حکایات مکافات : پادشاه و مرد کشاورز

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

یکی بود ، یکی نبود ...
روزی ، روزگارانی ، در زمان های دور ...
پادشاهی با ملازمانش جهت شکار به دشت رفته بودند .
به دنبال آهویی می تاختند و تیر می انداختند .
تا که آهو موفق به فرار شد و به فرمان پادشاه از تاخت ایستادند .
گرد و خاک که فرو نشست ، پادشاه به اطراف نگاه کرد و پرسید : کسی میداند کجا هستیم ؟ و یا راه بازگشت کجاست ؟
ملازمان به اطراف نگاه کردند و دریافتند که گم گشته اند !
به فرمان پادشاه راهی را در پیش گرفتند و بسیار رفتند ، 
خود و اسبان ، گرسنه و تشنه و خسته بودند و هوا رو به تاریکی می رفت ،
تا از دور آبادی ای به چشم دیدند ،
و به مردی کشاورز رسیدند ،
خیشی بر گاوی بسته بود و زمین را شخم می زد ،
به انتهای رج که می رسید ، بشکن می زد ! 
گاو را بر می گرداند ، و رجی دیگر شخم می زد ، و بشکنی دیگر میزد ! 
در حالی که عرق از سر و رویش می ریخت !
پادشاه از کرده مرد کشاورز در عجب شد !
وزیر را دستور داد تا به آبادی رود تا در مورد مرد کشاورز  اطلاعات کسب کند .
وزیر و تنی از ملازمان به تاخت در آمدند .
پادشاه به مرد کشاورز نزدیک شد و گفت : درود خداوند بر تو باد ، من و یارانم مدتی است در بیابان سرگشته ایم و تقاضای کمک داریم .
مرد کشاورز به آنان درود گفت و در حالی که مشک آب را برایشان می آورد گفت : تا شهر راه زیادی است و روز به پایان رسیده ، بهتر است امشب را در آبادی ما بمانید و در منزل من استراحت کنید تا سحر گاهان به راه خود روید .
پس خیش را از گاو باز کرد و وسایلش را برداشت و به راه آبادی رفت  ،
در حالی که پادشاه و یارانش در پی او می رفتند .
به نزدیک آبادی که رسیدند ، وزیر ، خود را به پادشاه رساند و اطلاعاتی را که جمع کرده بود ، به عرض رساند و گفت : آن مرد کشاورز مردی است خوش نام ، که نان از بازوی خود خورد ، و زنی دارد به غایت خوب و فهمیده ، و راز شادمانی او در هنگام کار سخت هم ، همین داشتن زن خوب است !
پادشاه به فکر فرو رفت !
هنگامی که به نزدیکی خانه او رسیدند ، زن مرد کشاورز که از صدای درا و زنگوله ای که بر گردن گاو بود و از رسیدن مردش به خانه خبردار شده بود درب منزل را گشود و به استقبال او آمد .
افسار گاو را گرفت و به طویله برد و تیمار کرد .
به نزد همسرش برگشت که بر لب حوض نشسته بود ،
با خوشرویی خسته نباشید گفت و با ظرفی ، آب بر دست و پای مرد ریخت ، تا غبار راه بشوید .
و پارچه ای تمیز به او داد .
 مرد کشاورز ماجرای میهمانان سر زده را به او باز گفت .
زن تا شنید به درب منزل رفت و میهمانان را با خوشرویی به خانه دعوت کرد ، در حالی که پادشاه کرده او را زیر نظر داشت .
پادشاه و تنی چند به خانه وارد شدند و دیگران به تیمار اسبان و نگاهبانی ایستادند .
زن به سرعت سفره ای باز کرد و هر آن چه در توانش بود و مقدور داشت ، مهیا کرد .
عده ای از ملازمان تناول کردند و به بیرون رفتند و آن عده دیگر داخل شدند و همگی سیر شدند .
تا موقع خواب شد .
زن چون پروانه ای بر گرد شویش می چرخید و اسباب آسایش او و حال ، میهمانانش را فراهم می کرد .
بی آنکه لب به سرزنش شوی باز کند .
پادشاه که رفتار زن کشاورز را با رفتار زنان خود می سنجید ، با فکری عجیب به خواب رفت !
صبح روز بعد ملازمان آماده سفر شدند ، در حالی که پادشاه هنوز بر سر سفره صبحانه نشسته بود .
