فراموش شده : نویسنده ی پنهان

نویسنده: sanny



شهابِ داستان آرمیتا را به خاطر منافعش میخواست، یک جورهایی از او سواستفاده کرده بود. اما با این حال آرمیتا دوستش داشت. تنها قسمت داستان که به من دلگرمی میداد.
علت نوشتن این داستان را درک میکردم، اما اگر او هنوز از رفتار آن روز من دلخور بود چرا اینطوری رفتار میکرد؟ فقط برای اینکه مثل داستانش نامزدش باشم تا همه چیز واقعی تر شود؟
فکر کنم حتی اگر دکترای روانشناسی هم داشته باشم نمیتوانم او را درک کنم...
آره، او از رفتار آن روز من اینطوری برداشت کرده بود که او را به خاطر جایگاهش و پدرش میخواهم. دقیقا چنین شخصی را هم در داستانش پیاده کرده بود. وای که چقدر دوران خوشی من کوتاه بود... آرامشی قبل از طوفان شدیدی که احساس واقعی آرمیتا را نسبت به من فاش کند. چرا داشت با من بازی میکرد؟ چرا مرا به قله میرساند و به دره پرت میکرد؟ چرا من به او اجازه ی چنین کاری را میدادم؟ البته... اصلا سوال ندارد. انقدر که وابسته ام، به خاطر ترسم از شکست و تنهایی به او چنگ میزنم و میگذارم از درماندگی ام تغذیه کند.


آرمیتا برای پنهان کردن اینکه توی تمام این سال ها رابطه ی او و برادرش به شدت سرد و غیرقابل تحمل بوده و برادرش برخلاف تصورش نه تنها والد جایگزینش نبوده، بلکه وکالت را میخواسته، جوری داستان را چرخانده بود انگار که این آرمیتا است که به انتخاب خودش قدرت رودست زدن را دارد، نه کسی که میتوان او را پس زد و از زندگی حذفش کرد.
داستان جدید درباره ی خواهر و برادر صمیمی ای بود که با ورود به دنیای بزرگسالی ارتباطشان کمرنگ میشود. برادرش دوست دختر پیدا میکند و کمتر به او محل میدهد.
او تلاش زیادی برای بدست آوردن برادرش میکند، اما راه به جایی نمیبرد. برادرش او را طرد میکند و او از سر لجاجت با برادرش، با همکارش قرار میگذارد، همان همکاری که زمانی دوست برادرش بوده. اما یکدفعه به آن همکار سرد و باجذبه علاقه مند میشود.
شهاب مرد قدرت طلبی است. روزی شرکت خانوادگی خودش را برای آرمیتا رو میکند که قدرت کمتری دارد. اعتراف میکند که قدرت میخواهد. به اینجا آمده است تا شرکت خودش را بالا ببرد.
به آرمیتا میگوید با آتو گرفتن از برادرش میتواند این کار را بکند. آرمیتا هم قدرت میخواهد. دوست ندارد همیشه نفر چندم باشد، دوست دارد زن رئیس باشد، رئیس دوم. پس او مفاسد اقتصادی برادرش که با کمک وکیلی خبره قانونی جلوه میکرده را از پرونده های اداری بیرون میکشد و رو میکند.
با دادگاهی شدن پرونده شرکت برادرش ضعیف میشود و شرکت خانوادگی شهاب به بهانه ی کمک مالی آنها را زیرمجموعه ی خود میکنند.
شهاب و آرمیتا با هم زندگی میکنند، اما رفتار شهاب به گرمی سابق نیست، آرمیتا عذاب وجدان میگیرد و به فکر بازگشت به برادرش که دائم در حال پس زدن او میباشد، است.
اما این قسمت حیران کننده ی قضیه نبود، قسمت حیران کننده را بعد از خواندن چند فصل از داستانش فهمیدم. حقیقتی که لرزه به تنم انداخت، به خیال خام خودم ریزترین ابعاد شخصیت او را میدانستم و مغرورانه فکر میکردم از هر چیزی که توی مغزش میگذرد حتی بهتر از خودش خبر دارم. اما احمق بودم. تا زمان طوفان واقعی هر دو آشنایی با هم غریبه اند...

