حکایات مکافات : عروس تعریفی
0
21
4
15
یکی بود ، یکی نبود ...
روزی ، روزگارانی ، در زمان های دور ...
خانواده ای به خواستگاری دختری رفتند .
خانواده عروس و داماد همگی دور تا دور اتاق نشسته بودند و سرگرم گفت و گو بودند .
خانواده عروس مشغول تعریف و تمجید از دخترشان بودند و می گفتند که از هر پنجه اش صد ها هنر می بارد !
تا این که اتاق سرد شد و دیدند که آتش اجاق و شومینه هیزمی در حال خاموش شدن است .
پس عروس تعریفی از جا برخاست و به سوی اجاق رفت تا آتش آن را چاق کند و بیفروزد .
چند تکه ای هیزم در اجاق نهاد و خم شد و شروع به فوت کردن در آن شد .
در حالی که همگان رفتار او را تحت نظر داشتند .
عروس که می خواست زودتر آتش را بیفروزد و به خانواده داماد نشان دهد که چقدر کاربلد است ، هم چنان با شدت بر اجاق فوت می کرد ، که به ناگاه بادی پر صدا از او در رفت !
و همگی شنیدند و مات ماندند !
عروس تعریفی که خجالت زده شده بود ، ضربه ای محکم بر باسنش زد و رو به او گفت : ای خدا مرگت دهد که آبروی مرا بردی !
پس پشتش را به اجاق کرد و گفت : بیا ! اگر تو بهتر پوف میکنی ! پس تو پوف کن !!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