کبوتر سرخ : ۱۱...پارت آخر

نویسنده: Albatross

چند روزی می‌گذشت. دوباره احسان درگیر خودش شد و خانه همان خانه! اتفاقات اصلاً طبق نظر بنفشه پیش نرفت. هیچ‌ گونه تغییری در رفتار احسان رخ نداده بود. همچنان ساکت بود و صامت!

دلش گرفته بود و خسته از تلاش کردن. یکی را لازم داشت تا گوش او شود تا دردهایش را فریاد زند؛ اما... .

تصمیم گرفت راه دیگری را انتخاب کند. بهتر دید مدتی احسان را به حال خودش بگذارد، آزاد و رها. می‌خواست اگر می‌خندد، خنده‌هایش واقعی باشد. لبخندش حقیقی، نگاهش رقیق و شفاف باشد، به دور از هر گرد و غباری.

شب هنگام بود و احسان در طبقه بالا مشغول پرونده‌های شرکت بود. خودش؛ اما از فرط بی کاری روی تخت دراز کشیده و غم‌ها را پس میزد.

با فکری که ناگهانی در سرش چشمک زد، فوراً از روی تخت پایین پرید. اینک وقت نمایش بود. هر چند نیازی به نقش بازی کردن نبود؛ اما خب، لازم بود تا پیاز داغ را زیادتر کند.

روبه‌روی آینه ایستاد. باید گریه می‌کرد، مطمئناً احسان تحت تاثیر قرار می‌گرفت.

به خودش فشار وارد کرد. چند بار محکم پلک زد تا نهایتاً توانست دو قطره اشک در چشمش پدیدار کند؛ اما باید سیلابی می‌گریست!

به طبقه بالا رفت. خودش را می‌شناخت، همین که در فضای نمایش قرار گیرد، احساساتی میشد. پس بایستی با احسان روبه‌رو میشد!

نفس عمیقی کشید و سپس تقه‌ای به در کوبید.

- بفرما.

دوباره نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد. سرش را زیر انداخت تا با احسان چشم در چشم نشود و بتواند به خوبی بازیش را شروع کند.

صدای متعجب احسان یک امتیاز مثبت حساب میشد.

- بنفشه چیزی شده؟

بنفشه ناگهان زودی بغض کرد. همین بود! داشت وارد بازی میشد! با چشمانی که حال مطمئناً ستاره باران شده بود، به احسان چشم دوخت که باعث تحیر بیشترش شد.

احسان از پشت میز کارش بلند شد و به سمتش نزدیک شد. با اخم‌هایی درهم رفته، نگران گفت:

- چرا داری گریه می‌کنی؟

- احسان!

- جانم؟

اوه داشت زیادی رمانتیک میشد؛ ولی لازم بود. دستش را روی دهانش گذاشت و هق زد که احسان با کلافگی گفت:

- میگی چی شده یا نه؟

- دلم گرفته!

با مظلومیت به نگاه مبهوت احسان زل زد.

- چی؟!

- دلم گرفته میگم، دیگه به این‌جام... .

به چانه اشاره زد.

- رسیده. نمی‌تونم این‌جا باشم.

احسان اخم کم‌رنگی کرد و سرد گفت:

- می‌خوای بری از این‌جا؟

وای! این‌طور که از عکس‌العمل احسان مشخص بود، معلوم بود منظورش را درست نرسانده. بایستی زود ماست مالیش می‌کرد.

- آره، مثلاً به یک سفر برم!

و به چشمانش تا میشد ستاره چید و توله سگی نگاهش کرد.

احسان ظاهراً توقع این حرف را نداشت، دوباره با لحنی متعجب پرسید.

- سفر؟!

- اوهوم.

نمی‌دانست چرا از این‌که فهمید بنفشه قرار نیست ترکش کند، آرام شده بود!

محو نگین‌های چشمانش شد. عجب گیرایی‌ای!

چه باید می‌کرد؟ شاید لازمه هر دویشان بود. آن‌قدر که درگیر کار و بارش شده بود، به کل از بنفشه فراموش کرده بود. 

شاید ظاهراً توجه‌ای به او نداشت؛ اما حضورش دلگرمی خوبی برایش بود. شاید می‌توانست با یک سفر قدردانیش را به جا آورد.

کارها خیلی سریع پیش رفت، گویا هر دو منتظر چنین فرصتی بودند.

