با تاسف نگاهش کرد که احسان لب به حرف گشود.
- این زندگی رو خودم درستش کردم. بناییم افتضاح بود! یک خونه بی ستون که دلم به سقفش خوش بود؛ ولی یک شبِ همه چیم رو از دست دادم، میفهمی؟ زندگیای که خیال میکردم شاهش منم، در واقع مرداب بود. کاری که من (هق) با گیتا کردم، حتی با جهنمیها هم نمیکنن. من یک حیوونم، یک حیوون! سگ بهم شرف داره.
بنفشه لبهایش را بههم فشرد تا جلوی بیشتر ریزش اشکهایش را بگیرد.
- هیچ وقت خودم رو نمیبخشم.
مظلومانه با صورتی خیس و لبخندی تلخ، نگاهش کرد و گفت:
- میگی دارم آب میرم؟ دارم با خودم چی کار میکنم؟ بنفشه اینها همه حقمه، حتی بدتر از اینهاش رو هم سزاوارم. ببین چه قدر پستم که خاک هم قبولم نداره!
بنفشه طاقت از کف داد و قدمی جلو رفت.
- مگه چی کار کردی احسان؟ همه توی زندگیشون اشتباه میکنن؛ ولی قرار نیست تا آخر عمرشون پا سوز اون اشتباه باشن. تقاص پس دادن که ابدی نیست.
عربده احسان و اشکهای بی مهابایش جوابش شد.
- چرا! من تا تهش باید با این... .
به سینهاش کوبید.
- عذاب وجدان بگذرونم. باید توی این خونه گورم رو بکنن. تمام این چهاردیواریها بهم میگن تو حق زندگی کردن رو نداری، (بلندتر) میدونی چرا؟ چون اشتباه من یک اشتباه نبود، تباه بود، تباه!
اینبار بنفشه صدایش را بالا برد و در میان هقهقهای احسان جیغ زد.
- چرا؟ چرا؟! مگه با خودت چی کار کردی؟ اصلاً این عشق چیه؟ هان؟ چیه که داری اینجوری میسوزی؟ قصد مرگ خودت رو کردی؟ آخه چرا اینجوری داری خودت رو تنبیه میکنی؟ (بلندتر) مگه اون اشتباه چی بوده؟
احسان از جایش بلند شد. چند قدم به سمتش نزدیک شد و با فریادش قصد خالی کردن تمام نگفتههایی را کرد که با سکوت چند سالهاش خفهشان میکرد.
- میخوای بدونی؟ میخوای بفهمی که من چه جور روانیای بودم؟
با کف دست به شقیقهاش ضربه زد.
- یک سادیسمی، یک روانی، یک تیماری!
بنفشه چشم گرد کرد از حرفش. حتماً از روی عصبانیت این القاب را به خودش نسبت میداد؛ ولی... .
- من باعث شدم گیتا یک سال اسیرم باشه. اون رو حیوون خونگیم کرده بودم. باور میکنی؟ (صدای بلند) اینقدر پست که با کمربند ادبش میکردم. بیخود و بیجهت آزارش میدادم. تمام پنجشنبههای مرگ اون، الآن عذاب من شدن بنفشه! دارم میمیرم؛ ولی حقمه، سزاوارشم، تمام اینها باید واسه من باشه!
باری دیگر روی زمین افتاد و هقزنان با بغضی که صدایش را به سخره گرفته بود، بیچارهوار گفت:
- چون من یک حیوونم!
لبخندی تلخ و آغشته به اشک زد.
- حتی حیوون احساس داره؛ اما من، نه!
بنفشه؛ ولی باور نمیکرد. نمیخواست پذیرای این باشد که تمام این هقهقها برای چنین گذشته سیاه و کبودی باشد. نه، احسان چنین آدمی نبود. منجیش همچین سنگدلی نبود. اینقدر بی رحم؟ حتی مغولها هم این چونین نبودند.
لرزان و بغض آلود لب زد.
- بس کن.
نگاه بارانی و خسته احسان نثارش شد.
- هه چرا؟ هنوز ادامه داره. هنوز کامل من رو نشناخ... .
بنفشه با جیغ میان حرفش پرید.
- گفتم بس کن، نمیخوام بشنوم!
ذاتاً ترسیده بود. نعرههای خوف، مدام در سرش پخش میشد. احسان واقعاً یک بیمار روانی بود؟!
گویا نگاهش کلامش شد که احسان پوزخند تلخ دوبارهای زد و زمزمهوار پرسید.
- ترسیدی؟
اخمی خشن کرد و به مانند درندهای زیر لب غرید.
- حالا فهمیدی من چیم؟!
بنفشه آب دهانش را قورت داد. نباید از کنترل خارج میشد، نباید تحت تاثیر گذشته احسان قرار میگرفت. آمده بود تا اینبار او منجی احسان باشد.
نفسی کشید و با بی تفاوتی؛ اما با نگاهی لرزان گفت:
- نه، چرا باید بترسم؟ گذشته برای همه شیرین نیست. همهمون کاغذ سفید روزهامون رو سیاه کردیم، تو تنها نیستی.
نزدیکش شد و با عینک بی تفاوتی که به چشمانش زده بود، با لحنی خالی از هر حسی گفت:
- بلند شو. اگه گذشته رو خراب کردی، امروزت رو از بین نبر. تو هنوز یک جوونی، پاشو و خودت رو از منجلابی که واسه خودت ساختی، بالا بکش. گیتا رفته، دیگه نیست. پس خاطراتش هم باید بره!
