- احسان!
ناگهان با صدای بلند احسان که کم از نعره نداشت، جا خورد و تکان محسوسی خورد.
- به من نگو احسان! من یک وحشیم، یک روانی. خدا من رو مرگ بده.
شروع به خود زنی کرد و به سینهاش کوبید.
- چرا زندهام؟ چرا؟!
صدایش رفتهرفته به خاموشی گرایید.
- من اون رو کشتم، من قاتلم! خدا جونم رو بگیر، بسمه، بسمه.
هقی زد و سمت زمین خم شد. چشمانش را بست و با گریه زمزمه کرد
- این جهنم واسهام بسه.
چانه بنفشه لرزید و اشکش در آمد. نازک نارنجی نبود؛ ولی حال احسان زیادی ترحمبرانگیز بود.
اشکهای احسان از روی نوک دماغش به پشت دستهای بزرگش که به زمین تکیه زده شده بود، میچکید و رنگ چهرهاش رو به سرخی میزد.
بنفشه سکوت را پیشه کرد زیرا هیچ کلامی مسکنش نمیشد و بهتر دید فقط در کنارش بماند؛ اما با بلند شدن احسان آن هم با نا توانی و بی حالی، متوجه شد که نیاز به تنهایی دارد.
همانطور نشسته به تلو خوردنهای احسان چشم دوخت.
آهی متاسف کشید و سرش را زیر انداخت.
سر احسان گیج میرفت و درد سرش همچو مشتهایی تیر به جانش میزد.
با تکیه به نرده از پلهها بالا رفت. قدمهایش سست بود و کشانکشان راه میرفت. هنگامی که به بالای پلهها رسید، ناگهان چشمانش سیاهی رفتند و به عقب مایل شد که سریعاً خود را به نرده آویزان کرد. اخمهایش درهم بود و چشمانش به سختی باز بودند.
یک پله برگشته شده را دوباره بالا رفت و خود را به اتاقش رساند. اتاقی که خیلی وقت بود همانند این روزهایش سرد بود و تاریک.
بدون اینکه حتی کفشهایش را بیرون بیاورد، خود را روی تخت پرت کرد. راه نفسش تنگ و باز میشد، گویی در حال جان دادن بود.
طولی نکشید که گردههای خواب روی پلکهای نیمه بازش نشست و به خوابی کبود و سیاهتر از واقعیت این روزهایش کشیده شد.
بنفشه مضطرب و نگران به طبقه بالا نگریست. نزدیک به دو روزی میشد که احسان از اتاقش بیرون نیامده بود و اینک که حدود یازده شب شده بود، موری روی دلش لیلی میزد.
نگاه کلافهاش را به آشپزخانه داد. بایستی امشب هر طور شده به او شام میداد. مطمئناً الآن حالش زیادی وخیم بود؛ اما چگونه به بالا میرفت؟
پوفی کشدار کشید و از روی مبل بلند شد. خود را به آشپزخانه رساند و از قیمههای ظهر که باقی مانده بود، شامی را برایش فراهم کرد. خودش هم این اواخر اشتهای چندانی نداشت. ظاهراً قرار نبود هیچگاه از حصار جهنمی خلاص شود. از این جهنم به جهنم دیگر وارد میشد.
و چه آدمکهای جهنمیای در حسرت رویایی از بهشت جان دادند!
با دست سالمش سینی غذا را برداشت و لنگ زنان به سمت پلهها رفت. با استیصال به مسیر طولانی پلهها نگاه کرد. حتماً پایش با پیمودن این سربالایی بیقرارش میکرد؛ ولی چاره چه بود؟ باید حتماً از حال احسان مطمئن میشد. بس نبود بی خبری؟
اولین قدم را که برداشت، پایش درد گرفت و تعادلش به هم ریخت؛ اما فوراً صاف ایستاد.
- هوف، بگم چی کار نشی احسان!
از پهلو به نردهها تکیه داد و با زاری خود را به طبقه بالا رساند؛ اما گزگز پایش نا آرامش میکرد.
به نفسنفس افتاده بود. نگاهی مبهم به راهروی عریض اتاقها انداخت. چه قصر با شکوهی؛ ولی افسوس که شاهش مجسمهای بیش نبود!
نمیدانست کدام یک از اتاقها برای احسان است؛ اما شانسی، به طرف یک کدامشان لنگ زد.
اتاق اولی خالی بود و بوی خاک میداد. در اتاق را بست و به سمت اتاق کناریش رفت که با باز کردنش تاریکی او را بلعید.
با استشمام عطر آشنایی حدس زد که اتاق احسان این یکی باشد.
پای سالمش به درد آمده بود زیرا که تمام وزنش روی آن بود.
دستش را روی دیوار کشید تا پریز برق را پیدا کند. خیلی خسته شده بود.
بالاخره بعد از چند دقیقه توانست پریز برق را در یک قدمیش پیدا کند. کلید را زد و نور چراغ ناگهان چشمش را زد و با اخم چشمانش را بست.
به آرامی لای پلکهایش را باز کرد. از دیدن جسم بی جان و به عرق نشسته احسان شوکه شد.
با تمام توانی که داشت، سعی کرد به حرکتش سرعت دهد و به طرف تخت لنگ زد. فوراً سینی را روی عسلی گذاشت که از عجله کارش محتویات داخل سینی جابهجا شدند و سر و صدایشان اعصابش را خطخطی کرد.
احسان ریزریز ناله میکرد گویا داشت هذیان میگفت. روی پیشانیش قطرات عرق در حال سرسره بازی بودند و سینهاش تندتند بالا و پایین میشد.