خنده‌های بنفشه در میان راه باعث شادی احسان نیز میشد؛ اما فقط با لبخندی کم‌رنگ این رضایت را ابراز می‌کرد.

احسان تصمیم گرفته بود در این مدت از همه چیز و همه کس فاصله گیرد. فقط او باشد و یک گل بنفشه!

راه شمال بارانی بود و این فضای دو نفره‌شان را زیباتر می‌کرد.

روزها خیلی سریع پیش می‌رفت. شاید چون غرق هم شده بودند، متوجه گذر زمان نمی‌شدند. مدام خنده‌های بنفشه طنین گوش‌هایش میشد و چه آوای زیبایی!

چهارده روز برای شروع جدیدشان کافی بود. چهارده روزی که واقعاً زندگی کرد، زندگی‌ای به همان کوتاهی؛ ولی با لذت! با برگشتنش به زادگاهِ افکار منفیش دوباره به سمت خاموشی گرایید. گویا فرصت شادیش به پایانش رسیده بود؛ اما... .

بنفشه اصلاً فکرش را نمی‌کرد که یک سفر این‌ چونین روی روحیه هر دویشان تاثیر بگذارد. با دیدن لبخندهای احسان که بوی واقعی بودن را می‌داد، بیشتر مصر شد تا برای بهبود حالش تلاش کند.

نوبت به مرحله دوم بود. باید در تک‌تک امور احسان نظاره می‌کرد؛ ولی با راه و روش خودش!

روی کاناپه کنار احسان جای گرفت. همان‌طور که در ظاهر مشغول فیلم دیدن بود، گفت:

- احسان؟

سنگینی نگاه احسان باعث شد تا به سمتش بچرخد. تمام رخ به طرفش چرخید و آرنجش را بالای کاناپه گذاشت و سپس مشتش را تکیه‌گاه سرش کرد.

- من یک تصمیمی گرفتم.

اخم‌های درهم احسان به او فهماند که باید ادامه دهد.

صاف نشست و گفت:

- توی یک انجمن قراره به یتیم‌های خانه لاله کمک کنن. راستش من دیروز به اون‌جا رفتم، زیادی مجهز نبود. گفتم... آم... بهت بگم ببینم مایلی که بهشون کمک کنی؟

- گفتی خانه لاله؟

- آره، اسم اون یتیم خونه‌ست.

- ... .

- احسان؟ نظرت چیه؟ موافقی؟

نگاه متفکر و عمیق احسان جوابش شد.

"دو ماه بعد"

در حیاط خانه لاله ایستاده و مشغول صحبت با هم بودند که صدای بچگانه ایران شنیده شد.

- عمو احسان؟ عمو؟

- احسان، بچه با توئه.

احسان به عقب چرخید و از دیدن ایران با عروسک در دستش، مشتاق نشست و با نگاهی مهربان لبخندی زد و گفت:

- جان عمو احسان؟ عمو قربونت بره وروجک.

ایران خنده‌ای نمکی کرد و گفت:

- عمو ببین عروسکم رو، خیلی خوشگله نه؟

- آره خیلی قشنگه؛ ولی به خوشگلی تو نمی‌رسه!

و دماغ نخودی و کوچکش را در بین انگشت‌های اشاره و وسطش گرفت که جیغ ایران بلند شد.

- آی عمو نکن، دردم میاد.

احسان بلند زیر خنده زد و روی نوک دماغش را بوسید.

- پس زودی فرار کن. عمو خیلی گرسنه‌‌شه، می‌گیره می‌خورتتا!

ایران با شنیدن این حرف زودی از کنارش دوید که باعث خنده احسان شد.

مرد این روزها مهربان‌تر از دیروزها شده بود.

مرد این روزها تفاوت‌ها داشت با بی تفاوتی دیروزها.

مرد این روزها عجیب مرد شده بود!

بنفشه با لبخند محو خنده‌هایش شده بود. لاکردار چه جذاب میشد!

از صدای احسان به خودش آمد.

- کجایی؟

- هان؟

- چند بار صدات کردم، غرقی.

بنفشه ندانست چرا یک دفعه داغ کرد؟! چند بار پلک زد و نگاهش را از احسان گرفت. گویی چشمش زده باشند، ضربان قلبش هم بالا رفته بود.