احسان با صدای خستهای گفت:
- زندگی من منجلاب نیست، باتلاقه. همه رو توی خودش میکشونه، نمیتونم رها بشم.
- بلند شو احسان.
- نمیتونم!
- بلند شو.
- نمیشه، نمیشه!
- احسان!
اندکی چشم در چشم هم ماندند گویا کلام چشم رساتر بود!
با کرختی و بی رمقی از روی زمین بلند شد. احساس پوچی میکرد، یک تو خالی!
- برمیگردیم خونه.
- برو، من شب میام.
بنفشه دندان روی هم سابید. شمردهشمرده تاکید کرد.
- با همدیگه... به خونه... برمیگردیم و تمام! حرف اضافه هم نشنوم.
- کارم اینجا تموم نشده.
بنفشه سرش را به تایید تکان داد با چشم و ابرو اشارهای به سرتاسر خانه کرد و گفت:
- مثلاً توی این گورستون چی کار داری؟ حتی یک آدم سالم هم بیاد این تو، روانی میشه. تو که جای خ... .
از دیدن چشمهای غمگین و لبهایی که به همراه لبخندی با بی حالی کش رفته بودند، کلامش را خفه کرد.
شرمنده و نادم گفت:
- م... من منظوری نداشتم... یعنی منظورم این بود که... .
اینک احسان حرفش را قیچی کرد.
- میدونم، حق با توئه. اینجا اینقدر نفرت انگیزه که حتی یک نوزاد رو هم بیارن این تو، کینهای میشه. بنفشه من آدم سالمی نیستم، یک بیمارم، میفهمی؟ شاید پزشکها بگن که خوب شدم؛ اما درونم هنوز بیماره. گذشتهای که ساختم، امروز رو حرومم کرده. بفهم لطفاً، درکم کن! الآن هم تا توی این باتلاق گیر نیوفتادی، راهت رو بکش و برو. هر چی از من دورتر باشی به نفعته... باور کن!
بنفشه پلکش پرید. آب دهانش را قورت داد. قدمی به سمت احسان برداشت و سرش را بالا گرفت تا رخ به رخش شود. قاطعانه گفت:
- من با تو از داخل این چهاردیواری بیرون میرم! میگی بیماری؟ باشه، متوجهام؛ اما تو انگار یک چیز رو نمیفهمی. همه کامل و بی عیب نیستن، در واقع هیچ آدم سالمی وجود نداره. حتی دل شکستهها هم بیمارن. پس همه مریضن! چه روحی، چه جسمی. چرا میخوای خودت رو سوا کنی؟ یعنی بدتر از تو وجود نداره؟
احسان سرش را زیر انداخت و با صدایی گرفته طوری که به سختی شنیده میشد، زمزمه کرد.
- نه، بدتر از من توی این کره خاکی نیست.
- هست، باور کن هست! حتی خیلی راحت سینه رو میدن جلو و راهشون رو میرن، بدون اینکه ککشون هم بگزه. تو باید از گذشتهات در بیای احسان. خواهش میکنم تمومش کن، قبل از اینکه خودت تموم بشی!
اخمهای احسان درهم رفت. دوباره خشن شد.
- اینقدر اصرار نکن. من نمیخوام خوب بشم!
بنفشه دستش را مشت کرد و با حرص به احسان که خیرهاش بود، زل زد. مردک سرتق!
- برمیگردیم خونه.
- تو برو.
دیگر نتوانست آرامشش را حفظ کند، با جیغ و خشم غرید.
- وقتی میگم میریم، یعنی از این گورستون میریم. تو هم حق نداری بحث کنی، حالا هم میریم!
احسان با چشمانی وق زده نگاهش کرد. بنفشه؛ ولی پشت چشمی نازک کرد و نگاهش را از او گرفت. با آدمهایی که حرف نرم حالیشان نمیشد، باید اینچنین کرد دیگر.
***
غلتی زد که وزنش روی دست شکستهاش افتاد و خوابش پرید.
سریع به کمر چرخید. نفسش را فوت مانند خارج کرد و با خمیازهای که قصد پاره کردن دهانش را داشت، به سقف چشم دوخت.
این روزها واقعاً کسل کننده شده بود یا طعم زندگیش تلختر شده؟!
نگاهش را به سمت ساعت دیواری سر داد. از دیدن عقربه که روی هفت بود، فوری از جایش پرید. هر آن امکان داشت که احسان دوباره به آنجا برود؛ دیگر اجازه نمیداد چنین کاری بکند. لازم باشد او را زندانی میکرد!
لحظهای از فکری که کرد، نقش لبخندی متاسف در ذهنش نقش بست. احسان تنها کافی بود نعره بزند تا خودش را خیس کند، آنوقت ادعای زندانی کردن یک همچین مردی را میکرد؟!
بیخیال فکر کردن شد و سریع خود را به سالن رساند، هم زمان احسان از پلهها پایین آمد. باز هم لباسهای دیروزی تنش بود. پوف!
همچو مادرانی که نگران فرزندشان هستند، دست به کمر زد و با جثه ریزهمیزهاش گفت:
- کجا؟!
احسان بدون اینکه نگاهش کند، به سمت در رفت. گویا هنوز از دستش دلخور بود زیرا که دیروز به زور او را از آن گورستان بیرون کرد. خب مگر ول کن میشد؟ همهاش باید جیغ و داد میکشید تا برای این مرد داستان روشن میشد.
- هی، باتوئم!
