حکایات مکافات : مادرت بمیرد علی !

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

یکی بود ، یکی نبود ...
روزی ، روزگارانی ، در زمان های دور ...
جوانی خوش قد و بالا به سبب آموزش بچه های روستایی به دهی رفت .
او عضو سپاهی دانش بود و حال به خانه کدخدا رسیده بود .
بر درب خانه کوبید ، تا دختری زیبا رو درب را برای او گشود .
جوان سپاهی دانش خود را معرفی کرد و گفت که قصد دیدار با کدخدا را دارد .
اما دختر از جایش تکان نمی خورد ! 
تا این که دختر زیبا روی دیگری نیز خود را به پشت درب رساند .
و مشغول نگاه کردن به او شدند !
و همین طور دختر زیبای سومی نیز به جمعشان افزوده شد .
صدای زنی از درون خانه به گوش رسید که می پرسید : چه کسی بود ؟ چرا دعوتش نکردید تا به درون آید ؟
دختر ها که تازه به خود آمده بودند ، جوان را به داخل حیاط تعارف کردند .
جوان وارد شد و به دور و اطراف نگاه می کرد ، حوض بزرگی در وسط حیاط بود .
 تا این که زن کدخدا به جلو درب خانه آمد و با دیدن جوان ، با او احوال پرسی کرد و علت آمدنش را به آن جا جویا شد .
جوان ، همان طور که مشغول توضیح دادن بود ، آن سه دختر را که بسیار شبیه یکدیگر بودند و گویا هر سه با هم خواهر بودند می دید که مشتاقانه به حرف های او گوش فرا داده بودند  .
کدخدا که داخل خانه بود و صحبت های آنان را می شنید به جلو درب آمد و حرف جوان را قطع کرد و گفت : چرا او را این گونه ، ایستاده ، به حرف کشیده اید ؟ بگذارید تا به درون خانه بیاید و اندکی استراحت کند و آبی بنوشد و نفسی تازه کند ، تا سر فرصت مابقی داستانش را برایمان تعریف کند ، وقت زیاد داریم !
و جوان را به داخل خانه تعارف نمود .
جوان به داخل خانه رفت .
 گرم گفتگو شده بودند و از هر دری سخن می گفتند .
در این میان دختران در گوش یکدیگر پچ و پچ می کردند و می خندیدند و مادرشان با چشم غره ای ، هر از گاهی آن ها را به سکوت دعوت می کرد .
تا که صحبت به آن جا رسید که کدخدا گفت : ما تو را در همین ده ، نگاه خواهیم داشت و خانه ای برایت ترتیب داده و از جهت این که حس تنهایی نداشته باشی ، دختری را به همسری تو در خواهیم آورد ، اگر مایلی از میان دختران من یکی را انتخاب کن .
جوان که مدتی بود صحبت می کرد و گلویش خشک شده بود ، 
با این پیشنهاد کدخدا به دختران نگاهی خریدارانه انداخت ! و آنان را از نظر گذراند .
یکی از دیگری زیباتر می نمودند و جوان در انتخاب یکی از آنان دچار سرگشتگی شده بود .
تا این که از جهت این که فرصتی بیشتر به خود دهد و رفع تشنگی کرده باشد ، تقاضای لیوانی آب نمود .
مادر به دختران اشاره ای نمود و دختر بزرگتر به بیرون رفت تا لیوانی آب آورد .
و دوباره مشغول صحبت کردن شدند .
دقایقی گذشت و از آب خبری نبود !
پس مادر به دختران اشاره کرد و این بار دختر وسطی به بیرون رفت .
و دختر بزرگتر را دید که بر لب حوض نشسته است و در آب می نگرد و می گرید !
از او وضع حال را پرسید و دختر بزرگتر در حالی که می گریست گفت : به آن می اندیشم که اگر آن جوان مرا به زنی انتخاب کند و با او به خانه بخت روم و خدا پسری به من عطا کرده که نام او را علی بگذارم و  روزی علی در حال بازی کردن ، به درون این حوض بیفتد و خفه گردد ! آخر من چگونه مادری هستم که نتوانسته ام جان او را حفظ کنم ؟! ای که مادرت برایت بمیرد علی ! و با صدای بلند شروع به گریستن کرد !
دختر وسطی که این داستان را شنید بسیار متاسف شد و گفت : اگر این گونه باشد که من هم خاله او هستم ! 
و شروع به گریستن کرد !
دختر کوچکتر که در پی آنان روانه شده بود ، به آنان رسید و علت گریه کردن آنها را جویا شد و وقتی شنید ! گفت : من هم که خاله کوچک او هستم ! ای خاله ات برایت بمیرد علی !
