حکایات مکافات : طلسم بادمجان 

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

یکی بود ، یکی نبود ...
روزی ، روزگارانی ، در زمان های دور ...
خانم خانه ای قصد پختن میرزاقاسمی نمود ، تا همسرش را که بسیار آن خوراک را دوست می داشت ، هنگام ورود به خانه ، غافلگیر کند .
پس اسباب و لوازم و مواد اولیه آن را مهیا کرد .
اما بادمجان در خانه نداشت .
پس ، دختری را که در خانه اشان کار می کرد ، فرا خواند .
مقداری پول به او داد و گفت : به بازار برو و مقداری بادمجان بخر و با خود به خانه بیاور .
دختر پول را گرفت ، اما نمی رفت !
خانم پرسید : پس معطل چه هستی ؟ زودتر برو و خرید کن و بیا ، تا قبل از رسیدن همسرم بتوانم برای ناهار ، میرزاقاسمی را درست کنم .
دختر که کمی سرخ شده بود ، گفت : اما من بادمجان را نمی شناسم !
خانم خانه که تعجب کرده بود ، گفت : وا ! بادمجان که شناختن نمی خواهد ! بدنش سیاه است و کلاهی سبز دارد ! حال تا دیر  نشده است برو و زود تر برگرد .
و دختر از خانه بیرون رفت .
دختر داشت به سمت بازار می رفت که ناگهان چشمش بر بادمجانی افتاد !
و همانطور که خانم گفته بود ، بدنی سیاه و کلاهی سبز رنگ داشت !
پس به سوی او رفت و گفت : ببخشید ، خانم خانه امان با شما کار دارد !
ملا ، که این حرف را شنید ، با خود فکر کرد که حتما در خانه آنان مجلسی برقرار است و به او نیاز دارند !
پس با دختر به سوی خانه آنان روان شد !
تا به درب منزل رسیده و وارد شدند .
دختر صدا داد که : خانم ، بادمجان را آوردم !
خانم خانه که در آشپزخانه بود صدا داد و گفت : بسیار خوب ، آن را به لب حوض ببر و بشوی ، سرش را ببر و پوست آن را بکن !
دختر به ملا گفت : لطفا بر لب حوض نشینید ، تا شما را بشویم و پوستتان را بکنم !
ملا با تعجب به او نگاه می کرد و با خود می اندیشید که این دیگر چگونه شوخی ای است !
تا این که دختر با چاقویی در دست از خانه خارج شد و به او گفت : لطفا بر لب حوض نشینید !
ملا با خنده بر لب حوض نشست !
دختر سطلی از آب حوض پر کرد و بر سر ملا ریخت !
ملا که عبای سیاه و مندیل سبزش خیس شده بود از جای برخاست و گفت : چرا چنین کردی ؟! 
که دید دختر با چاقو به سوی او می آید و می گفت : لطفا گردنتان را بر لب حوض بگذارید تا سرتان را ببرم !
ملا که عصبانی شده بود ، گفت : این چه مسخره بازی است که از خود در آورده ای ؟! 
ولی هنگامی که دختر را مصمم دید ! سعی کرد که از دست او فرار کند !
ملا بر گرد حوض می دوید و فریاد میزد : کمک ! مرا از دست این دختر دیوانه نجات دهید !
و دختر با چاقویی در دست در پی او می دوید و می گفت : خانوم ، بادمجان نمی گذارد سرش را ببرم !
تا این که از سر و صدای زیاد خانم خانه ، خود را به حیاط رساند و صحنه را دید !
چاقو را از دست دختر گرفت و از ملا عذر خواهی کرد و برایش لیوانی شربت آورد .
و داستان درست کردن میرزاقاسمی و خرید کردن بادمجان توسط دختر را و این که او بادمجان را نمی شناخته و او را با بادمجان اشتباه گرفته است ، برای او تعریف کرد !
ملا که فهمید دختر سهوا اشتباه کرده است و حال ، جان خود را به سلامت به در برده بود ، عذر خواهی خانم خانه و آن دختر را پذیرفت ، در حالی که هنوز از این اتفاق دل چرکین بود .
پس به خانم خانه پیشنهاد داد تا به همراه دختر به بازار برود و بادمجان خریده تا دختر آن را به منزل آورد .
بالاخره خانم خانه راضی شد ، و پول بیشتری از جهت لطف ملا و اسباب کدورت وی  به او داد و ملا و دختر از خانه خارج شدند .
به بازار رسیده و بادمجان خریدند و ملا وردی خواند و در پاکت بادمجان ها پوف کرد !
پاکت را به دست دختر داد و او به سوی خانه روانه شد !