هنگامی که همچنان بی تفاوتیش را دید، با نهایت سرعتی که میتوانست با آن شرایطش داشته باشد، به طرفش لنگ زد که تقتق چوب دستی، توجه احسان را جلب کرد.
احسان از دیدن بنفشه که همچو ماده عقابی به سمتش یورش میآورد، یکهای خورد و قدمی به عقب تلو خورد.
بنفشه در نزدیکیش ایستاد و شاکی گفت:
- حرفهام رو نمیشنوی؟!
احسان نگاهی سرسرکی به سر تا پایش انداخت. حرفش را پس میگرفت. بنفشه بیشتر شبیه جوجهها بود که حال داشت برایش جیکجیک میکرد.
از صدای دوبارهاش که کمی ولومش بالاتر شده بود، به خود آمد.
- هوی!
نگاهش را از عمق چشمان گشاد شدهاش گرفت و سرد جواب داد.
- به خودم مربوطه.
- هه باشه! فقط این رو بدون، من اجازه نمیدم به اون گورستون بری.
احسان نیز متقابلاً در جوابش پوزخندی زد و گفت:
- زیادی شیر شدی؛ ولی صدات مثل جوجه گربههاست!
بنفشه چشم گرد کرد و متعجب گفت:
- به من میگی گربه؟!
تنها پوزخند تمسخرآلودش جوابش شد. اخم درهم کشید و تخس گفت:
- هر جوری که میخوای فکر کن. فقط خدمتت عرض کنم که دسته کلیدت دست منه! گفتم بدونی.
لبش را به کجخندی کش داد و با غرور به حیرت و بهت احسان که توام با حرص بود، چشم دوخت.
احسان دستی به کتش کشید، جیبهای شلوارش را هم لمس کرد؛ ولی هیچ برجستگیای از دسته کلیدها را احساس نکرد.
با حرص غرید.
- کجا گذاشتیشون؟ چطور برشون داشتی؟
- احیاناً وقتی شبها رو بیهوش میشی، هیچی حالیت نمیشه دیگه؟
پرههای بینی احسان گشاد و عادی شدند.
- بیارشون.
بنفشه لبهایش را غنچه کرد و تخس گفت:
- نچ!
اخمهای احسان درهم رفتند. بنفشه نیز از رفتار امروزش چندشش شده بود؛ اما در عین اکراهش، لذت هم میبرد. حرص دادن یک مرد چهقدر میتوانست خوش مزه باشد!
نمکی خندید و بی توجه به دود گوشهای احسان عقب گرد کرد و به طرف آشپزخانه رفت. بایستی یک صبحانه مفصل به بدن میزد، هر چند اشتها نداشت؛ اما این روزها زیادی ضعیف شده بود.
از شنیدن قدمهای محکم احسان که ناشی از حرصش بود، لبخندش عمق گرفت.
مشغول چیدن میز صبحانه شد و بلافاصله پشت میز نشست. در تمام مدت سنگینی نگاه احسان را به خوبی لمس میکرد؛ اما نیم نگاهی هم حوالهاش نکرد زیرا میدانست اگر چشم در چشمش شود، بایستی آماده کلی غر شنیدن باشد.
احسان که گویا از خونسردی و آرامش مطلق او به حرص آمده بود، دندان قروچهای کرد و از چهارچوب در فاصله گرفت. دستش را محکم به میز کوبید که باعث پرش شانههای بنفشه شد؛ اما بنفشه چیزی از ترسش ابراز نکرد. درکش میکرد، رفتن به آن جهنم برای احسان عادت شده بود. همچو معتادی که موادش دیر به دستش رسیده، بی قراری میکرد و شوریده حال بود.
- لجبازی نکن بنفشه، حوصله ندارم. کلیدها کجاست؟
بنفشه با آرامشی کذایی لقمهای گرفت و قبل از اینکه لقمه را داخل دهانش کند، خیره به آن گفت:
- سر صبحی به جای حرص خوردن، بشین صبحانهات رو بخور.
غرش خفه احسان بر اضطرابش افزود؛ ولی همچنان مشغول صبحانهاش شد. نمیخواست از موضعش پایین بیاید.
- بنفشه!
- ... .
فریاد احسان به گوشش سیلی کوفت.
- اصلاً تو چی کارهای که بخوای واسه من تصمیم بگیری؟ یک جوجه مرغ اومده و واسه من جیکجیک میکنه!
روی میز خم شد و دستانش را روی میز گذاشت. رخ به رخ بنفشه شد و گفت:
- ببین فسقل، عمر تو هنوز نصف سن من هم نیست، پس اینقدر برام تعیین تکلیف نکن. روشنه؟
بنفشه چشمانش را بست. باید آرام میبود، آرام!
لبخندی ظاهری زد و با تن صدایی آرام، گفت:
- ببین پیرمرد سنت رفته بالا، اینجات... .
با انگشت اشاره به سرش ضربه زد.
- همچین میزون نیست. کارکردش درست پیش نمیره، میگیری که چی میگم؟ من هر کاری که بخوام میکنم، تو هم نمیتونی مانعم بشی.
ضربه خودش را تلافی کرد.
- روشنه؟!
احسان پوزخند صداداری زد. لبخندش پدیدار شد و در نهایت خنده بلندش که بوی حرص میداد، به هوا رفت.
- سر به سر من نذار بچه!
بنفشه با تخسی نگاهش کرد. سکوت، بهترین جواب بود!
ابروهای احسان همدیگر را به آغوش کشیدند.
- دسته کلید!