- بنفشه خوبی؟

- هان؟ آ... آره... آره خوبم، چیزی نیست. خوبم.

- مطمئنی؟ آخه رنگت پریده.

بنفشه دستش را روی گونه‌هایش گذاشت. یا دستانش بیش‌ از حد سرد بود یا گونه‌هایش داغ! چون هیچ گونه هم دما نبودند. نفهمید چرا ناگهانی همچین شد؟!

***

روی تختش دراز کشیده بود. این روزها دیگر با لبخند می‌خوابید.

غلتی زد و به پهلو چرخید. دستانش را زیر سرش گذاشت و به این دو ماه فکر کرد. به احسان که فقط نیاز به یک هل داشت تا پرش کردن را یاد بگیرد. گویا در پرتگاهی عمیق قرار داشت و ترسش مانع از پرواز کردنش میشد.

از به تصویر کشیده شدن چهره مردانه و پخته احسان بر روی پرده ذهنش، لبخندش عمق گرفت. 

بچه‌های خانه لاله خیلی به آن‌ها مخصوصاً احسان عادت کرده بودند چرا که احسان گاه و بی گاه، با دلیل و بی‌دلیل، با بهانه و بی بهانه برایشان کادو می‌گرفت. یکی نظیر همان عروسک ایران کوچولو!

باز هم کمرش عرق کرد و داغ کرد. احساس تنگی نفس می‌کرد. روی تخت نشست. امروز چه‌اش شده بود؟ آن از صبح و در خانه لاله و این هم از حال امشبش!

پوفی کشید. حتماً با خوردن یک نوشیدنی خنک آرام میشد. هر چند دیر وقت بود؛ اما او خوابی نداشت.

به آشپزخانه رفت تا شربت خنکی بنوشد؛ ولی از دیدن احسان که در زیر چراغ آشپزخانه غرق در فکر بود و حتماً که قهوه‌اش سرد شده، جا خورد. 

یعنی او هم بی خواب شده بود؟

به طرفش رفت و گفت:

- چی شده که بیداری؟

توجه احسان جلبش شد.

- تو چرا بیداری؟

بنفشه شانه‌هایش را به بالا پرتاب کرد. لبخندی محو زد و گفت:

- عدم خواب!

برای خودش شربتی فراهم کرد؛ اما در تمام مدت سنگینی نگاه احسان معذبش داشت. نمی‌دانست چرا نمی‌تواند رفتارش را عادی کند؟ گویا تازه احسان را دیده و متوجه یکه‌ایشان در این شکوه خانه شده!

بدون نگاه کردن به او شربتش را روی میز گذاشت و خواست فنجان قهوه سرد احسان را بردارد که احسان مانعش شد.

- سرد شده‌ها!

- مهم نیست. بشین، می‌خوام باهات حرف بزنم.

بنفشه آب دهانش را قورت داد. زبان روی لبش کشید و در مقابلش روی صندلی جای گرفت.

- می‌شنوم.

- بنفشه؟

- بله؟

- می‌خوام یک چیزی بهت بگم.

بنفشه در سکوت منتظر ماند که گفت:

- آم... راستش... راستش من می‌خوام بگم که... .

تپش قلب بنفشه بی دلیل تند و کوبنده شد. با اضطراب و هیجانی که در زیر پوستش احساس می‌کرد، چشم از احسان نمی‌گرفت.

- می‌خوام ازت تشکر کنم. راستش اگه تو نبودی، من هیچ وقت نمی‌تونستم... .

بنفشه دیگر ادامه حرف را نشنید. گوشش زنگ خورد و سرش سوت کشید.

احساس این‌که از عرش پخش فرش شده را داشت. نمی‌دانست چرا؛ اما ذاتاً توقع شنیدن حرف دیگری را داشت، آن‌ هم در این وقت شب و در خلوتی دو نفره! خیال می‌کرد موضوع مهم‌تری را با او در میان بگذارد؛ اما... .

اخم درهم کشید. برای چه ناراحت و پژمرده شده بود؟ مگر توقع شنیدن چه حرفی را داشت؟ آه مسخره بود، مسخره! اگر آن خیال کجِ... چشمانش را محکم به روی هم بست تا از افکار مالیخوییش رها شود.