وزیر به نزدش رسید و گفت : پادشاها وقت رفتن است .
ولی با شنیدن جواب پادشاه میخکوب بر جای ماند !
عرض کرد : اگر شما به کاخ برنگردید ، پس چه کسی امورات ملک را بر عهده گیرد ؟!
پادشاه که فکرهایش را کرده بود گفت : مرد کشاورز را صدا کنید تا به درون آید .
مرد کشاورز نزد پادشاه نشست در حالی که هنوز او را نمی شناخت !
پادشاه از مرد روستایی بابت پذیرایی اش تشکر کرد و خود را معرفی کرد و گفت : ای مرد کشاورز من پادشاه تو هستم ! و از این که به ما کمک کردی و از هر آن چه که در توان داشتی از ما دریغ نکردی ، از تو سپاسگذارم و می خواهم لطف تو را جبران کنم و هم خواسته ای از تو دارم !
مرد کشاورز که تازه پادشاه را شناخته بود ، زمین ادب  بوسید و بر پادشاهش درود فرستاد و گفت : سراپا گوشم امر بفرمایید ؟
پادشاه گفت : ای مرد ، من مدتی است که از دست زنان خود عاصی گشته ام ! و در کار آنان راه به جایی نمی برم ، و دیگر حاضر نیستم لحظه ای وجودشان را تحمل کنم ! 
از تو می خواهم به جای من به قصر روی و امورات ملک را بر عهده گیری و در کار زنانم تدبیر کنی ،
من هم  در خانه تو  می مانم تا به آرامش رسم !
مرد کشاورز که از خواسته پادشاه در عجب مانده بود گفت : امر ، امر شماست ، اما من کشاورزی ساده هستم و هیچ اطلاعی از امورات ملک ندارم ! چگونه خواهم توانست در این کار تدبیر کنم ؟!
پادشاه گفت : وزیر تو را یاری خواهد رساند و هر آن چه لازم باشد از امورات ملک به تو خواهد آموخت ، لطف مرا قبول کن و زندگی محقر روستایی خود را به من بخش و برو تا در ثروت و نعمت بسیار ، مابقی عمر خود را سر کنی !
تا این که کشاورز قبول کرد !
رفت تا با همسر خود بدرود بگوید .
وزیر که با پادشاه تنها شده بود پرسید : پادشاها ، اگر روزی شما قصد بازگشت داشتید و این مرد حاضر به دادن تخت شاهی نشد ، چه ؟!
پادشاه گفت : آن روز من به خواسته و آرزوی خود خواهم رسید ! چرا که از پادشاهی خسته شده ام و زندگی با آن سه زن عفریته از مرگ برایم بدتر است ! و همین زندگی ساده روستایی را ترجیح می دهم !
مرد کشاورز با چشمانی خیس وارد شد ، لباس های کهنه خود را با لباس شاهی تعویض کرد ،
بر پشت اسبان نشستند ، و به سوی قصر به تاخت در آمدند .
چند روزی گذشت ، و مرد روستایی که اکنون در هیبت پادشاه فرو رفته بود کم کم داشت بر اوضاع مسلط می شد و وزیر هر آن چه لازم بود در اختیارش می گذاشت .
تصمیم بر امورات مملکت را بر عهده وزیر گذاشته بود و بیشتر توجه خود را بر آن سه زن پادشاه قرار داده بود تا سر از کار آنان به در کند ، و بفهمد که چگونه توانسته اند پادشاهی را به چنین امری وادار کرده و او را از قصر خود فراری دهند !
پس ، شروع به کسب اطلاعات در مورد آن سه زن کرد .
با اطلاعاتی که کسب کرده بود ، دریافت که آن سه زن ، هر یک در امری بد ، زبان زد خاص و عام گشته اند .
زن اولی به ولخرجی شهره بود .
برای خویش و اطرافیانش پارچه های گران قیمت می خرید و زیور آلات گران بهایی تهیه می کرد و مدام در حال خرج کردن پول های پادشاه بود ، بی آن که توجهی به اوضاع خزانه داشته باشد ! و مدام از پول کمی که پادشاه به او می داد گله می کرد !
زن دومی فاسقه بود و معشوق های فراوانی بر گرد خود جمع کرده بود ، و آبروی پادشاه را برده بود .