بنفشه لبخندی کج زد و ابروهایش را به بالا پرتاب کرد. حیف که نمیتوانست دست به سینه شود! این ژست لاکردار بهتر منظورش را رسوا میکرد. تکیهاش را به پشتی صندلی داد و گفت:
- نچ اصرار نکن که فایده نداره.
احسان همانطور که روی میز خم بود، سرش را زیر انداخت و با چشمانی بسته، غرید.
- بنفشه، داری عصبیم میکنی!
- ... .
دوباره دادش هوا رفت.
- دِ لامصب میخوام برم، کدوم گوری گذاشتیشون!
نعرههایش هم وحشتآور بود؛ ولی او بنفشه بود، دختر روزهای سخت!
فک احسان منقبض شد. فشفش نفسهایش کرکننده شده بود. به یک باره عربدهای کشید و تمام محتویات میز را روی زمین پخش کرد.
صدای هین بنفشه در غوغای شکستن ظروف گم شد.
احسان خیلی سریع از جلوی چشمان متحیرش از آشپزخانه خارج شد و با قدمهایی محکم و سریع به طبقه بالا برگشت.
بنفشه همین که خود را در آشپزخانه تنها دید، پوفی از سر آسودگی کشید و روی صندلی ولو شد. خیلی خودش را کنترل کرده بود. هر آن نزدیک بود بغضش بشکند و رسوا شود؛ ولی او باید سخت میبود. برای این مرد، کوه میشد!
برایش سخت بود که هی خم و راست شود و کف آشپزخانه را تمیز کند پس بیخیال نظافت شد و از آشپزخانه خارج شد.
آه مثلاً مسئولیت نظافت این قصر به عهده او بود؛ ولی... .
احساس میکرد صاحب خانه است و احسان است که بایستی به حرفهایش گوش کند. هنوز هم نمیدانست چرا نسبت به احسان این چونین احساس مسئولیتپذیری میکند.
برای ناهار غذا سفارش داد. مثلاً مریض بود و بایستی مراعات حالش را بکنند؛ ولی که؟ او که دلسوزی نداشت. اینک هم گرفتار مردی کله شق شده که مدام با او در حال بحث است. پوف!
وقتی بساط ناهار را آماده کرد، با چلاقی به سمت پلهها رفت. باز هم بدون چوب دستی، و باز هم درد و کوفتگی. هی!
دم پلهها نگاهی به بالا انداخت. زیر لب غر زد.
- تو و این سلیقهات! بابا مگه مجبور بودی برج ایفل رو بنا کنی؟ پوف حالا چه جوری دوباره برم بالا؟
چشمغرهای رفت.
- بعداً باید جبران کنی، (پوزخند) پیرمرد!
ناگهان ندای دلش حرفش را به گوشه کشید. هیچ مورد پسندش نشد... احسان هنوز جوان بود!
سرش را تکان داد تا از خیالاتش خارج شود. پوفی کشید و با بسماللهای اولین قدم را برداشت.
آنقدر عصبی بود که بدون در زدن دستگیره را کشید و وارد اتاق شد.
احسان روی تخت طاق باز دراز کشیده بود و مشغول گوش کردن موزیکی غمگین بود. از ورود ناگهانیش شوکه شد و نیم خیز شده، به او نگریست.
بنفشه قبل از اینکه مورد هجوم غرهای احسان قرار گیرد، اخم درهم کشید و با عصبانیت، لند کرد.
- میمیری دو دقیقه بیای پایین؟ اوف خدا دارم میمیرم، تمام بدنم درد میکنه. هی چیه خیره شدی به من؟ بیا این سینی رو بگیر دستم شکست!
احسان به سینی دستش نگاه کرد و دوباره میخ چشمانش شد. ناگهان نگاهش سرد و خالی شد. دوباره دراز کشید و چشمانش را بست.
بنفشه با نگاهی متعجب لبهایش باز و بسته میشدند. گزگز دست و پایش او را بی طاقت کرده بود. فوراً به طرف عسلی که کنار تخت بود، رفت و سینی را روی آن گذاشت؛ اما طوری که محتوایش جابهجا شد و سر و صدای کوچکی شد.
احسان نیم نگاهی حواله بنفشه کرد. پوزخندی زد و ساعد دستش را روی پیشانیش گذاشت.
بنفشه نفسزنان گفت:
- من دردم میگیره این همه پله رو بیام بالا. ماشاءالله پله که نیست، میخواستی کاخ شاه همایون رو بسازی. اوف دیگه نمیکشم. از این به بعد میای پایین و غذات رو میخوری.
- ... .
- شنیدی چی گفتم؟
- ... .
- هوی عمو!
احسان همچنان واکنشی نشان نداد.
- پوف پوف خدا صبر بده بهم!
احسان بدون اینکه تغییری به حالتش بدهد، با چشمانی بسته، لب زد.
- پس برو. اینطوری اذیت هم نمیشی، مجبور هم نیستی تحملم کنی.
بنفشه از حرفش فک منقبض کرد. واقعاً لیاقت نداشت! مدام بی کسیش را بر سرش میکوبید؛ ولی او هم تا حدی صبر و ظرفیت داشت. امیدوار بود بتواند تحمل کند، وگرنه... .
روی صندلی که پشت میز مطالعه بود، نشست و آخی از بین لبهایش بیرون جست.
- پاشو ناهارت رو بخور.
- ... .
- احسان بلند شو. تو دیروز اصلاً چیزی نخوردی، پاشو لطفاً!
از سکوت دوبارهاش درمانده شد و جیغ زد.
- احسان!
