زیادی دست نگرش شده بود. فوری در را باز کرد و عصبی بدون نگاه کردن به او خداحافظی سردی کرد.
پایین آمدن سختتر از سوار شدنش بود. چوب دستیها را تنظیم کرد؛ اما هر جوری که بود، بایستی به تنهایی پیاده میشد. او میتوانست. زندگی گردن کلفتش کرده بود!
***
زمانه دور تند خود را گرفته بود، گویا که از چرخشش هدفی داشت!
در این مدت نه احسان را دیده بود و نه رامین با او تماسی گرفته بود. دگرگونحال بود و خودش را درک نمیکرد.
از آمدن احسان که هنوز هم در عجب بود؛ ولی کسی که بیشتر در پرده ذهنش نورافشانی میکرد، او بود... رامین!
اگر از پیشنهادش منصرف شده باشد چه؟ آه نمیفهمید که خواستن یعنی چه؟
آشفتگیش او را غمگین و گوشهگیر کرده بود به گونهای که حتی به محل کارش که طراوت را به وجودش تزریق میکرد، نمیرفت. خانواده مخصوصاً گوهر متوجه احوالش شده بودند؛ ولی منزوی و گوشهگیر بودنش، اجازه پیشروی را به آنها نمیداد.
زیر سایه درختی کهنسال به تنه زمختش تکیه داده و چمباتمه زده بود. به راستی که روحش از این درخت هم فرسودهتر بود!
برای ناهار گوهر هم دعوتشان بود؛ ولی اصلاً حال میزبانبازی را نداشت.
افکارش در حوالی رامین پرسه میزدند و دلیل این همه پریشانی را نمیدانست.
از صدای قدمهایی به حال پرت شد. نگاهش را به صندلهای پاشنهدار گوهر معطوف کرد. ناخنهای قرمز انگشتان پایش با پوست برنزهاش نمای جالبی را به وجود آورده بودند. آهی کشید و نگاهش را به بالاتر سوق داد.
گوهر با چشمانی نگران کنارش روی زمین موزائیکی نشست. دستش را روی شانهاش گذاشت و با لبخندی تلخ گفت:
- توی خودتی.
گیتا نیز لبخندی بیمعنی و محو زد. چانهاش را روی حلقه دستانش که دور زانوهایش پیچیده بود، گذاشت. خیره به افق زمزمه کرد.
- چیزی نیست.
گوهر فشاری نرم به شانهاش داد و گفت:
- آبجی جونم؟
گیتا از گوشه چشم نگاهش کرد که حرفش را کامل کرد.
- میخوای باهام حرف بزنی؟
- ... .
- مثل همیشه نیستی. چیزی آزارت میده؟
پلک گیتا پرید و نگاه گرفت.
- آه کاش بتونی باهام مثل قدیمها راحت باشی.
- هستم.
- پس چرا دردت رو نمیگی قربونت برم؟!
گیتا بغضش گرفت. این حجم از خوبی مگر چه قدر وسعت داشت که تمام نمیشد؟
خود را به آغوش خواهرش سپرد و گرفته گفت:
- دردم گفتنی نیست آبجی.
گوهر او را محکم به خود فشرد و گفت:
- پس هر چی که گفتنیه رو بهم بگو. قول میدم فقط گوش کنم.
- نه آبجی، از سکوت بیزار شدم.
سرش را از روی سینه گوهر برداشت.
- میخوام کمکم کنی!
لبخند گوهر الهامبخش وجودش شد.
- من همیشه کنارتم، میدونی که؟
گیتا چشمانش را با غم بست. خیسی اشک را در پشت پلکهای بستهاش احساس کرد.
با گرفتگی و بغض گفت:
- حالم خوش نیست گوهر. دارم خفه میشم. نمیدونم چم شده؟
گوهر اخمی کرد و گفت:
- مگه من مرده باشم که تو همچین احساسی داشته باشی. چی شده؟
- خدا نکنه، اگه تو نباشی که من خلاصم.
گوهر سرزنشوار صدایش زد.
- گیتا!
- نمیدونم گوهر، باور کن نمیدونم چمه.
گوهر با لحنی محتاطانه پرسید.
- درمورد رامینه؟
گیتا به عمق چشمانش نگریست. همیشه در حسرت داشتن تیزی و زیرکی خواهرش بود.
سرش را به تایید حرفش تکان داد که مهر اطمینان را بر دل گوهر کوبید.
- بینتون اختلافی پیش اومده؟
لبهای گیتا از خاطرات چند روز پیش لرزید. اینبار سرش را به نفی به بالا پرتاب کرد.
گوهر با لحنی کلافه گفت:
- پس چی؟ چرا ناراحتی؟
آهی همچو خنجر از سینه گیتا خارج شد که درد را تماماً درک کرد.