با وحشت دستش را به سمت بازوهای عضلهایش دراز کرد و گفت:
- احسان!
اما هر چه تکانش داد و صدایش زد، احسان تنها ناله میکرد، گویی در قعر کابوسی شناور بود.
- احسان خواهش میکنم پاشو، احسان؟
گرمش شده بود و هوای اتاق زیادی خفه و بسته بود. بایستی پنجره را باز میکرد تا هوا رد و بدل شود.
با کشیدن پردهها و باز کردن پنجرهها نسیم خنکی به اتاق که کم از سلول مرده نداشت، حیات بخشید. دوباره به طرف احسان رفت. از خیسی بالش و لباسهایی که دو روز پیش تنش بود، کفشهایی که همچنان داخل پایش بودند، مشخص بود که احسان در این مدت با بیهوشی سپری میکرده!
لـعنت بر خودش! مثلاً یک هم خانه بود؟ اگر امشب هم به او سر نمیزد چه میشد؟ چرا زودتر دست به کار نشد؟ چرا نسبت به بی قراری دلش بی اعتنایی کرد؟
از فکر خارج شد و لبش را گاز گرفت. نمیدانست با حالی که خودش دارد، چگونه امدادرسان شود!
اول به سراغ کفشهایش رفت و آنها را به آرامی بیرون کرد سپس به لپهای استخوانیش سیلی زد. داغِ داغ بود، گویی داشت در تب فراق میسوخت.
- احسان؟ احسان؟ خواهش میکنم پاشو چشمهات رو باز کن. داری میترسونیما. احسان؟
"هوم، هوم"ای از احسان خارج شد. انگار داشت صدایش را میشنید.
مشتاق و با هیجان گفت:
- چشمهات رو باز کن. احسان صدام رو میشنوی؟ احسان!
لای پلکهای احسان خیلی خمار و آرام باز شد. نگاهش تب دار بود و سرخ.
لبهای خشکش را خواست باز کند؛ ولی همچو چسبی به یکدیگر چسبیده بودند. بنفشه سریع لیوان آبی از داخل سینیای که به همراه آورده بود، فراهم کرد و کمکش کرد تا سرش را بالا بگیرد.
- این آب رو بخور... آخه با خودت چی کار کردی؟
احسان چند جرعهای نوشید؛ ولی باقیش از کنارههای لبش روی یقهاش ریخت. هیچ توانی نداشت.
بنفشه لیوان را که هنوز نیمی از آن پر آب بود، روی عسلی گذاشت و روی تخت نشست. دیگر ایستادن خارج از ظرفیتش بود. جایجای بدنش درد میکرد و استخوانهایش میسوخت.
احسان با بی رمقی نگاهش کرد که لب زد.
- خوبی؟
- ... .
- احسان خواهش میکنم حرف بزن. از کی اینطوریای؟ خدا لعنتم کنه، مثلاً خواستم حواسم بهت باشه.
- گی... تا!
- چی؟
- گی... ت... ا!
صدایش زیادی زمزمهوار بود. بنفشه سرش را کمی به سمتش خم کرد تا بهتر بشنود.
- حلالم... کن.
خود را کنار کشید و متعجب نگاهش کرد. چه داشت میگفت؟ نکند هنوز هم بی هوش بود؟ داشت هذیان میگفت؟
- احسان ببین من رو. احسان؟ بابا یک چیزی بگو، دقم دادی!
- گیتا!
بنفشه با بغض و چشمانی تر به یقهاش چنگ آرامی زد و گفت:
- من بنفشهام! ببین من رو. احسان (هق) آخه چی شدی؟!
اشک ریختن فایدهای نداشت. حال احسان هیچ خوش نبود، بایستی کمک خبر میکرد.
***
- چی شد دکتر؟ حالش خوبه دیگه؟
دکتر که مردی مسن بود، گوشی را از گوشهایش بیرون آورد و دور گردنش گذاشت. با لحنی آرام گفت:
- فشارش افت شدیدی کرده. خدا رو شکر به موقع رسوندینش. اگه دیرتر میرسید، معلوم نبود الآن چه حالی داشت.
بنفشه هین بلند بالایی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت. نم اشک چشمش را بوسید. گنهکار او بود. خود را مقصر این حالش میدانست. باید بیشتر به او توجه میکرد.
با بغض زمزمه کرد.
- خوب میشه که؟
لبخند دکتر کمی آسودهاش کرد.
- نگران نباش دخترم. چند روز که مهمون ما باشین، همه چی به روال قبلی خودش برمیگرده؛ ولی... .
بنفشه عجولانه گفت:
- ولی چی؟!
- آه انگار بیمار فشار زیادی رو متحمل شده که به این روز افتاده، باید بیشتر بهش توجه بشه. کمکش کنین نسبت به محیطی که در اونجا نا آرومه فاصله بگیره. دورش رو شلوغ داشته باشین، تنهاش نذارین. لازم شد حتماً با یک روان شناس تماس بگیرید. حال بیمار ناشی از روانشه!
بنفشه آب دهانش را قورت داد. بارها گفته بود که مثل خواهر کوچکش است پس او هم برای برادر بزرگش هر کاری که لازم بود، انجام میداد. آنها خیلی اتفاقی با یک حادثه شوم با یکدیگر آشنا شدند؛ ولی شاید این دیدارشان مبنی بر تنها نبودشان بود. آنها جز هم دیگر کس دیگری را نداشتند.
سرش را به تایید تکان داد و پس از تشکر کوتاهی که از دکتر کرد، اتاق را ترک کرد. به سمت بخشی که احسان در آنجا خوابیده بود، رفت. نگاه ترحم برانگیز پرستاران و برخی مردم دیوانهاش میکرد؛ اما رسیدن به مقصد برایش مهمتر از نگاههای مزاحم بود.