احسان یکهای خورد و از جا پرید. بنفشه اینک با لحنی آرام ادامه داد.
- ناهارت سرد شد.
پرههای بینی احسان گشاد شدند و فک منقبض کرد. هیچ حوصله این دختر را نداشت. هر روز صد مرتبه خود را لعنت میکرد که چرا آن پیشنهاد مزخرف را داد که اینک در خانه خودش مختار نباشد!
سرش را با تاسف تکان داد.
- میدونی بدترین اتفاق زندگیم چی بود؟
نگاه سوالی بنفشه جوابش شد.
- این بود که با تو آشنا شدم. ای کاش توی اون لحظه تصادف میمردم؛ ولی... .
از دیدن نگاه دلخور بنفشه حرفش را برید. نگاهش را گرفت و گفت:
- برو بیرون، نمیخوام.
گویا فقط نگاه بنفشه ماتم گرفته بود زیرا همچنان زبانش موتوروار کار میکرد!
- تا ناهارت رو نخوری، از اینجا نمیرم.
خشمش گرفت. واقعاً برایش سخت بود که پذیرای فرمان یک دختر بچه باشد. او هم که؟ احسان!
سعی کرد با خشنترین لحنش با او صحبت کند. هر چند خلاف میل درونیش بود؛ اما برای خلاصی از او بایستی این بدخلقیها را انجام میداد. نمیخواست کس دیگری را شریک زندگی نحس خود کند.
- وقتی بهت میگم برو، وقتی میگم نمیخوام، یعنی نمیخوام! من کوفت بخورم، حله؟ اینقدر بهم از دنیا رسیده که سیرم. حالا هم تا اون روم رو بالا نیاوردی، از اتاق برو بیرون.
مطمئناً کارش را به نحو احسنت انجام داده بود زیرا میتوانست ترس را در چشمانش ببیند؛ اما گفته بود که بنفشه زیادی چموش است؟!
- ببین، من هم وقتی میگم این غذا رو بخور، یعنی تا تهش رو باید بخوری. کاری ندارم کی هستی؟ حرف، حرف منه! پس تو اگه نمیخوای اون روی بنفشه رو ببینی، این غذا رو بریز توی حلقت تا توی دهنت نچپوندمش!
احسان با چشمانی متحیر ساکت و صامت به او زل زد. واو، چه جذبهای!
کم نیاورد و پوزخندی زد. باید به این دختر میفهماند که حرف کدامشان حاکم است!
- مثلاً اگه اون روت رو بالا بیاری، چی میشه؟
خیلی راحت متوجه جا خوردنش شد، گویا انتظار این سوال را نداشت.
بنفشه هم از رو نرفت و گفت:
- پس میخوای نشونت بدم، آره؟
احسان با تمسخر نگاهش کرد که به سمت سینی رفت. آن را برداشت و روی تخت در کنارش جای گرفت.
احسان مات و مبهوت نظارهاش کرد. نم نمک داشت با ذات پررو و گستاخش آشنا میشد.
قاشقی پر از برنج به سمتش آمد. با چشمانی که کم مانده بود از کاسه بیرون بزند، نگاهش را در بین قاشق و بنفشه به چرخش انداخت.
- یادته اون روز توی بیمارستان تو واسهام غذا رو دادی؟ من نمیتونستم بخورمش؛ اما تو کمکم کردی احسان.
قاشق را روی ظرف گذاشت.
- من هم میخوام جبران کنم. شروع کردن رو یاد بگیر، بیا از نو حرکت کنیم، از صفرِ صفرش. هوم؟
- حرفهات قشنگن؛ ولی من نمیتونم. تو فقط بخشی از خاطراتم رو شنیدی؛ اما من توی تکتکشون حضور داش... .
قاشق پر برنج با ضرب در دهانش جای گرفت که حتی به دندانهایش هم برخورد کرد.
بنفشه در کمال خونسردی لب زد.
- زیادی حرف میزنی، حالا بخورش.
نگاه مبهوت احسان همچنان رویش بود. دختر وحشیِ بی اعصاب!
احسان دست بنفشه را با اخم پس زد و چون دهانش پر بود، اجباراً مشغول جویدن لقمه شد و با حرص نگاهش را از لبخند پیروزمندانه بنفشه گرفت.
- ببین، عصبیم نکن. این غذا رو بخور تا من برم، وگرنه میدونی که نمیرم احسان. به گمونم تا حدودی من رو شناختی دیگه!
و چشمکی به او زد که بیشتر باعث پیچیدن اخمهایش به یکدیگر شد.
- هه آره، کاملاً شناختمت. تخس و بی ادب!
- اوه نه. تو هنوز به طور کامل من رو نشناختی، چون اگه میشناختی که سر به فلک گذاشته بودی.
و لبخندی چاشنی حرفش کرد.
احسان هنوز هم باور نداشت که ناهار را خورده. ذاتاً که بنفشه یک دختر عادی نبود. باید مرد بودن و با جربزه بودن را از او یاد میگرفت.
پوزخندی متاسف برای بی عرضگیش زد؛ ولی این اجبار به نفعش هم تمام شد زیرا که با خوردن ناهار، تازه متوجه شد که چه قدر گرسنه است؛ اما اصلاً بروز نداد چرا که نمیخواست بنفشه بیش از این پررو شود و سواری کند.
احساس میکرد کاری را به درستی انجام نداده، گویا گردانه زندگیش یکی در میان میچرخید. میدانست که باید به آنجا برود، هر چند تنها برایش ضرر بود؛ ولی گویا بایستی هر روز تنبیه میشد؛ ولی این اواخر بنفشه تمام نقشههایش را زیر و رو کرده بود.