دستش را روی سینه چپش گذاشت و زمزمه کرد.
- رامین از من... از من... .
گوهر با نگاهی مشتاق و کنجکاو رصدش میکرد. گیتا آب دهانش را قورت داد و گفت:
- رامین از من خواستگاری کرد!
از سکوت گوهر سرش را بالا آورد و چشم به چشمان مبهوتش دوخت. پس از چندی گوهر از حیرت درآمد و گفت:
- خب، تو چی گفتی؟
گیتا نالید.
- هیچی! واسه همین هیچی الآن داغونم، خرابم. نمیدونم چه مرگم شده.
- گیتا؟
گیتا سوالی نگاهش کرد که پرسید.
- دوستش داری؟
داشت؟ نمیدانست. او هیچ چیز نمیدانست. یک احمقِ ابله را از خودش باهوشتر میدانست.
سرش را زیر انداخت و زمزمه کرد.
- نمیدونم.
- پس دوستش داری!
گیتا با چشمانی به اشک نشسته گفت:
- باور کن نمیدونم. نمیدونم چمه؟ چی میخوام؟ از چی فراریم؟ هیچی نمیدونم. گیجم (آرامتر) گیج!
با دستانش سرش را قاب گرفت و گفت:
- دارم دیوونه میشم!
گوهر نفس آرامی کشید. درکش میکرد. عشق اصلاً زبان منطق نداشت که بشود منطقی برایش فکر کرد. باید همچو خودش دیوانهوار عمل کرد.
- خیال میکردم فقط دو رفیقیم؛ ولی اون نظرش، دیدش روی من فرق داشت.
- یعنی میخوای بگی که تو اصلاً درموردش احساس دیگهای نداری؟
سکوت گیتا لبخند را زینت چهره گوهر کرد. او گیتا را بهتر از خودش میشناخت.
- فکر کن رامین برات یک کارت دعوت فرستاده... واسه عروسیش!
گیتا از شنیدن این حرف عصبی به گوهر نگاه کرد. موجودی شبیه مور وحشیانه و تشنه روانش را گاز گرفته بود.
- اگه تو به دید یک رفیق نگاهش کنی، باید از حرفی که زدم خوشحال بشی؛ ولی اگه با چشم دل نگاهش کرده باشی... .
زمزمهوار با مرموزی و شیطنت ادامه داد.
- اون دیگه قضیهاش فرق میکنه!
دستی روی گونهاش کشید و با لبخندی مهربان اضافه کرد.
- خوب فکرهات رو بکن. نذار دیر بشه.
لبخندش عمق گرفت و برای اینکه خواهرش را یکه گذارد، ضربهای آرام به شانهاش زد و از کنارش بلند شد.
حرفهای گوهر همچو سیلیای او را از خواب بیدار کرده بود. غفلتی که داشت تمام لحظات شیرینی که میتوانست با رامین سپری شود را حرام میکرد.
دستی به پیشانیش کشید. اکنون میتوانست صدای دلش را بشنود؟
***
ساعت دو بامداد بود؛ اما در کوچه خیابانها پرسه میزد. این رفت و برگشتها تکرار شبانهروزش شده بود.
پارهسنگی سد راهش شد. با ضربهای آن را شوت کرد. یاد گذشته برایش تداعی شد. کودکی که با هم دورانهایش بازی میکرد. توپ عمو جهان که کهنه و پلاسیده شده بود؛ اما کارشان را راه میانداخت. دروازههایی که با دو آجر تشکیل میدادند و سر جنگ داشتن برای تعیین دروازهبان!
لبخندی تلخ گوشه لبش را بوسید. اوقات خوش چه زود سپری میشدند!
خیالی افکار شیرینش را پس زد. تصویر کدر گیتا در پرده ذهنش نمایان شد. اکنون در چه حال بود؟
نفسش را آه مانند رها کرد. کاش گذشته مقداری لعاب داشت. کاش بخشیده شدن آسان بود؛ اما افسوس!
هنگامی که زندگی را در زبان گیتا معنا میکرد، پس چرا هنوز زنده بود؟ مطمئناً گیتا هرگز نخواهد بخشیدش!
خیلی میل داشت که دو نفر دست و پایش را بگیرند و با تمام قدرت او را به دیوار بکوبانند. از قلهها به درهها پرتش کنند تا متلاشی شود، پودر شود؛ اما زمین و زمان او را با وجدانش تنها گذاشته بودند تا دو چندان درد را مزمزه کند.
***
روی تخت نشسته بود و به صفحه گوشی چشم دوخته بود. آه رامین!
ناگهان با خطور تصویر رامین در ذهنش پیامکی از جانب او برایش ارسال شد.
یکهای خورد. چند بار پلک زد. هنوز پیامک را باور نداشت. چه حلال زاده!