از پشت میز بلند شد و بی این‌که لب به شربتش بزند، با حالی پنچر شده، گفت:

- نیازی به تشکر نیست، من وظیفه‌ام رو انجام دادم.

جای حرف دیگری را خالی نگذاشت و بلافاصله لب زد.

- شب بخیر!

خیلی زود از آشپزخانه خارج شد. نمی‌خواست احسان به حال درونش شک کند.

خود را به اتاقش رساند و در را بست. دستی به صورتش کشید و هم زمان با این‌که طول اتاق را طی می‌کرد، لب زد.

- چت شده بنفشه؟ چرا همچین شدی؟!

- آه باید آروم بشی، فهمیدی؟

- هه یعنی واقعاً توقع چه حرفی رو داشتی؟

- اوه خدای من! مردی چهل سالشه بنفشه، امشب واقعاً توقع داشتی که ازت خواست... .

همان‌طور که با دستانش سرش را قاب گرفته بود، سرش را به نفی تکان داد و نالید. 

- نه‌نه‌نه من همچین فکری نکردم، نه!

اما ندای درونش چیز دیگری را هشدار می‌داد.

***

- خب بنفشه جون موافقی؟

به فکر فرو رفت. پیشنهاد وسوسه کننده‌ای بود! این‌گونه می‌توانست از وبال بودن هم خلاص شود.

- جای فکر کردنی نداره. راستش من موافقم، چی بهتر از این؟ من آرزومه که هر صبح که بیدار میشم، در کنار این بچه‌ها باشم!

خانم آذرافروز که ریاست خانه لاله به عهده‌اش بود، لبخند گشادی زد و مشتاق گفت:

- چه عالی! خوشحال شدم از حرفت.

بنفشه لبخندی نثارش کرد و دوباره به فکر فرو رفت. این پیشنهاد کاری که پرستار تمام‌وقت بچه‌ها باشد، شاید کمی سخت؛ اما قابل تحمل بود.

لااقل بهتر از این بود که در خانه مردی مجرد بگذراند. خنده‌اش می‌گرفت. ماه‌ها بود که زیر سایه همان مرد به اصطلاح مجرد! گذرانده بود، اینک تازه چشمش به مجرد بودنش افتاده؟

آه نمی‌دانست تصمیمش درست است یا نه؛ ولی منطق که این را می‌گفت. به جهنم که دلش آوای ناسازگاری را هوار کرده بود. دل خیلی چیزها را می‌خواست، نباید گوش به فرمانش می‌بود که. بایستی سریعاً احساسی که تازه شکوفه زده بود را از ریشه می‌خشکاند. دیگر تمام میشد! با هم بودنشان عمری چند ماهِ داشت. دیگر کافی بود، حتی شرعاً هم کارشان درست نبود. بایستی زودتر از این‌ها چشمانش را باز می‌کرد؛ ولی تا تلنگر دل به او نمی‌خورد، همچنان در خواب سپری می‌کرد.

از کاری که کرده بود، راضی بود. در واقع هیچ چیزی به اندازه‌ای که شادی احسان برایش ارزش داشت، خوشحالش نمی‌کرد؛ اما باید می‌رفت. گویا ماموریتش تمام شده بود؛ ولی با تمام این‌ها احساسی مرموز در حال پرسه زدن در حوالی قلبش بود.

***

- بهم پیشنهاد کار دادن.

احسان سرش را از روی پرونده زیر دستش بالا آورد. با اخم‌هایی که ناشی از ابهامش بود، گفت:

- کار؟ کجا؟

- توی همون پرورشگاه. راستش خانم آذرافروز این پیشنهاد رو بهم داد.

احسان صندلی چرخ دارش را چرخاند و تمام رخ به سمتش چرخید تا بهتر ببیندش. بنفشه لحظه‌ای با خود فکر کرد از کی نگاه احسان این چونین نافذ شده؟

احسان سعی کرد با نقاب بی تفاوتی سر پوشی برای طغیان درونش باشد.

- خب تو چی گفتی؟

- قبول کردم دیگه.

صدای احسان کمی بالا رفت و متعجب گفت:

- چی؟!

- میگم قبول کردم. اون‌جا هم یک شغل ثابتی بود واسه‌ام و هم این‌که پیش بچه‌هام.

اخم‌های احسان در هم رفت. خبر جدید چندان که نه، اصلاً باب میلش نبود!