غروب بود و هوا رو به تاریکی میرفت. شنیدن صدای اذان باعث شوریده حالیش میشد، گویی از خدایش شرم داشت؛ اما با این وجود حس آرامش را هم لمس میکرد.
با اینکه هوا سرد شده بود و نسیم تند میوزید؛ ولی بی توجه به آب و هوا با همان لباسهای خانگی از اتاقش خارج شد. ماندن در خانه، خارج از تحملش شده بود.
از پلهها که پایین آمد، بنفشه که روی کاناپه مقابل تلوزیون نشسته بود و داشت سریال تماشا میکرد، از شنیدن صدای قدمهایش سرش را به طرفش چرخاند.
اخم کرد و با قدمهایی سریع از خانه خارج شد.
یقهاش که چند دکمهای از آن باز بود، زیر دست رقصان باد، تکان میخورد و بیشتر سینهاش را به نمایش میگذاشت. موهایش همچو درختی که سعی پرواز از ریشهاش را داشت، به این طرف و آن طرف پرت میشد.
فروشگاهی را در جلویش دید. نورپردازی تابلو فروشگاه متوجهاش کرد که این مکان به همه نوع مواد فروشی مجهز است.
خواست بیخیال آن، راهش را بگیرد؛ اما ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. در عجب بود که چرا زودتر این فکر را عملی نکرد؟!
داخل فروشگاه شد. سر چرخاند تا فروشنده را پیدا کند. پس از اینکه فروشنده را یافت، به سمتش رفت.
پس از خرید لازمش مستقیماً به خانه برگشت. هوا داشت طوفانی میشد!
به در کلید زد و با قدمهای تند و پشت سر هم وارد خانه شد. اولین استقبالگرش عطر غذا بود. گرمش کرد؛ اما آرام نشد.
نمیدانست که بنفشه با آن شرایطش چگونه برایش غذا میپزد و به بالا میآورد؛ اما هر چه بود، خودش مختار این کار بود. به او مربوط نمیشد، فعلاً بایستی به درد خودش میمرد.
در جواب سلام بنفشه هیچ واکنشی نشان نداد و همچو تیزپایی به طرف پلهها هجوم برد.
وارد اتاقش شد و چراغ را روشن کرد. از حرکات تندش ضربان قلبش بالا رفته بود و حس گرما غالبش شده بود.
لباسش را با عجولیت از تنش کند و روی تخت نشست.
پاکت سیگار را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد و به آن چشم دوخت. تصویر ریه خراب و داغان پوزخندی را بر روی لبانش کاشت. هنگامی که دلش ویران و اعصابش داغان بود، مگر ششها اهمیتی داشتند؟ هر چه میکشید از همانها میکشید. باید بسته میشدند و برای همیشه به زنگ حیاتش بوق پایان را هدیه میدادند. خط زندگیش را صاف و بی حرکت میکردند!
شنیده بود که سیگار مسکن خیلی از دردهاست. وسوسه شده بود تا امتحانش کند، هر چند تا به الآن جسمش به دود آلوده نشده بود؛ ولی روحش... آه روانی آغشته به دودهای غلیظ و سمی داشت.
از داخل کشوی عسلی فندکی برداشت. نخ سیگاری بیرون کشید و بین لبهایش گرفت. فندک را روشن کرد و جلوی سیگارش نگه داشت، هم زمان لبخند کج غمگینی زد. یک تجربه جدید؛ ولی تلخ!
گلویش خشک شد و به سرفه افتاد. به این هم عادت میکرد!
پس از کشیدن چند پک در میان چندین سرفه خشک بالاخره توانست بدنش را عادت دهد. تلقین بود یا باور؛ اما به طور معجزه آسایی آرامش کرده بود.
سه نخ سیگار پشت سر هم کشید و لحظه به لحظه بیشتر غرق در خلسه میشد و چشمانش خمار میشدند.
سرش درد گرفت و دودهای تجمع یافته اتاقش او را خواب آلود کرده بود. خمیازهای کوتاه کشید و نگاهی زار به در اتاق انداخت. حتماً برای شام بنفشه مزاحمش میشد؛ اما او تنها میخواست بخوابد. خوابی به ژرفای مرگ! کسل و خسته به سمت در رفت و قفلش کرد. اینک به راحتی میتوانست بخوابد! روی تخت دراز کشید. با تمام وجود عطر دودها را به مشام کشید و طولی نکشید که به خواب رفت.
به آرامی لای پلکهایش را باز کرد. اتاق نیمه روشن بود. به طرف پهلویش چرخید و دوباره چشم بست. یک بی هدف چرا بیدار میشد؟
چشمانش را که گشود، از دیدن پاکت سیگار روی عسلی پوزخندی زد و پس از مکثی نیم خیز شد. دستش را به سمت عسلی دراز کرد و پاکت را برداشت. چندی خیرهاش ماند و سپس آن را روی تخت گذاشت و به طرف حمام رفت. این روزها اصلاً به خود نمیرسید. ته ریشش، دیگر داشت ریش میشد و بوی گند عرق، بوسه بر تنش میزد.
دوشی داغ و طولانی گرفت. زیر باران مذاب سرش را بالا گرفت و با چشمانی بسته خودش را به آب جوشان سپرد. پوستش سرخ شده و به گزگز افتاده بود؛ ولی کنار نمیکشید.
سرش را با حوله کوچک سبز رنگش خشک کرد و سپس حوله را روی تخت پرت کرد.