بیخبری از او واقعاً سخت بود، خیلی سخت!
با چشمانی که دوباره به اشک نشسته بودند، پیامک را باز کرد.
حتی کلمات هم بوی او را میدادند!
- مپرس از من که چرا در پیله تو محبوسم که عشق از پیلههای مرده هم پروانه میسازد!
بغضش خاردارتر شد. لبهایش به پِرپِر افتادند و ناگهان با هقی که زد، سیل اشکهایش گونههایش را خیس کرد.
دماغش را بالا کشید و با حالی زار و دلتنگ اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد.
کاش اینقدر دل، گنگ حرف نمیزد. کاش رسیدنها آسان بود!
دستش را روی سینهاش گذاشت و با دست دیگرش گوشی را در میان مشتش فشرد و با پشت همان دست جلوی دهانش را گرفت تا هقهقش خفه شود. او بود که بی خواب شده بود، بقیه که نباید جورش را میکشیدند.
چه زیبا گفت شاعر:
کاش میشد اشک را تهدید کرد
فرصت لبخند را تمدید کرد
کاش میشد از میان لحظهها
لحظه دیدار را تجدید کرد!
هیجان همچنان با سلولهایش بازی میکرد. نمیتوانست شورش درونش را آرام کند، گویا به طغیان افتاده بود.
بدون اینکه خبری به کسی بدهد یا یادداشتی بنویسد، از خانه بیرون شد.
هوا رو به تاریکی میزد و آسمان، ابری! گویا قصد باریدن داشت.
♡ببار باران، از دلم بگو. همه را آگاه کن تا بدانند چه بیماری در این شهر روییده!
ببار باران، فریاد بزن. من که سکوت را انتخاب کردم.♡
سرما به صورتش سیلی میزد؛ ولی به این نوع نوازش محتاج بود. با خیس شدن بالای پلکش چشمانش بیاختیار بسته شد. سرش را رو به آسمان کرد. لبخندی محو و بیرمق زد. پس آسمان هم دلش پر بود. ای تنهای بیچاره!
♡آسمان را بنگر. بزرگ است، نه؟
دریا را تماشا کن. وسیع است، نه؟
اما جفتشان تنهاند، نه؟
آه چه تنهایی بزرگست!♡
چندی بعد نمنمک باران آشکار شد و فضای دو نفرهای را ایجاد کرد؛ اما کو سرِ دومش؟ کجاست آن تن دوم؟ روحشان که یکی بود؛ اما امان از جسمهایی که فاصله، بینشان دره میشکافت!
آهی از سینهاش گریخت. دستانش سرخ شده بودند و چون جیبی برای پوشاندنشان نداشت، آنها را به آغوش کشاند و دست به سینه به قدم زدنش ادامه داد.
کنار پاساژها و مغازههای تعطیل شده قدم میزد و هیاهوی جمعیت در خیابان آن هم در آن وقت صبح واقعاً دیدنی بود؛ اما هیچ آگاهش نمیکردند. گویا ندای دلش پر غوغاتر از آنها بود.
با دیدن کفشهایی مردانه که در روبهرویش سد شده بودند، جا خورد.
متعجب و گنگ سرش را بالا آورد؛ ولی با دیدن شخص مقابلش بیشتر حیرت کرد و قدمی به عقب تلو خورد.
- س... سلام!
گیتا سرش را به نفی تکان داد و قدمزنان به عقب تلو خورد. چرا کابوسها تمامی نداشتند؟!
صدای نحس احسان گوشهایش را داغ کرد. گویا گوشش را میکشید و با صدای بلند اعلام وجود میکرد، همچون گذشته!
احسان با نگاهی نادم و نگران کف دستانش را روبهرویش گرفت و آرام و گرفته گفت:
- خواهش میکنم آروم باش! من فقط میخوام باهات حرف بزنم.
پلک گیتا پرید و دردی را بالای کاسه چشمش احساس کرد. آه دوباره تاری دید؟ انگار عنکبوتی مدام تصاویر را تارمال میکرد و اجازه شفافیت دید را به او نمیداد.
با حالی پریشان نفسزنان لب زد.
- چی از جونم... می... خوای؟ (با بغض و نفرت) چرا دست از سرم بر نمیداری؟ (با صدای بلند) هان؟! چرا اومدی اینجا؟
احسان که از رنگ پریدهاش مشخص بود ترسیده و بیشتر نگران شده، چند بار تندتند پلک زد و بغضش را قورت داد؛ ولی صدایش حال درونش را جار زد.
- گیتا خواهش میکن... .
- ساکت شو! اسمم رو به اون زبون کثیفت نیار.
دیگر نمیترسید، نه! اینبار خشم داشت، نفرت داشت، فریاد داشت!
انگار همه جا تاریک و زمان ایستاده بود و عالم فقط روی آن دو متمرکز شده بود.