و زن سومی ، زنی بود بد دهان .
کسی را یاری نبود که چند لحظه ای بیش ، نزد او طاقت بیاورد .
با زبان نیش دار خود چنان دیگران را می آزرد که تنها مانده بود و همگی از رویا رویی با او در اکراه بودند .
پادشاه جدید مدت ها فکر کرد ، تا که راهی پیدا کند ، تا شاید بتواند اخلاق بد آنان را از سرشان به در کند .
پس تصمیم به دیدار آنان گرفت .
شبی به دیدار زن اولی رفت .
و او را در حالی یافت که پارچه ای گران قیمت تهیه کرده بود ، خیاطی نزد وی بود و مشغول دوخت و دوز لباس بود ،
در حالی که زن لباس های بسیار داشت ، به حدی که تا پایان عمرش نیز کافی بود ! ولی ولعی خاص به ولخرجی داشت !
کفش های گران قیمت و بسیاری در اتاقش داشت و چندین کفش جدید نیز خریده بود !
پادشاه به او گفت : می بینم که در تجملات غرق گشته ای ! 
آیا کاری هست که بتوانم برای تو انجام دهم ؟
زن رو به او کرد و پرسید : آیا از این که مایه فخر و مباهات تو باشم آزرده ای ؟! 
من تمام تلاشم را می کنم تا آراسته ترین باشم و تو را در بین عموم سر بلند کنم .
و اگر کاری می خواهی برای من انجام دهی دستور ده تا مقررری ام را بیشتر کنند تا بتوانم با خیالی آسوده این چنین کنم !
پادشاه از کاخ او خارج شد و به سوی کاخ زن دومی رفت .
نزدیک کاخ که رسید غلامی را دید که با دیدن او به سرعت به درون کاخ دوید .
وارد شد ، تا این که زن به استقبالش آمد و پرسید : چه شده است که این گونه سرزده به دیدار من آمده ای ؟!
مرد که تشویش و اضطراب را در چهره او می خواند سخن کوتاه کرد ، تا به کاخ سوم رود .
به محض این که وارد شد ، زن سومی چون ببری زخمی به او حمله ور شد ! و او را به باد ملامت گرفت و پرسید : چه عجب ! بالاخره آمدید ! مگر زنان دیگرت چه دارند !؟ که من از آن بی بهره هستم ؟! نمی آمدی راحت تر بودم ! مگر من چقدر طاقت دارم ؟ تا بتوانم سرزنش و سر کوفت اطرافیان را تحمل کنم !؟ که نیش میزنند که شوهرت به تو بی محلی می کند ! و تو را به هیچ می پندارد ! و ارزشی برای تو قایل نیست ! 
و بدون وقفه و بدون نفس کشیدن بد و بیراه به مرد می گفت !
مرد چون چنین دید ! چاره ای جز ترک کاخ ندید و به بیرون از کاخ فرار کرد ! در حالی که هنوز صدای زن بد دهان را می شنید که توهین هایش تمامی نداشت !
آن شب و شب و روز های بعد ، پادشاه در قصر شاهی و باغ های اطراف آن قدم می زد و سخت می اندیشید ، تا راه و چاره ای مناسب به جهت تغییر اوضاع پیدا کند .
تا روزی وزیر را فرا خواند و دستور داد تا هر چه سریع تر کاخی با ۸ درب بسازند ، و آن را در اختیار زن دومی بگذارند !
و به او دستور داد تا کلید خزانه را در اختیار زن ولخرج قرار دهند و او را مسئول خزانه کنند !
در حالی که هنوز به دنبال راهی برای اصلاح گفتار زشت ، زن سومی بود !
هنوز چند روزی از این تصمیمات او نگذشته بود که روزی وزیر سراسیمه خود را به او رساند و گفت : قربان ، خزانه در شرف خالی شدن است ! در حدی که پرداخت حقوق لشکریان مقدور نیست ! و همسر شما بی رویه نقدینگی و جواهرات را به دوستان و اطرافیانش می بخشد ! و چیزهای بیهوده می خرد ! چاره چیست ؟!
پادشاه پاسخ داد : چند روزی دیگر طاقت بیاورید ، تا اوضاع درست شود !
از آن سوی زن اولی که به خزانه دسترسی پیدا کرده بود و صاحب اموال بی پایان شده بود ، بی حساب و کتاب اموال را به فامیل و آشنایانش هدیه می داد .