پاکت سیگار را از روی تخت چنگ زد و با همان حوله پالتوییش از اتاق خارج شد. سیگار کشیدن در حیاط لذت بیشتری داشت، نه؟
به سالن که رسید، از دیدن سکوت خانه متعجب شد. معمولاً در این وقت روز بنفشه بیدار بود. لابد خواب است!
شانهای با بی تفاوتی به بالا پرت کرد و به جای رفتن به حیاط تصمیم گرفت جلوی پنجره بزرگ سالن سیگار بکشد. حوصله سرما خوردگی را دیگر نداشت.
روی صندلی راحتی نشست و با تکیه کامل به پشتی صندلی خیره به حیاط پکهای عمیقی میکشید، گویا قصد خارج کردن شیره آرامشبخش سیگار را داشت!
در عرض ده دقیقه هشت نخ سیگار تمام کرد و در هالهای از دود گم شد.
در حیاط باز شد و از پسش بنفشه نمایان گشت. متوجه شد که بنفشه اصلاً در خانه نبوده. در عجب بود که برای چه در این سرما با آن حال زارش به بیرون رفته. شاید برای پیادهروی؛ ولی پیادهروی برای او؟ با آن حالش؟!
بیخیال فکر کردن در موردش شد و به سیگار کشیدنش ادامه داد. ته مانده سیگار بعدی را هم در زیر کفشش له کرد و نخ دیگری بیرون کشید.
صدای باز و بسته شدن در سالن، به او فهماند که بنفشه وارد شده.
غرق در لذتی کذایی مشغول خودش بود که صدای متعجب و ناباور بنفشه حواسش را پرت کرد.
- احسان معلوم هست داری چی کار میکنی؟!
احسان گویا در مهای فرو رفته بود، از لای چشمان خمارش بنفشه را کدر میدید.
پس از اینکه بنفشه از بهت خارج شد، اخم درهم کشید و به سمتش رفت.
- با توئم، اون کوفتی چیه که میکشی؟!
- ... .
لبهایش محکم به هم چسبیدند. گویا به سختی جلوی شلیک حرفهایش را میگرفت.
ناگهان سیگار را از لای انگشتهایش بیرون کشید و به طرفی پرت کرد. غرید.
- دیوونه شدی؟ لابد هیچی هم نخوردی و با معده خالی شروع کردی به کشیدن. آره؟!
احسان نیمنگاه بی تفاوتی به سیگار روی زمین انداخت. در سکوت نخ دیگری بیرون کشید که چشمان بنفشه از جا، قولوپی بیرون زد.
با صدای عصبی و پر حرصی گفت:
- احسان!
بلافاصله دوباره نخ را از لای لبهایش بیرون کشید و به پاکت چنگ زد.
احسان اخم در هم کشید. همیشه باید مزاحم خوشیهایش میشد، گویا به این ذره لذت هم حسادت میکرد.
بی حوصله گفت:
- بده.
- هه صداش رو ببین، انگار مَس... لا اله الله! احسان تو ظرفیت حتی یک نخ سیگار رو نداری، آخه چرا داری بچه بازی در میاری؟!
- پوف بنفشه اینقدر سر به سرم نذار. اون کوفتی رو بده.
- نمیدم. خجالت بکش. اصلاً تو من رو هم میبینی؟
احسان با ضرب از روی صندلی بلند شد و داد زد.
- نه، کور شدم؛ ولی صدات بد روی نرومه!
ناگهان به طرفش یورش برد تا پاکت را از دستش چنگ بزند که بنفشه سریعتر عمل کرد و پاکت را در پشت سرش مخفی کرد.
احسان به طرف پشتش مایل شد؛ اما بنفشه هم همراهش میچرخید و اجازه کاری را به او نمیداد.
احسان دندان روی هم سابید. لعنتی، خیلی لجباز بود!
- بنفشه!
بنفشه نیز متقابلاً با لحن خودش خطابش کرد.
- احسان!
احسان با پرخاش نگاهش کرد و تا میشد خشونت را رنگ چشمانش کرد؛ اما مگر تاثیرگذار بود؟
در نهایت صاف ایستاد. پوزخندی زد و گفت:
- فکر میکنی شاهکار کردی؟ تو نمیتونی مانعم بشی.
جوابی تخس پاسخش شد.
- هر دفعه همین آشه و همین کاسه. تا من هستم، اجازه نمیدم خودت رو بیچارهتر از الآنت کنی.
احسان خشن داد زد.
- پس گمشو از زندگیم!
و بلافاصله از کنارش عبور کرد. برایش یک مگس مزاحم بود و بس!
سریعاً لباسی به تنش زد و خانه را ترک کرد.
با تیکافی ماشین را از جا کند و از کوچه عبور کرد. فقط سرعت میتوانست پاسخگوی خشمش باشد. اصلاً حال که اینطور شد، شب و روز سیگار میکشید. دخترک احمق! خیال میکرد کیست؟ نباید به همچین آدمهایی رو میداد، الآن هم داشت چوب نادانیش را میخورد دیگر. همهاش را سزاوار بود.
با بی هدفی فقط سرعت اضافه میکرد و سرعت اضافه میکرد، گویا در میدان مسابقه قصد شکار موفقیت را داشت؛ ولی اینک موفقیت مایلها از او فاصله داشت و سایههای باخت و تاریکی مسیرش شده بودند.
♡گذرت چیست؟ وقتی که من ساکن شدهام!