اجازه ورود داشت پس به آرامی دستگیره را کشید و به داخل رفت. از بوی بیمارستان نفرت داشت. همین چند وقت پیش اسیرش بود و حال دوباره کارش در چنین مکان نفرین شدهای افتاده بود.
احسان با چشمانی خمار خیره به افق بود. بنفشه لنگزنان نزدیکش شد. صندلی کنار تخت را کشید و رویش نشست.
- بهتری؟
- ... .
- مرد حسابی کلی ترسوندیما. آخر هم گفتن یک خستگی عادی بوده!
احسان حتی مسیر نگاهش را هم عوض نکرد. انگار حتی متوجه حضورش هم نشده بود.
- باید جبران کنی. امشب رو به خاطرت اصلاً نخوابیدم.
از سکوتش آهی کشید. حال احسان درک کردنی نبود که بشود با دو کلام حرف عوض شود.
اینک با لحنی جدی لب زد.
- امشب وقتی تو رو روی تخت با اون حال دیدم، نفسم ایستاد. انگار یکی از اعضای خونوادهام رو داشتن ازم میگرفتن. آه احسان لطفاً اگه به خودت فکر نمیکنی، لااقل به من فکر کن. هه میدونم زیادی پررو و خودخواهم؛ ولی (با بغض) من تازه دارم معنی خونواده رو میفهمم، هر چند کوچیک؛ اما از اینکه بدونم یک نفر دیگه هم مثل منه، باعث میشه احساس تنهایی نکنم. پس لطفاً دیگه با خودت اینجوری نکن، باشه؟
نگاه بی فروغ احسان نصیبش شد. دقایقی خیره به یکدیگر بودند تا که زمزمه خشدار و گرفته احسان سکوت بینشان را پاره کرد.
- یادمه یک بار از اینکه اون روز نجاتت دادم، از دستم شاکی بودی. گفتی چرا نذاشتم بمیری... الآن چرا گذاشتی زنده بمونم؟!
بنفشه از حرفش شوکه شد و یکه خورد؛ اما طولی نکشید که چانهاش لرزید و با چشمانی ستاره باران گفت:
- چون فهمیدم زندگی چه با ما و چه بی ما میگذره.
- میذاشتی فلک بدون من بچرخه. چرا آوردیم اینجا؟
بنفشه اخم درهم کشید و با صدایی که بغض آلود بود، خشن گفت:
- زیادی حرف میزنی. چه توانی داری تو، اَه! یک کم بگیر بخواب سرم رفت.
در واقع نمیخواست حرفهای مایوسانهاش را بشنود. او این مرد را تا به اینقدر ضعیف نمیخواست.
نیشخند تلخی زد و گفت:
- من هم یادمه گفتی میخوای برام مرد باشی، پس چی شد؟
دوباره بغضش گرفت و با دلخوری اضافه کرد.
- داداش بزرگه!
نگاه خیره احسان حالی به حولیش کرد؛ ولی محو شده در چشمانش اشکهایش روی گونههایش سر خورد.
دست احسان خیلی بی رمق بالا آمد و به قصد پاک کردن اشکهایش به سمت گونهاش رفت؛ ولی بین راه منصرف شد و با همان دست که کنار سرش خشک شده بود، لب زد.
- من لیاقت اشکهات رو ندارم، نبار!
همین حرف کافی بود تا هقهق بنفشه اوج گیرد. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و فوراً از اتاق خارج شد.
احسان ماند و لبخندی تلخ.
***
- آروم، آروم، آروم، اِاِ مواظب باش نیوفتی!
سختش بود که وزن سنگین احسان را به دوش بکشد. از شانه تا کتف دست مصدومش تیرک میزد؛ ولی با نفسنفسی که داشت، به احسان کمک کرد تا به طرف اتاقش برود.
چون توانایی بالا رفتن از پلهها را نداشت، تصمیم گرفت تا مدتی احسان داخل اتاق خودش باشد و از او آنطور که باید پرستاری کند.
احسان نیمه هوشیار بدون اینکه متوجه باشد در اتاق چه کسیست، خود را به آرامی روی تخت انداخت و به پشت دراز کشید.
بنفشه نگاه کلافهای به گچ دستش انداخت. زیادی سنگین بودند، او تحمل یک ماه را نداشت. در هفته بعد حتماً از شرشان خلاص میشد.
پوفی کشید و نگاهش را به چشمان خفته احسان داد. چهار روز در بیمارستان ماندن باعث لاغری و تکیدگی هر دویشان شده بود. نمیدانست چگونه به حمام برود. دیگر بوی گند عرق تمامش را گرفته بود.
قبل از هر کاری خود را به سرویس بهداشتی که در سالن قرار داشت، رساند. لباسهایش را با کلی مکافات بیرون آورد و در سبد لباس چرکها پرت کرد. یک دوش سرسرکی گرفت زیرا نبایستی به دست و پایش آب میرسید و نهایتاً در عرض هفت دقیقه از حمام بیرون آمد.
نفس راحتی کشید و به سرتاسر سالن نگاهی انداخت. کمی کثیف به نظر میآمد؛ اما اینک اصلاً حوصله نظافت کردن نداشت.
به آشپزخانه رفت تا ناهاری به پا کند. حالش از غذاهای بیمارستان به هم میخورد. احساس میکرد در همهشان الکل ریختهاند.
برای ناهار خوراک مرغ پخت و از خستگی زیاد خود را فوراً به روی کاناپه پرت کرد. راحت نبود؛ ولی تحمل سر پا ماندن را دیگر نداشت.