 و او هم شروع به گریستن کرد !
مرد سپاهی دانش که حالا تشنگی بر او فشار می آورد ، دوباره تقاضای لیوانی آب کرد !
و این بار کد خدا رو به همسرش گفت : برخیز و برو تا ببینی چرا دختران هنوز آب نیاورده اند ؟ و خود برای داماد آینده امان لیوانی آب بیاور .
زن کد خدا به داخل حیاط رفت و در کمال تعجب دخترانش را دید که گیس می کشیدند و چنگ بر صورت می زدند ! و در حال گریه و زاری بودند !
پرسید : چه شده است ؟! به چه روی این چنین گریانید ؟
و چون داستان شنید ! 
بی حال بر روی زمین افتاد و خاک بر سر می ریخت و می گفت : مادر بزرگت برایت بمیرد علی ! این دیگر چه مصیبتی بود که بر سرمان نازل شد ! و چنگ بر صورت می کشید !
کدخدا که از تاخیر همسر و دخترانش نگران شده بود از میهمان عذر خواست و خود به حیاط رفت .
شهر شامی در مقابلش دید !
همسرش بی حال بر روی زمین افتاده بود و خاک بر سر می کشید ! دخترانش هر کدام با ناخن هایشان صورت هایشان را زخمی کرده بودند و به سختی در حال شیون و گریه و زاری بودند !
ترسید و خود را به آنان رساند و پرسید : چه شده است ؟! چه اتفاقی افتاده است ؟! 
ولی گریه امانشان نمی داد تا موضوع را باز گویند !
تا این که دختر بزرگتر به حرف آمد و گفت : وقتی به حوض  رسیدم تا لیوانی آب بیاورم ، و نگاهم به عمق این حوض افتاد ، با خود فکر کردم که اگر همسر آن جوان شوم و خدا فرزندی به ما داد که نامش را علی گذاشتیم و از قضا روزی از روزها که در حال بازی بود ، به درون این حوض افتاد و غرق گردید ! من باید چه کنم ؟! مادرت بمیرد علی !!
و شیونش به آسمان بلند شد !
دختران دیگر و مادرشان هم با صدای بلند تری گریستند !
کدخدا دستش را بر پیشانی اش کوفت و گفت : لعنت خدا بر من که مواظب او نبودم ! ای پدر بزرگت به فدایت علی ! و های های بنای گریستن گذاشت !
جوان سپاهی دانش که از تشنگی در حال هلاک شدن بود و از تاخیر کدخدا و اهلش ، کنجکاو شده بود ، از جای برخاست و از اتاق بیرون رفت .
به حیاط رسید و با صحنه عزاداری بزرگی روبرو شد !
خانواده کدخدا را می دید که به سختی در حال شیون بودند !
گیس می کشیدند و خاک بر سر می ریختند !
پرسید : چه اتفاقی افتاده است ؟!
دختر بزرگتر در میان گریه هایش گفت : آمدم تا بهر تو لیوانی آب بیاورم و اندیشیدم که اگر تو مرا از بین خواهرانم به زنی انتخاب کنی و با هم به خانه بخت رویم و خدا پسری به ما دهد که نام او را علی بگذاریم و روزی که به دیدار پدر و مادرم آییم و علی در حال بازی به درون این حوض افتد و خفه گردد ! چه خواهد شد ؟! ای که مادر به فدای فرزند شود ! و گریستن از نو آغاز کرد !
جوان سپاهی دانش که مبهوت مانده بود ! از دختر وسطی پرسید : او مادرش است و گریه می کند ! تو برای چه می گریی ؟
دختر وسطی گفت : خوب من خاله اش هستم و باز گریست !
جوان از دختر کوچکتر پرسید : تو چرا گریه می کنی ؟
دختر کوچکتر گفت : خوب من هم خاله کوچک او هستم ! و باز گریست !
جوان از زن کدخدا پرسید : شما چرا گریه می کنید ؟!
زن کدخدا گفت : مگر نمی بینی که اولین نوه ام چگونه در حوض غرق خواهد شد !؟ و باز گریست !
جوان از کدخدا پرسید : شما دیگر چرا گریه می کنید ؟!
کدخدا گفت : دیدی که چگونه نتوانستم از خانواده ام محافظت کنم و این گونه عزادار شدیم ؟!
جوان سپاهی دانش کمی فکر کرد و ناگهان بر یقه لباس کدخدا چنگ انداخت و گفت : پس اگر این گونه باشد و من پدر علی باشم ! ولی دم محسوب خواهم شد ! پس باید دیه و خونی بچه ام را به من بپردازید !!
با هم گلاویز شدند ! در حالی که زنان به شیون بودند !
پایان .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.