به خانه که رسید ، صدا داد : خانم ، بادمجان را آوردم !
و این بار خانم خانه سراسیمه به حیاط دوید و با دیدن بادمجان ها در پاکت ، نفس راحتی کشید و خیالش آسوده گردید !
پس به طبخ خوراک مشغول شد .
نزدیک ظهر شده بود ، و موقعی بود که معمولا همسرش به منزل می آمد .
خانم خانه درب ظرف میرزاقاسمی را که هنوز روی اجاق بود ، برداشت ، تا خوراک را مزه کند و طعم آن را بچشد ، تا اگر ادویه ای لازم بود ، به آن اضافه کند !
طعم خوبی داشت و مورد پسندش بود !
اما برای این که مطمئن شود به دختر گفت : زهرا پوف ! بیا و تو هم پوف ! مقداری از این خوراک پوف ! بچش پوف ! تا ببینی پوف ! طعمش چگونه است ؟ پوف ! ای خدا پوف ! مرگم دهد ! پوف ! چرا پوف ! این گونه شد ؟! پوف !
و دستش را بر دهانش گذاشت !
تا دیگر این صدا از دهانش خارج نشود !
دختر به آشپزخانه آمد و مقداری از خوراک را بر دهان گذاشت و خورد و گفت : طعمش خوب است ، پوف ! مثل همیشه دست پختتان پوف ! خوب است پوف !
به گریه افتاد و گفت : چرا پوف ! این طوری شد ؟ پوف !
خانم خانه گفت : برو پوف ! خانم همسایه پوف ! را بگو پوف ! بیاید پوف ! تا ببیند پوف ! چرا پوف ! اینگونه است ؟ پوف !
دختر به بیرون خانه دوید و کمی بعد با خانم همسایه به آشپزخانه وارد شدند .
خانم همسایه پرسید : چه شده است ؟!
خانم خانه گفت : نمیدانم ! پوف !
هر چه هست پوف ! مربوط به پوف ! همین خوراک است ! پوف !
زن همسایه در حالی که لقمه ای از میرزاقاسمی را بر دهان می گذاشت ، گفت : نه خواهر ! مگر می شود که با خوردن پوف ! میرزاقاسمی پوف ! این طور شود ؟! پوف ! وای ! پوف ! راست گفتی ! پوف ! هر چه هست پوف ! مربوط به پوف ! همین است ! پوف !
که در همین هنگام مرد خانه وارد منزل شد .
خانم خانه که کلی برای طبخ خوراک وقت گذاشته بود و خوراک دیگری آماده نداشت ، سفره را پهن کرد و ظرف میرزاقاسمی را وسط سفره گذاشت !
مرد ظرف را به پیش کشید و بسم الله ای گفت و لقمه ای بزرگ از نان و میرزاقاسمی را بر دهان گذاشت !
خانم خانه دل در دلش نبود تا که ببیند چه اتفاقی می افتد ؟!
و مرد در حالی که لقمه دیگرش را آماده می کرد ، گفت : دستت درد نکند پوف ! بسیار خوشمزه است پوف ! چرا خودت پوف ! نمی خوری ؟ پوف !
چرا پوف ! این طور شدم ؟ پوف !
خانم خانه که حال به گریه افتاده بود ، داستان خرید بادمجان و ملا را باز گفت : زهرا را پوف به خرید بادمجان پوف فرستادم پوف ولی او ملایی را پوف به اشتباه پوف به خانه اورده بود پوف و می خواست سرش را پوف ببرد پوف که به دادش رسیدم پوف و او با پوف زهرا رفتند و این پوف بادمجانها را پوف خریدند پوف !
مرد گفت : حتما پوف همان ملا پوف کاری کرده پوف که این گونه پوف شده است پوف !
زن گفت : پوف دیگر نمیدانم پوف !
مرد گفت : زهرا را پوف بگو پوف تا با من پوف بیاید تا به پوف بازار پوف رویم پوف تا شاید بتوانیم پوف او را پیدا کنیم پوف !
زن گفت : باشد پوف الان پوف !
مرد لباسهایش را پوشید و با دختر قصد بازار کردند تا شاید ملا را پیدا کنند .
دختر گریه می کرد و می گفت : من پوف تقصیری نداشتم پوف من چه می دانستم پوف که بادمجان و ملا پوف یک شکل هستند پوف !
و مرد می گفت : اینک پوف دیگر پوف کار از کار پوف گذشته است پوف و حواست پوف به مردم باشد پوف تا او را پوف بیابیم !
ناگهان دختر گفت : پوف خودش پوف است پوف !
مرد به ملا نزدیک شد و داستان باز گفت !
ملا که حسابی دلش خنک شده بود وردی خواند و بر روی آنان پوف کرد و گفتارشان درست شد .
بالا رفتیم ماست بود
پایین اومدیم دوغ بود
قصه ما دروغ بود !


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.