احسان به آرامی لای چشمهایش را باز کرد و چند بار پلک زد. اتاق، اتاق خودش نبود. هنوز درست برایش جا نیوفتاده بود که کیست و در کجاست.
دستی به موهایش زد و نشست. چشمانش را در اطراف چرخاند. از وسایل داخلش تازه متوجه شد که در کدام اتاق قرار دارد؛ اما چرا اتاق بنفشه؟! از روی تخت پایین آمد و لخلخکنان اتاق را ترک کرد.
با کمی گشتن، بنفشه را دید که با حالتی آزرده به خواب رفته. کمی مکث کرد و خیره نگاهش کرد. آهی کشید و به سمتش قدم برداشت. او را بلند کرد و به اتاقش رساند. پتو را تا زیر سینهاش بالا کشید و خیلی آرام رهایش کرد.
خود را به طبقه بالا رساند. بوی عرق میداد. به حمام رفت و یک دوش داغ و طولانی گرفت، گویا گرمای حمام از انجماد درونش میکاهید.
با بی توجهای لباسی را انتخاب کرد و با برداشتن سویچ ماشین از خانه خارج شد.
مستقیم به قتلگاهش رفت. همانجا که این روزهایش را تباه کرد!
به در خانه کلید زد و وارد شد. آب دهانش را قورت داد. شاید طلسم بود یا نفرین؛ ولی هر چه که بود، همیشه در اینجا گذشته را میدید. عربدههای خودش و نالههای او را!
خود را به اتاق سرد گیتا رساند. حال دلش دگرگون بود، گویا در مشتی داشت له میشد. در گوشه اتاق کز کرد و با پاهایی دراز شده، به افق چشم دوخت؛ اما همه جا و همه جا او را میدید.
نه گریست و نه فریاد زد. خاموشی، بدترین تنبیه برایش بود.
***
پای سالمش را به طور عصبی تیکوار تکان میداد. لبهایش را که آنقدر خورده بود، دیگر به خونریزی افتاده بودند و مزه شوری و آهن را احساس میکرد؛ اما بیتوجه به حال آشفتهاش مدام به ساعت مینگریست.
شب از نیمه هم گذشته بود؛ ولی خبری از همخانهاش نبود، گویا رهایش کرده بود!
صبح که خود را روی تخت دید، اول متعجب شد و شرم گرفت؛ ولی اینک خون خونش را میخورد که هم اکنون احسان کجاست و در چه حال است؟ خوب میدانست که حال او به این زودیها درمان نمییابد. نمیدانست گذشتهاش چیست و برایش مجهول بود؛ اما تا حدودی میتوانست حدس بزند که گذشته سیاه احسان به خودش برمیگردد!
پوفی کشید و هم زمان چنگی به موهایش که از زیر شال پراکنده شده بودند، زد. سرش را به تاج مبل تکیه داد و با کلافگی و چهرهای آویزان به سقف چشم دوخت.
ناگهان با شنیدن چرخش صدای قفل در، با شتاب سرش را بالا آورد و یک دفعه ایستاد که پایش به درد آمد و آخ ریزی از میان لبهایش گریخت. با اخمهایی درهم به راهروی سالن زل زد.
همین که سایه احسان را دید، دهان باز کرد که سرش آوار شود؛ ولی با دیدن حال خرابش و شانههای خمیدهاش که تلوخوران حرکت میکرد، کلام در دهانش خشک شد.
با بهت لب زد.
- احسان!
احسان با سری که به طرف پایین خم بود و گویا تعادلی نداشت، قدمی به عقب و سپس دوباره به جلو تلو خورد.
بنفشه چوب دستیش را از روی زمین که تکیه زده به مبل بود، برداشت و لنگزنان به طرف احسان رفت.
به دو قدمیش که رسید، دوباره صدایش زد. سرش را کمی خم کرد تا چشم در چشمش شود؛ اما احسان در این دنیا نبود. مردهای زنده که محکوم به نفس کشیدن بود.
آب دهانش را قورت داد. چشمان احسان خمار و به سرخی انار بود و رنگش رو به تیرگی میرفت.
نجوا کرد.
- داری با خودت چی کار میکنی؟!
احسان به سختی سرش را بالا آورد. گویا به گردنش وزنه چند کیلویی آویزان کرده بودند.
از دیدن چشمهای اشکین و ستاره باران بنفشه پوزخندی زد.
نگاه خمار و بی رمقش را گرفت و به سمت پلهها رفت نمیدانست چرا اینقدر مسیر طولانی شده.
صدای بنفشه به خلوتگاهش خط انداخت.
- کجا داری میری؟
توجهای نشان نداد و دستش را به دیوار تکیه داد تا لااقل تعادلش را حفظ کند. صدای حرصی و معترض بنفشه او را عصبی کرد.
- هی با توئم! الآن میخوای بری اون بالا که چی؟ میبینی که حال... .
با شتاب به سمتش چرخید و هوار کرد.
- چیه؟ بابا ولم کن! دست از سرم بردار. به تو چه که من چمه و چی به سرم میاد؟! برو، اصلاً پشیمون شدم که آوردمت اینجا. هری، سر خر کم!
آری، اشتباه بود. یک اشتباه محض! بایستی اینک در تنهاییش میپوسید. او حق تماس با دیگران را نداشت زیرا که او آدم نبود! باید تاوان پس میداد، تقاص گذشتهای که به خاک نشانده بود، تقاص تمام گریهها و ضجههای گیتا را. آری، همه جا باید برایش گور میشد، همانقدر تاریک و سرد!