تا روزی خواهر و شوهر خواهرش به دیدار او آمدند .
آن ها که لباس های فاخر پوشیده بودند و طلا و جواهرات بسیاری بر سر و گردن داشتند با فخر و افاده با او رفتار کردند !
و اموالشان را به رخ او کشیدند !
و لباس های او را مسخره کردند !
زن اولی که از این رفتار آنان منزجر شده بود ، لباس های خود را در پیش لباس های آنان بی قیمت یافت و احساس حقارت کرد !
تا این که کم کم متوجه شد وضع مالی اطرافیانش از او بهتر شده است !
حسادت بر او چیره شد و دستور داد تا درب خزانه را بستند !
و دیگر ریالی از اموال را بدون حساب و کتاب خرج نکرد !
و بدین گونه زن اولی اصلاح شد !
پادشاه به قصد دیدار زن سومی به کاخ او وارد شد تا بلکه بتواند با نصیحت و گفتگو ، گفتار زشت او را اصلاح کند !
اما به محض ورود ، زن ، که خبر ها به او رسیده بود ، شروع به انتقاد کرد و او را به باد ملامت گرفت ! و گفت : چه شد که به این جا آمدی ؟! به نزد همان ها برگرد ! لیاقت تو همان زن ها هستند ! مگر برای تو چه کرده اند ؟ که یکی را بر خزانه مسلط کرده ای ؟ و بهر آن یکی کاخی مجلل ساخته ای ؟! و به من هیچ نداده ای ؟! تو اصلا لیاقت زنی همچو من را نداری ؟! 
و گفتار زشتش را پایانی نبود !
پس پادشاه راهی جز فرار از آن کاخ نیافت !
و اما زن فاسقه که اکنون در کاخی با درب های زیاد سکونت گزیده بود ، با خیالی آسوده و راحت معشوق های خود را از دربی وارد می کرد و از دربی دیگر به بیرون می فرستاد ، بی آن که کسی بر او ظن برد !
پادشاه هر موقع که قصد دیدار او را داشت ، از قبل خبر می داد و هنگام ورود با صدای بلند اهل کاخ را از ورود خود آگاه می ساخت ، و با تعلل بسیار وارد می شد ! 
تا اگر شخص نا بایسته ای نیز در کاخ حضور داشت ، فرصت خروج‌ و فرار داشته باشد !
تا این که کم کم ، زن فاسقه از ندیمه و اطرافیانش می شنید که به او می گفتند : تو دیگر چگونه زنی هستی ؟!
با این که مردی داری به غایت دل پاک !
که کاخی با درب های زیاد برای تو ساخته است ، و هنگام ورود مطمئن می شود که تو بتوانی فاسقان را فراری دهی ! ولی باز هم تو به رفتار زشت خود ادامه می دهی ! و شرم بر تو باد !
تا این که رفتار و کردار همسرش و حرف های اطرافیان بر او  تاثیر کرد و زن بر رفتار خود شرم کرد .
دستور داد تا تمامی درب های کاخ را بستند ، به جز یک درب .
و عشق و زنانگی خود را تنها با شوهرش قسمت کرد و دیگر حاضر به دیدار کسی جز شوهرش نگشت ، و بدین گونه زن دومی اصلاح شد !
و اما زن سوم و بد دهن ...
مرد هر چه کوشید تا گفتار زشت زن را تغییر دهد ، توفیقی نیافت !
و هر چه گفت و هر چه کرد ، نتوانست که نتوانست تاثیری بر این اخلاق زشت او بگذارد !
تا جایی که از بد زبانی او به تنگ آمد !
و تصمیم گرفت که از دست او فرار کند !
پس سحر گاهی بر اسبی نشست و از قصر فرار کرد !
به آبادی خود رسید و به خانه قدیمی اش رفت .
پادشاه را دید که با لبی خندان مشغول گفتگو با همسرش است .
داستان را برای او تعریف کرد و از او خواهش کرد تا زندگی ساده ولی خوشبختش را به او باز گرداند !
لباس هایشان را عوض کردند .
پادشاه بر اسب نشست و در حالی که مرد روستایی و همسرش برای او دست تکان می دادند ، به سوی شهر روانه شد .



















دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.