بازی فلک کافی نبود، دستانم را گرفتهای درون مکافات غلتم میدهی؟♡
اشکهایش را پاک کرد. دستمال کاغذی مچاله شده را روی زمین در میان انبوه دستمالهای دیگر پرت کرد و خواست دستمال دیگری بیرون کشد؛ ولی خالی بود.
- اَه، تموم شد که! (فین) بی شعور (فین) احمق (فین) میمونِ شتر! لیاقت نداری که.
با کف دستش اشکهای روی صورتش را پاک کرد. بیخیال غر زدن نشد و ادامه داد.
- از زندگیت گم بشم؟ آخه دیوونه اگه دست خودم بود که تا به حال به صد دفعه خودم تو رو از زندگیم توی کیسه زبالهها پرت میکردم. حالا میای و واسه من عربده میکشی؟ میمون! اصلاً هر چی میکشم از این لامصب... .
به سینهاش کوبید.
- میکشم. کاش اینقدر پست بودم که اون رو توی بدبختیهاش تنها میذاشتم؛ ولی حیف، حیف که وجدانم اجازه نمیده.
صدایش را بالاتر برد.
- و الا خودم تا حالا رفته بودم. (ناله) روانی!
***
به خاطر دیشب هنوز هم چشمانش سرخ بود و پف داشت. خسته و خواب آلود بود؛ اما باید برای آن مردِ کودک صبحانه میبرد. مدام به خودش فحش میداد؛ ولی ندای وجدانش بلندتر بود.
از پلهها بالا رفت. امروز زیادی ناخوش بود. در هر دو_ سه پله، چند ثانیهای مکث میکرد.
بالاخره بعد گذر چند دقیقه، به بالای پلهها رسید. به نفسنفس افتاده بود و پلکهایش با اصرار سعی بر بسته شدن داشتند. نمیتوانست جلوتر از این برود. سر همان پلهها احسان را صدا زد؛ اما جوابی نشنید. دوباره صدایش زد، باز هم سکوت! با صدایی که تحلیل رفته بود، زمزمه کرد.
- احس... ان! بی... .
ناگهان سرش گیج رفت و به عقب مایل شد که تمام وزنش به همان سمت کشیده شد و نتوانست تعادلش را حفظ کند.
با جیغی که کشید، وحشت را به دل احسان پرت کرد و دیگر فقط درد بود و درد!
صدای جیغ بنفشه و سر و صدای ظرفها احسان را ترساند و با شتاب از اتاق خارج شد.
از دیدن ظروف شکسته روی پلهها شکش به یقین تبدیل شد. یا خدایی زیر لب زمزمه کرد و با وحشت به طبقه پایین رفت.
بنفشه خونین و بی هوش زیر پلهها افتاده بود و رنگش رو به زردی میزد.
با کف دستش محکم به سرش کوبید و به سمت بنفشه خیز برداشت. کنارش روی زانوهایش نشست و گفت:
- بنفشه؟ بنفشه؟!
- ... .
- یا خدا! حالا چه غلطی بکنم؟ بنفشه خواهش میکنم چشمهات رو باز کن. خدایا گوه خوردم، غلط کردم، فقط این طوریش نشه!
با عجله بنفشه را داخل ماشین گذاشت و سمت بیمارستان راند. از چراغ قرمز رد کرد که شک نداشت جریمه توپی نوش جانش میشود؛ ولی حال بنفشه برایش در اولویت بود.
ضربان قلبش بالا بود و مدام به بنفشه نگاه میکرد. لحظه به لحظه رنگش بیشتر شوریده میشد.
هم زمان با اینکه یک چشمش به رانندگی بود و چشم دیگرش متمرکز بنفشه، با ترس گفت:
- خواهش میکنم دووم بیار بنفشه. ای خدا چه قدر من ابلهام. بنفشه؟ وای خدا، وای خدا! پس این بیمارستان کجاست؟
پس از گذشت ده دقیقه به بیمارستانی رسید. هر چند یک بار این بیمارستان را رد کرد؛ اما آنقدر که مضطرب بود، متوجهاش نشده بود.
با داد و هوار پرستاران را متوجه حال وخیم بنفشه کرد. خیلی سریع بنفشه را به اتاقی منتقل کردند.
این دفعه دوم بود که باعث حال خراب بنفشه میشد. لـعنت بر خودش! همهاش مایه دردسر است. اشتباهی به دنیا آمده بود. یک مرد جهنمی بود و بس.
با جفت دستانش به موهایش چنگ زد و کلافه پوفی کشید.
با خارج شدن دکتر از اتاق به طرفش خیز برداشت.
با نگرانی نگاهش کرد که دکتر متوجه نگاهش شد و گفت:
- ضربه شدیدی به بیمار وارد نشده؛ اما باید بیشتر حواستون بهش باشه. اون نباید زیاد حرکت میکرد!
ندایی از درون احسان بلند خندید، از آن خندههای شیطانی!
با شرمندگی سرش را زیر انداخت. تازه متوجه شد که اصلاً مراعات حال بنفشه را نمیکرد!
صدایی زنانه و ظریف در فضا پخش شد که دکتر گفت:
- باید برم، صدام زدن. من به سرپرستار گفتم که جزئیات رو بهتون بگه. فقط تاکید میکنم، بیمار خیلی به استراحت نیاز داره. وضعیت دست و پاش اصلاً متعادل نیست!
احسان گرفته و زمزمهوار لب زد.
- چشم.
دکتر سری به نشانه تایید تکان داد و با دوباره فرا خواندنش، از او خداحافظی کرد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