نفسزنان نگاهش را از حیرت چشمان بنفشه که توام با دلخوری و ناباوری بود، گرفت و به راهش ادامه داد.
لبهای بنفشه به پِرپِر افتاد. بغضش خاردار شد و گلویش را زخمی کرد. با پشت آستینش محکم به چشمانی که پر آب شده بودند، کشید تا نم اشکهایش گرفته شود.
شاید یتیم بود؛ اما غرور داشت! شاید بی سایه بود؛ ولی عزت داشت، انسان بود! برخورد احسان خیلی روی دلش تاثیر گذاشته بود و در واقع توقع شنیدن آن حرفها را از او یکی نداشت. به سمت اتاقی که برایش بود، چرخید. انتخابش اشتباه بود!
با غرولند شروع به جمع کردن وسایلش کرد و آنها را به زور داخل چمدان رنگ و رو رفتهاش چپاند.
اشکها سرتقانه دوباره شروع به ریزش کردند و با بغض غر زد.
- بی لیاقت! ارزش نداری که احمق. منِ دیوونه رو ببین که به خاطرش خودم رو به آب و آتیش میزدم. اصلاً برو بمیر، لیاقتت همین جهنمه. هه معلوم نیست چی کار کرده که دخترِ نگاهش هم... .
ناگهان با تلنگری که وجدانش به او زد، زبان در دهان گزید. او حق نداشت گذشتهاش را بر سرش بکوبد. نه، چنین اجازهای نداشت!
لقلقکنان از اتاق خارج شد. اخم در هم کشید. ذاتاً برای رفتن دلدل میکرد. هر آن احتمال میداد که او برای منت کشی و عذرخواهی به پایین میآید و مانع رفتنش میشود. الآن میآمد. سه ثانیه دیگر حتماً میآمد. یک... دو... دو و نیم... نه! حتماً از رفتنش بی خبر است. هنگامی که صدای در را بشنود، بی شک که خواهد آمد؛ ولی... .
به سه قدمی راهرو که رسید، مکث کرد. با حرص به عقب چرخید و غرید.
- مردیکه دیوونه، حتی نیومد جوابش رو بگیره!
با تاسف نگاهش را از پلهها گرفت و دسته چمدان را کشید که ناگهان... .
- هی بنفشه!
- ... .
- همین بود؟ رفیق نیمه راه میخوای باشی؟
- ... .
- خودت که داری میگی دیوونهست، پس ازش توقع یک رفتار سالم رو نداشته باش.
- اون بهم توهین کرد!
- نرو!
- میرم!
- ترکش نکن.
- لیاقت نداره که، بی شعور!
- تو عاقلی کن و بمون. اون هم یکیه مثل تو. بی پدر که براش کوه باشه و تکیه کردن رو یاد بگیره، بدون مادر که واسهاش آرامش بشه، بفهمه خواب یعنی چی... یک تنهای تنهاست!
- به من چه؟ (با بغض) مگه من یتیم نیستم؟!
- نرو!
ابروهایش همدیگر را بغل گرفتند. چشمغرهای به وجدانش در افق رفت و دوباره به سمت پلهها چرخید.
- حیف... حیف که... پوف!
از روی حرص چمدان را محکم به زمین کوبید که صدایش برهم زن سکوت خانه شد.
دوباره به طرف اتاقش رفت و مستقیماً روی تخت نشست. نمیدانست چه کند. ماندن صلاح بود یا رفتن؟
بی شک اگر احسان را رها میکرد، دیوانه میشد. مگر دکترش نگفت تنهایی برایش سم است؟ میرفت که قاتلش میشد؟ بی شک که وجدانش هم بیخیالش نمیشد. مطمئناً با ترک کردنش شرایط احسان وخیمتر از حال، رو به نیستی میرفت. پس بایستی قبل از هلاک شدنش راهی مییافت؛ ولی چه راهی؟ وقتی که احسان غرق در گذشته مجهولش، دنیا را از یاد برده!
خود را به پشت روی تخت انداخت که کتف دست مصدومش تیر کشید. پرههای بینیش گشاد و عادی شدند و زیر لب غرید.
- کودِ درد! همهات که ناقصه.
بیخیال دردش، خیره به افق لب زد.
- باهات چی کار کنم؟ یک دلم رفتن رو جار میزنه، اون یکی میگه بمونم. آخه چی کار کنم؟
چشمانش را بست. تنها یک چیز در دلش روشن بود، نمیگذاشت احسان به این حال بماند. آسمان همیشه ابری نخواهد بود، بالاخره نور امید دلهایشان را خواهد بوسید. او رهایش نمیکرد، نه تا وقتی که مرد نشود!
خمیازهای کشید و چشمانش را باز کرد. اصلاً ندانست که کی به خواب رفت. بدنش خشک شده بود و پاهایش همچنان از تخت آویزان بود.
آخ و اوخکنان نشست. دستی به گردنش کشید و سرش را چرخاند که صدای ترکیدن قولنجش شنیده شد.
نور خورشید که از پردههای کنار رفته پنجره بزرگ که درست در قسمت چپش قرار داشت و هوای آلوده شهر را به نمایش میگذاشت، به داخل تابیده میشد و نوید از روزی تازه میداد. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت حدوداً نزدیکهای هشت بود. لخلخکنان از اتاق بیرون شد و در بین مسیر پلهها و آشپزخانه که در دو طرف مخالف هم بودند، مکث کرد.
نگاهی به سمت چپش انداخت که آشپزخانه قرار داشت و در روبهرویش قسمتی از پلهها نمایان بود.