- مگه تو این‌جا کار نمی‌کنی؟ جای ثابت نداری؟ مگه هر روز نمی‌ریم پیششون؟ پس چرا قبول کردی؟!

بنفشه با چشمانی گرد شده گفت:

- بابا آروم‌تر! چت شد؟

احسان چشمانش را محکم به روی هم بست. واقعاً چرا همچین شد؟ این‌قدر عصبی؟!

شاید چون خیال می‌کرد قرار است دوباره تنها شود. از تنهایی ترس داشت؛ اما نه، ته احساسش فراتر از این بود.

- حرفت رو پس می‌گیری.

و بلافاصله به طرف میزش چرخید و مثلاً مشغول شد؛ اما ذاتاً بدجور درگیر دلی شده بود که انگار خنجرها درش فرو رفته!

صدای معترض بنفشه روی اعصابش خط انداخت.

- چرا؟!

احسان نفسی از روی حرص بازدم کرد و به قلم در دستش فشار وارد کرد. اجازه نمی‌داد ترکش کند. چرایش را نمی‌دانست؛ ولی فقط گوش به فرمان دلش میشد.

بنفشه از روی تخت بلند شد و گفت:

- امشب اومدم تا ازت بابت تمام لطفی که برام کردی... .

احسان محکم به میز کوبید و از روی صندلی بلند شد که حرف بنفشه نیمه تمام ماند.

به سمتش چرخید و گفت:

- مگه من حقوقت رو نمیدم؟

- چرا؛ ولی بحث پول نیست.

- پس بحث چیه؟ نکنه از این کارت خسته شدی؟

صدای آرام بنفشه شنیده شد.

- نه؛ ولی فکر می‌کنم اون‌جا راحت‌تر باشم. من از این‌جا هم راضی بودم؛ اما خب، کار توی پرورشگاه بهم این اطمینان رو میده که وبال گردن کسی نیستم.

احسان اخم کرد و به او نزدیک شد.

- یعنی چی؟ می‌خوای بگی مزاحمم بودی؟!

بنفشه جوابی نداد و در عوض سرش را زیر انداخت.

احسان غرید.

- من بهت این اجازه رو نمیدم. فردا خودم با اون آذرافروز صحبت می‌کنم. این موضوع منتفیه.

- چی؟! آه احسان تو نمی‌تونی واسه من تصمیم بگیری.

احسان ناگهان از کنترل خارج شد و داد زد.

- چرا. می‌تونم و انجامش میدم. گفتم از این‌جا نمیری، پس نمیری!

خودش هم در عجب این اصرار و پافشاری بود؛ ولی چرا؟ چرا امشبش سیلاب شد؟

بنفشه با بهت زمزمه کرد.

- احسان!

- برو بیرون. انگاری خسته‌ای حرف‌های چرند تحویل میدی! بهتره کمی استراحت کنی.

این‌بار بنفشه طاقت از کف بریده، قدمی به سمتش نزدیک شد و گفت:

- ببین جناب، من واسه خودم مختارم، پس این رو هیچ وقت فراموش نکن. چرا امشب رو می‌خوای خراب کنی؟ لااقل بذار آخرین شبمون خوب تموم بشه. می‌دونم قرار بود این‌جا کار کنم و تو صاحب کارم باشی؛ ولی تا کی؟ بالاخره که باید برم!

احسان دستانش را محکم مشت کرد. بحث لجبازی‌ بود؟ باشد!

- پس تصمیمت رو گرفتی؟

بنفشه از این کوتاه آمدن ناگهانیش شوکه شد؛ اما پس از مکثی با لحنی نه چندان قاطع گفت:

- اوهوم.

- باشه. اگه زیادی عجله داری، همین امشب برو!

بنفشه از حرفش جا خورد. بغضش گرفت. توقع نداشت به این زودی مجابش کند، آن‌هم این‌گونه سخت و سرد! راستی‌راستی داشت از خانه بیرونش می‌کرد! آه، چه خداحافظی تلخی!

لب‌هایش را محکم به هم دوخت. باید سکوت می‌کرد، لااقل به حرمت تمام با هم بودن‌هایشان. برخلاف احسان که همه چیز را برید و شکست. احسان تلخ بود دیگر، طعمش هم هیچگاه عوض نمیشد. اصلاً چه بهتر که داشت می‌رفت؛ ولی... .