پوزخندی تلخ زد که همزمان قطره اشکی از چشمش چکید. اینک قدم به قدم به او نزدیک میشد.
انگشت اشارهاش را به سمتش گرفت و با صدایی لرزان گفت:
- مگه همین خود نامرد حیوونت هر چی از دهنت در میاومد، بارم نمیکردی؟ (بغض) مگه خودت حیوون خطابم نمیکردی؟ یادت رفت؟ حالا... حالا شدم گیتا؟!
قطرات درشت اشک بی درنگ و سریع از چشمانش پایین میچکید.
حال، هر دو هم آوای آسمان شدند. زیر چتر باران هقهق خفهشان شانه تکان میداد. چشمهایشان غبار اشک، زبانشان خنجر درد را فریاد میزد.
صدای بغضآلود احسان شنیده شد.
- گیتا!
گیتا دندان روی هم سابید. گیتا! هه نه، باید میگفت برده، او بردهاش بود!
هقهقکنان مشتی به سینهاش زد و جیغزنان گفت:
- گفتم اسمم رو به زبونت نیار (مشتی دیگر) برو از زندگیم!
هلش داد که احسان نیمچه قدمی به عقب تلو خورد.
- برو، برو.
ضربههایش آرامتر شدند و صدایش تحلیل رفت.
- نمیخوام ببینمت... برو!
توجه مردم جلبشان شده بود؛ اما این اتفاقات عادی شده بود. این صحنهها همگی ریتم معمولی زندگی بودند. گویا دل، شکسته شدن برایش عادت شده بود!
با پشت دستش جلوی دهانش را گرفت و با دو از آنجا دور شد. لـعنت به احسان!
انگار با دور شدن گیتا ریسمان جان احسان هم به دنبالش کشیده میشد.
روی زانوهایش سقوط کرد و مشت محکمی به زمین کوبید. نگاه و پچپچ مردم در برابر طغیان دلش هیچ ارزشی نداشت.
قطرات اشک از روی دماغش سر میخوردند و پخش زمین میشدند.
قلبش نا آرام بود. آرامش نداشت. محتاجش بود. چرا رفت؟
سرش را بالا آورد و به روبهرو نگریست. نبود، نبود!
چند دقیقهای ماتمزده و شکسته روی زمین افتاده بود. مردی که حدوداً سی و خردهای سن داشت، به سمتش آمد و دست زیر بغلش گرفت و سعی کرد بلندش کند.
- بلند شو داداش، بلند شو.
صورت احسان همچنان خیس بود و اشکهایش روان؛ ولی مسبب این حالش، نبود. ترکش کرده بود. از نگاهش رانده شده بود. نجس خطاب میشد. آری! او حیوان بود، حیوانی وحشی و بیرحم. مگر گذشته را از خاطر برده بود؟
زمزمهوار با صدایی خشدار لب زد.
- رفت!
- داداش پاشو، چشم ملت روی توئه. پاشو یک لیوان آب بخور حالت جا بیاد.
احسان دوباره زمزمهوار؛ ولی با صدایی گرفتهتر لب زد.
- رفت!
همزمان قطره اشکی از چشمش چکید و راه نفسش تنگ شد.
مرد که متوجه حالش شده بود، خودش به تنهایی حامل وزنش شد و به سختی بلندش کرد. به راستی که زیادی سنگین و هیکلی بود!
احسان تلوخوران با قدمهایی ناتوان و زانوهایی سست در حالی که وزنش روی مرد غریبه بود، داخل مغازه شدند.
مرد که مشخص بود صاحب مغازه است، او را روی صندلیای نشاند و سپس به طرف یخچال رفت. دلستری بیرون آورد و با باز کردن درش به طرفش گرفت.
- بفرما.
احسان نگاه خاموش و بیفروغش را به او داد. چه قدر حالش ترحم برانگیز شده بود که حال یک غریبه نگرانش میشد.
بیاینکه توجهای به تعارف مرد بکند، نگاهی سرسرکی به اطراف انداخت. چه قدر تنگ و خفقانآور!
بلند شد و مرد را با سستی به عقب هل داد. نگاهی هم به چشمان مبهوتش نینداخت و بی رمق و بیحال از مغازه خارج شد.
مدام حرفهای گیتا در سرش پخش میشد. چهقدر شنیدن آن حرفها از زبان گیتا برایش گزنده بود. هیچ خیالش را نمیکرد که تا به این حد برایش دیو باشد!
گرگ بود دیگر. گرگی درنده که ظالمانه روح جوجه بیپناه را دریده بود. آخر چگونه؟ چطور دلش آمد؟ مگر میشود آن قدر دیوانه بود؟ آنقدر هار و وحشی؟!
شرم داشت. من امروزش بابت من دیروزش شرم داشت.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