لبش را جوید و بالاجبار به سمت پلهها رفت. بایستی از احوال احسان با خبر میشد، هر چند که دیشب ترش رویی کرده بود!
کمرش را صاف کرد که از درد اخمهایش درهم رفت. گمان نمیکرد که بتواند این هفته از شر گچهای مزاحم خلاص شود، تا آخر ماه وبالش بودند.
پوفی کشید و به سمت اتاق احسان لنگ زد. تقهای به در کوبید؛ ولی صدایی نشنید. دوباره و سه باره. و باز هم سکوت جوابش شد.
از ترس اینکه مبادا بلایی به سر احسان آمده باشد، با شتاب در را باز کرد که از دیدن جایخالیش جا خورد.
نکند در سالن پایین بوده؟ آخ از حواس پرتیش!
با کلی غر زدن به خود، به طبقه پایین رفت. سر چرخاند تا او را بیابد؛ اما باز هم اثری از احسان نبود، حتی یک سایه.
با زاری قیافهاش را آویزان کرد و نالید.
- ای خدا من از دستت چی کار کنم؟ کجا رفتی آخه؟ پوف!
اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشت. میلش هم نمیکشید که در خانه تنها بماند؛ اما بایستی میماند. هر آن احتمال داشت که احسان برگردد و او باید میبود!
پوزخندی زد و زمزمهوار هم زمان با اینکه سالن را آنالیز میکرد، گفت:
- مثلاً اومدم اینجا که کار کنم. نه از درآمدم میدونم، نه کاری میکنم، نه از صاحب کارم خبری دارم. آه هر چند که معلومه از قصد من رو آورده اینجا. هه بهش حق میدم، اینجا درسته گولزنندهست؛ ولی خود جهنمه، جهنم!
با دل مشغولی به طرف روشویی رفت. ماندن در آنجا واقعاً برایش خارج از تحمل شده بود. صد رحمت به زمانی که به دنبال کار میگشت. لااقل آنقدر که بیرون بود، آزادی را با تکتک سلولهایش احساس میکرد و شب را از خستگی نمیفهمید که کی به خواب رفته؛ ولی امروزهایش... آه به طور عجیبی مسخره و کسل کننده شده بود.
باز هم شب و بی خبری از احسان، باز هم سایه نحس ترس و نگرانی بر سرش چتر شد.
دیگر داشت اشکش در میآمد. سر کردن با همچین مردی واقعاً صبر میخواست که او از همان کودکیش عجول بود، حتی در به دنیا آمدنش که باعث مرگ آخرین عضو خانوادهاش که تمام کسش میتوانست باشد، شد. مادری که نه ماه تحملش کرد و در آخر... .
ندانست چرا برای دیدن هستیای چنین تاریک، شوقمند و عجول بود؟ همان دنیای کوچک جنینیش لذت بخشتر بود تا این روزگار کبود و لجباز.
چند روزی گذشت. چند روزی که فقط زندگی کردند؛ اما زندگی، نه!
هر روز صبح احسان از خانه خارج میشد و او را در بیخبری و دلهرگیش تنها میگذاشت. هیچ حرفی هم تا به کنون در بینشان نچرخید، حتی به کوتاهی یک سلام. شبها را هم دیر به خانه بازمیگشت. همچو همیشه رنگ پریده و نگران، گویی به دعوا رفته و لشکر شکسته بر میگشت.
حرفها و تاکیدهای دکتر مدام برایش مرور میشد. تنهایی برای احسان خود زهر بود؛ ولی چه میکرد؟ احسان حتی اجازه نزدیکی را به او نمیداد.
در عجب آن مقصد بود. مقصدی که حال احسان را ویران میکرد و قصد هلاک کردنش را داشت.
نکند به دیدن گیتا میرفت؟ خیلی مشتاق بود که آن دختر را ببیند. میخواست بداند که چه کسی باعث فرو ریختن ابهت چنین مردی شده؟ آن دختر که بود؟ که بود که تمام چهل سالهی این مرد را زیر سوال برده؟
امشب قصد داشت تا خود طلوع خورشید بیدار بماند. باید میفهمید که احسان به کجا میرود که تا دیروقت به خانه بر نمیگردد. او داشت با خودش چه میکرد؟ تبر به دست گرفته، سعی بر زدن ریشه خودش داشت!
در این مدت به زور توانسته بود دو لقمه در حلق احسان بچپاند، آن هم موقع خواب و بیداریش که بیشتر در هذیانهایش سپری میشد.
شب زندهداری برایش دشوار نبود زیرا که این اواخر بیشتر شبها را بیدار بود و بالای سر احسان میگذراند و به نالههایش گوش میداد. هراس تب دوبارهاش را داشت.
♡شب و یک گوشه باریک
من و یک خیال تاریک
شب و دوباره فریاد دلم
من و یک عشق؛ اما با دریایی خالی!♡
خودش را کمی به سمت جلو مایل کرد و خیره به ماشین سفید احسان، گفت:
- آقا حواست باشه اون ماشین رو گم نکنیا!
- حله خانوم.
سرش را به تایید تکان داد و تکیهاش را به پشتی صندلی داد. بالاخره امروز میفهمید. شاید همه چیز را، و آن دخترک گیسو بریدهی دلربا را.
پس از گذر چند دقیقه به یک خیابان فرعی پیچیدند و سپس داخل یک کوچه شدند. منطقه خوبی بود و به قول خودش فقط ارباب زادهها در این اماکن سکونت داشتند.
احسان از ماشین پیاده شد و به طرف یک خانه رفت. در را باز کرد و سپس از دیدگاهش خارج شد.