پوزخندی زد و رو به او که نگاهش نمی‌کرد و عبوس به طرف چپش خیره شده بود، گفت:

- ممنون و... خداحافظ.

فوراً از اتاق بیرون رفت. امشب ظرفیتش کامل شد! دیگر اجازه خرد کردنش را نمی‌داد. بس بود، بس!

شاید بحث لجبازی بود؛ اما هر چه که بود، خیلی سریع در میان سیلاب اشک‌هایش چمدانش را بست و از خانه بیرون شد؛ بی مکث!

گویی کسی منتظرش بود که فوراً تصمیم به ترک کردن گرفت.

می‌دانست اگر فقط یک لحظه درنگ کند، پشیمان می‌شود. بایستی هم اینک که دل از صاحبش رنجیده، پا به فرار می‌گذاشت.

آری، دلی که از صاحبش رنجیده. از اربابی ظالم و بی رحم.

کاش این‌گونه با صاحب دلش آشنا نمیشد! افسوس که دیر متوجه ارتقای محبوبیت احسان شد. کی از اربابیت کارش، شد ارباب تمامش؟

آن حرف‌هایی که بی رحمانه بر سرش کوفته شد، همچو ضربه‌های خنجری عذابش می‌دادند. آن‌قدر دل‌گیر شده بود که هلک‌کنان بدون این‌که با تاکسی تماس گیرد، در کوچه‌ خیابان‌ها پرسه زد.

شب و تنهایی و یک حال خراب! 

احسان همچنان به جای خالی‌ بنفشه زل زده بود. شوخی بود دیگر؟ او نمی‌رفت. نه، او اجازه نداشت ترکش کند. بنفشه رفیق نیمه راه نبود. رفیق؟ یعنی برای یک رفیق، این‌گونه آشفته شده بود؟

فعلاً وقت فکر کردن به نسبت بنفشه با خودش نبود، بایستی می‌رفت و جلویش را می‌گرفت.

پر سر و صدا و پریشان خود را به طبقه پایین رساند. از دیدن در نیمه باز اتاق بنفشه، به طرفش خیز برداشت و در را با شتاب باز کرد و گفت:

- بنفشه نه!

ولی از دیدن اتاق خالی سرمایی به وجودش چنگ زد.

لعنتی، لعنتی! باز هم گند زده بود. باز هم دیوانگی کرده بود. پس کی عاقل میشد؟ کی؟!

باید به دنبالش می‌رفت. حتماً تا به الآن زیاد دور نشده؛ ولی کجا می‌رفت؟ از که سراغش را می‌گرفت؟

از این همه سوال بی جواب فریادی کشید و مشتش را محکم به دیوار کوبید. درد داشت؟ نه به اندازه قلبش!

آشفته و پریشان همچو دیوانگان در سالن قدم میزد.

او عشق اولش را به خاطر عقده‌هایش از دست داد؛ ولی اینک... آیا دوباره عاشق شده بود؟ اگر نه، پس چرا حالش این چونین پریشان بود؟ حتی آشفته‌تر از هنگامی که آن واژه نحس "بله" را از زبان گیتا شنید!

مکث کرد. به موهایش چنگ زد و کمی سرش را مایل به عقب خم کرد. آری! او عشق اولش را از دست داد چون دیوانه بود؛ اما اینک نمی‌گذاشت به خاطر ندانم کاری‌هایش مرغش از قفس بپرد. لازم باشد با جفت دستانش اسیرش می‌کرد؛ ولی نمی‌گذاشت رهایش کند.

سریعاً به طرف جاسویچی خیز برداشت و سویچ ماشین را چنگ زد. او را پیدا می‌کرد. شهر را زیر پایش می‌گذاشت و پیدایش می‌کرد!

***

روی میدان نشسته بود و بی چاره‌وار بدون توجه به نگاه بقیه گریه می‌کرد. صدای هق‌هق آرامش میان غوغای ماشین‌ها گم شده بود. اصلاً ای کاش لال میشد و پیشنهاد آذرافروز را قبول نمی‌کرد. مهم این بود که در کنارش بود؛ اما الآن خودش با دست‌های خودش گل خوشبختیش را پرپر کرد.

با نوری که به چشمانش خورد، عصبی اخم درهم کشید. 

- اَه کور شدم، بابا بکش کنار.