سوالی و گیج به جایخالی احسان خیره شد. یعنی در آن خانه چه پیش میآمد؟
- خانوم؟
صدای راننده که مردی جوان بود، بر افکارش خط انداخت. میرفت یا میماند؟!
پس از مکثی خیره به در ساختمان با حواسی نه چندان جمع، آرام گفت:
- ممنون. کرایه چند میشه؟
- قابل شما رو نداره.
بی حوصلهتر از این حرفها بود که تعارف تیکه پاره کند. با کلافگی گفت:
- بفرمایین!
- پونزده تومان.
همیشه سر قیمتها چانه میزد؛ اما اینک تمام حواسش پی احسان بود و بی توجه به حرف راننده، دو تراول ده هزار تومانی از داخل کیف پولش خارج کرد و به سمت مرد گرفت.
سریعاً از ماشین پیاده شد. صدای راننده را که میخواست ادامه پولش را پس دهد، میآمد؛ اما او با ابروهایی که خمیده شده بودند، بی اینکه به سمت راننده برگردد، دستش را به معنای "بیخیال، برو" تکان داد و به سمت خانه راه افتاد.
یعنی چه در انتظارش بود؟!
بالاخره به جلوی در رسید. ضربان قلبش بالا رفته بود و گومگوم تپش آن را میشنید. نفسی عمیق کشید و پس از مکثی دستش را برای کوبیدن در بالا برد.
چند تقهای به در کوبید که پس از گذشت دقایقی طولانی در به آرامی باز شد.
از دیدن چشمان سرخ و موهای آشفته احسان یکه خورد. با لبهایی که برای ادای کلامی باز و بسته میشدند، به او خیره شد.
ظاهراً احسان هم توقع مهمان نا خوانده را نداشت، مخصوصاً مهمانی که او باشد!
با چشمهای خمارش که وق زده بود، خیرهاش شد و با صدای خشدار و گرفتهای لب زد.
- اینجا چی کار میکنی؟
بنفشه زمزمهوار طوری که تنها خودش شنوای کلامش باشد، گفت:
- چی داری به سر خودت میاری؟!
اخمهای احسان درهم رفت و غرید.
- گفتم اینجا چی کار میکنی؟
چه قدر هنگامی که خشن میشد، ترسناک بود! بی توجه به غرش خفهاش خیره یقه بازش شد. بایستی حتماً میفهمید که در این خانه چه میگذرد!
سرش را بالا آورد و با گستاخی تمام چشم در چشمش گفت:
- میخوام بیام داخل.
پوزخند احسان جوابی که میخواست نبود؛ اما توقعش را داشت.
- برو به همون جایی که ازش اومدی، یاالله!
بنفشه؛ اما بیشتر تحریک شد تا بداند درون خانه چه کسی است و چه چیزهایی وجود دارد که این چونین حال پریشان احسان را وخیم کرده. انگار که به نحوی قصد فرار دادن او را داشت و به او غیر مستقیماً هشدار میداد.
در این پیله
در این لانه
منم هم خانه کینه و بغض
و آههای فراری و تخس
اینجا جایی برای تو نیست
بازگرد!
آب دهانش را قورت داد و احسان را که به سختی سر پا ایستاده بود، به داخل هل داد و خودش هم فوراً وارد شد.
با چشم به اطراف نگاه کرد. شاید دنبال شخصی بود، یک پری دریایی که دل میربود!
نمیدانست چرا انتظار داشت آن دختر گیتا نام دلربا را ببیند.
صدای عصبی احسان به افکارش خط انداخت.
- معلوم هست چی کار داری میکنی؟ برو بیرون، زود باش!
چرا اینقدر از ماندنش هراس داشت؟ اگر اینجا خانه او باشد، پس چه فرقی میان این کلبه و آن قصر بود؟
بنفشه؛ اما دوباره به اطراف نظر انداخت؛ ولی کسی نبود، گویا احسان با تنهاییهایش محفل گرفته.
هنگامی که از دیدن شخص سومی در خانه ناامید شد، رو به احسان، با تخسی جواب داد.
- چرا باید برم؟ مهمون نمیخوای؟ اومدم ببینم همخونهام چطور... .
غرش احسان کلامش را قیچی کرد.
- همین الآن برو بیرون!
- اگه نرم؟
احسان چشمانش را بست تا از دیدن قیافه حق به جانب و چشمان گستاخ بنفشه، بیشتر از این حرصی نشود.
- عصبیم نکن بنفشه... برو!
- نمیرم!
احسان با خشم و غضب چشمانش را همچو ببری باز کرد و تیز در نگاه متحیر بنفشه غرید.
- گورت رو گم کن بنفشه!
بنفشه در بهتی بی سرانجام، شناور بود. دیگر داشت فراتر از حدش میرفت، نه؟ کسی حق نداشت به او بی احترامی کند؛ ولی احسان بارها و بارها این خط قرمز را ربان یقهاش کرده بود!
دستش را مشت کرد و تا خواست با فک منقبض شدهاش در سرش هوار شود، ناگهان با تلنگر ندای درونش سکوت را جواب کرد.
نفس عمیق و پر صدایی کشید تا آرامشش حفظ شود؛ ولی سخت بود، خیلی سخت!
با تن صدایی آرام در برابر این مردِ کودک گفت:
- تا نفهمم چرا اینجایی و به این روز افتادی، قدم از قدم بر نمیدارم. میگی نه؟ نگاه کن! آ... آ!
با قدمهای بزرگی خودش را به مبلی رساند و نشست. با تخسی تمام گفت:
- باید همه چی رو بهم بگی!
احسان با مشتهایی که از اعصاب خرابش لرزان شده بود، خشن غرید.
- برو دختر، برو. سگم نکن! (داد) من وحشیما، میزنم ناکارت میکنم. از من هر چیزی برمیاد، حالا برو تا نزدم همه چی رو خراب نکردم. (بلندتر) برو!
بنفشه ذاتاً که ترسیده بود؛ ولی گفته بود که زیادی لجباز و تخسست؟
با بی تفاوتی نگاهش کرد و گفت:
- من اگه سرم خراب بشه، صدتای مثل تو رو بیمارستانی میکنم. بدون من ازت دیوونهترم جناب، حالیت شد؟
احسان با بهت و حیرت و البته خشمی که داشت خفهاش میکرد، پوزخندی زد؛ ولی خیلی زود موضعش را به دست آورد و به سمتش خیز برداشت.
بنفشه هینی کشید که احسان مکث کرد، گویا خودش هم متوجه شد که زیادی از کنترل خارج شده.
بنفشه بغضش گرفت و با چشمانی پر شده به احسان نگریست، شاید با نگاهش رامش میکرد.
احسان با حالی دگرگون، سرش را زیر انداخت و گرفته لب زد.
- برو بنفشه. نمیخوام واسه تو آدم بدِ باشم. برو، خواهش میکنم!
بنفشه با صدایی لرزان که ناشی از بغضش بود، گفت:
- چرا؟ چرا داری هم به خودت این زندگی رو زهر میکنی و هم به من؟ مگه تو قول ندادی واسه من سایه بشی؟ مگه نگفتی من آبجی کوچیکتم؟ پس چی شد؟! (گریه) من روت حساب کردم نامرد! تو نمیتونی این کار رو باهام بکنی. الآن روز به روز داری آب میری. من قبل دیدار با تو، مرد شدن رو یاد گرفتم؛ ولی انگار تو هنوز توی این مورد لنگ میزنی. من روی حرفت حساب کرده بودم، فکر نمیکردم اینقدر بد قول باشی!
احسان تحت تاثیر حرفهایی که صادقانه ادا شده بود، سر به زیر انداخت و همچو خودش با بغض و گرفتگی چشم بست و تکرار کرد.
- برو!
بنفشه اخم در هم کشید. نه! این مرد رام حرف نبود، باید مثل خودش رفتار میکرد. دیوانهوار!
با ضرب از روی مبل بلند شد. پایش درد گرفت؛ اما مگر مهم بود؟ در عجب بود که چطور یک مرد غریبه به این سرعت در دلش جا باز کرده که اینک حتی از خودش هم میگذشت!
- چت شده احسان؟ بیدار شو دیگه! نصف عمرت رفت، داری پیر میشی. یک نگاه به خودت توی آینه کردی ببینی چی به سر خودت آوردی؟ اصلاً اون دختر بره بمیره! خبر مرگش رو... .
ناگهان از صدای عربده احسان، نه تنها تنش، بلکه خانه هم لرزید.
- ساکت شو!
با چشمانی وحشی و دهانی که کم مانده بود کف بالا بیاورد، غرید.
- تو حق نداری برای گیتای من این جفنگیات رو بار کنی.
قدمی به سمتش نزدیک شد.
- اگه یک باره دیگه بخوای نشسته حرف بزنی، باور کن جوری میخوابونم توی دهنت که... .
بنفشه ناباورانه پوزخندی زد و بغض آلود لب زد که فریاد احسان چهار پاره شد!
- اِ؟! میخوای روی من دست بلند کنی؟ باشه، اصلاً هر بلایی که دلت میخواد به سرم بیار. بابا دارم که بخواد پشتیبان دخترش باشه یا مادری که واسه بچهاش جلز و ولز کنه؟ (جیغ و گریه) اصلاً میدونی چیه؟ من بی کسم، هر کی خواست ضربهاش رو بهم زد. تو هم بزن دیگه، تعارف نکن!
پس از مکثی با تاسف گفت:
- خاک تو سر من که هنوز هم اینجام. خاک تو سرم!
نگاهش را با دلخوری از احسان گرفت و اشکریزان همچو آسمانی به رعد آمده به طرف در حرکت کرد.
- بفرما، نوش جونت! خوشت اومد؟ دلت خنک شد؟
- ... .
- حالا بسوز! بسوز واسه نیتت. بسوز بابت دلسوزیای که بی خودی واسه یک احمق خرجش کردی. همگیش نوش جونت. درد بشه به تنت دختره احمق!
صدای احسان او را از خیالاتش پخش دنیای فانی کرد.
بدون اینکه برگردد، ایستاد و به صدای نادم و غمگینش گوش فرا داد.
- نرو... غلط کردم! همیشه اشتباه، کار منه. من مرد بودن رو بلند نیستم. یک احمقِ نادون، یک لـعنت شده خدایی.
هقی زد و بلافاصله صدای افتادنش بلند شد.
- نرو!
بنفشه بغضش را قورت داد و قطره اشکی، مزاحم گونهاش شد. با بی قراری به سمت احسان چرخید که حالش از دیدن اویی که به زانو در آمده و شانههایش با هقهقهای مردانهاش به لرزش در آمده، دگرگون شد.
این مرد چندی باخته بود. چندی فرو ریخته بود. چندی... نیست شده بود!
به راستی آن دختر چهطور دلش آمد ترکش کند؟ چهطور این همه عشق را ندید؟
اما او چه میدانست؟ از گذشته؟ از صفحات قبل کتاب زندگی همین مرد به زانو افتاده؟ او چه میدانست از شبهای ترسناک این خانه؟ از پنجشنبههای این خانه؟!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