صدای باز و بسته شدن در ماشین شنیده شد. ظاهراً راننده پایین آمده بود.

عجب زبان نفهم‌هایی پیدا می‌شدند! نور را در چشمانش میخ کرده، حالا ماشین را رها می‌کرد؟ عجب!

از جایش بلند شد. حوصله بحث کردن نداشت، برای همین خواست از آن‌جا برود.

- بنفشه؟

از شنیدن صدای گرفته و لرزان احسان خشکش زد. سریع به عقب چرخید تا شنیده را باور کند؛ اما وقتی چهره پریشان و شانه‌های خمیده‌اش را دید، به شکش یقین پیدا کرد.

فوراً اشک‌هایش را پاک کرد و سرد گفت:

- چرا اومدی این‌جا؟

احسان به سمتش خیز برداشت که چشمانش گرد شد و متعجب نگاهش کرد. احسان در یک قدمیش لب زد.

- غلط کردم، نرو!

و بنفشه چشم در چشمانش نوسان می‌کرد.

- امشب رو فراموش کن، باشه؟ می‌خوای بری توی پرورشگاه کار کنی؟ حرفی ندارم، فقط... فقط... .

چه قدر ابرازها سخت شده بودند!

بنفشه اخمو و عبوس گفت:

- میرم، دیدی که رفتم! الآن اومدی که چی بگی؟ بیشتر از این خردم کنی؟

- ببخش! بد اخلاقی‌هام رو ببخش، دیوونگی‌هام رو ببخش.

بنفشه بغضش گرفت. چه قدر صدای لرزان احسان برایش زجرآور بود. 

با دلخوری گفت:

- خودت از خونه‌‌ات بیرونم کردی!

- نادونی کردم.

- دیگه دیره. من باید بر... .

ناگهان احسان با دادی که کشید، حرفش را خورد.

- نه! دیر نیست، هیچ وقت دیر نیست. تو ترکم نمی‌کنی، اجازه نمیدم بری.

قطره اشکی روی گونه‌اش افتاد.

- اگه گیتا رو از دستم دادم واس خاطر این بود که دیوونه بودم؛ ولی اگه تو رو از دست بدم، دیوونه میشم!

بنفشه از شنیدن اسم گیتا عصبی شد؛ اما با ادامه حرفش گویا او را در خلسه‌ای پرت کرده بودند!

متعجب لب زد.

- احسان... می‌فهمی چی داری میگی؟

کار از کار گذشته بود دیگر. امشب برای دل بود. بایستی زبان عشق حرف میزد، پس خداحافظ منطق سیاه!

- می‌خوام واسه یک بار هم که شده به دلم گوش بدم. دیگه نمی‌خوام دیر بشه، نمی‌خوام شرمنده دلم بشم.

چه داشت پیش می‌آمد؟ گویا رویا بود. یک رویای زیبا!

- بنفشه؟

قطره اشکی از چشم بنفشه چکید. با بهت و زمزمه‌وار احسان را صدا زد که یک‌باره احسان فاصله را از بین برد و دخترک ریزه‌میزه‌اش را محکم میان بازوانش فشرد. نمی‌خواست رهایش کند، ابداً نمی‌خواست!

با چشمانی که محکم بسته بود و اخم داشت، لب زد.

- جات باید همیشه این‌جا باشه. جای ثابتت فقط همین‌جاست!

چه می‌گفت؟ می‌گفت خوشبخت شده و ای راوی پرونده را ببند؟ زندگی همین بود؟ یک شروع و یک پایان؟ نه، قطعاً که نه. آن‌ها آغازی برای شروع داشتند؛ اما پایان... هرگز!

بگذار این‌بار نگوییم قصه تمام شد و کلاغ به خانه رسید. بگذار خودشان زندگی را پیش ببرند. بگذار فریاد عشق را بانگ کنند. همین‌جا رهایشان کن، یک رهای بی پایان!

《پایان》

جلد اول: تا تلافی

***

از دیگر آثار این نویسنده:

رمان سمبل تاریکی(جلد اول)

رمان زوال مرگ(جلد دوم)

رمان انقضای عشقمان(جلد اول)

رمان قند و نبات(جلد دوم)

رمان در بند زلیخا(جلد اول)

رمان زیبای یوسف(جلد دوم)

رمان بخت سوخته

رمان آبرافیون‌ها
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.