با خواندن قسمتی از کتاب فهمیدم که همه ی ما، از جمله من، در حال دست کم گرفتن آرمیتا بودیم. همان قسمتی که من به جاسوسی که از طرف شرکت برادر آرمیتا وارد دم و تشکیلات ما شده حمله میکنم.
نماد آن در واقعیت گوشمالی دادن آن راننده بود. برای همین از من خواسته بود آن کار را بکنم، تا تصویری بی رحم را از خودم در ذهنش ایجاد کنم. تصویری که واقعیت عینی داشته باشد تا او بتواند با صداقت کامل و جزئیات دقیق بیانش کند.
قسمت عجیب آنجا بود که آرمیتا توی کتابش شرح میدهد که شهابِ درنده خو که منافعش به خطر افتاده چگونه به آن جاسوس حمله میکند.
او با مامورانش به سراغ جاسوس میروند. ولی خودش او را کتک میزند. تا سر حد مرگ هم کتک میزند. چیزی که واقعا اتفاق افتاده بود، اما من هیچ وقت بروزش نداده بودم.
من به آرمیتا گفته بودم که مامورانم ترتیبش را داده اند، او حتی نمیدانست که من حضور داشته ام!
با توجه به محرمانه بودن قضیه و روزمزد و قابل اعتماد بودن مامورانم مطمئنم خبر از جای دیگری هم به او نرسیده. پس تنها علت این قضیه این میتواند باشد که... او دقیقا میداند من در چنین موقعیتی چگونه رفتار میکنم.

او میداند من چگونه رفتار میکنم. من، برادرش، نگار، بهراد، پدرش. درسته. چطور تا حالا نفهمیده بودم؟ سراسیمه به داستان های ریز و درشتی که در فاصله ی بین نوشتن رمان اول و دومش نوشته بود و توی اینترنت پخش کرده یا چاپ کرده بود سر زدم و تاریخشان را با اتفاقاتی که در واقعیت افتاده بود مقایسه کردم.
داستان های مختلفی بودند. از پدری که در زمان جنگ جهانی اول جاسوسیِ دختربچه ی به ظاهر معصومش را برای کشور مقابل به جان خرید و تیرباران شد،
تا دختری اسپانیایی که در گیر و دار کارتل های مواد مخدر با قربانی کردن هر چیزی حاضر است از خانواده اش محافظت کند (نماد نگار)،
تا مرد روانشناسی که در حال کمک به یک بیمار اسکیزوفرن بوده، در حالی که آخرش مشخص میشود بیمار خودش بوده، شخص مقابل مادرش بوده و مادرش با اینگونه چیدن اوضاع توانسته او را درمان کند (آن مرد برادرش بود)
این رمان جدید هم که برای من بود. برخلاف بقیه حتی از اسم من هم استفاده کرده بود. همه ی ما تحت کنترلش بودیم. او عمل ها و عکس العمل های ما را کنترل میکرد...
او ماهرانه جوری نقش بازی میکند تا ما را به کارهایی وا دارد که میخواهد، ما هم فکر میکنیم که شخصی هستیم که به انتخاب خودمان برای زمین زدن یا نجات آرمیتا تلاش میکنیم.
آرمیتا توی هیچ کدام از داستان هایش شخصیت اصلی نبود، اما هسته ی مرکزی پیوند دهنده ی تمام آنها خودش بود. نه، او فقط یک نویسنده نبود. او داستان گردان زندگی هایمان بود. داستان گردانی پنهان.
بدترین شکست وقتی اتفاق می افتد که به پشت سرت و مسیر درازی که طی کرده ای نگاه کنی، مسیری به قدری طولانی که انگار ابتدا ندارد، و بفهمی که کل آن اشتباه بوده، تک تک قدم هایت.
باید برمیگشتم، باید یک بار دیگر از اول داستان شروع میکردم تا واقعیت را ببینم. خوشبختانه در داستان های او اشخاصی مثل من که در زمان نادرست در جای نادرست بودند، زیاد بود.

دیگر در تحقیق کردن و بیرون کشیدن اطلاعات از اینجا و آنجا استاد شده بودم. فهمیدم که خودش نگار را تحریک کرد که قدرت طلبی کند، به یادش آورد که همیشه پایین بوده و تحقیر شده، او را در موقعیت هایی قرار داد که به چشم خود ببیند در هر زمینه ای آرمیتا از او بهتر است. همزمان با دوست پسرش سردی کرد. مقدمه ی نوشته هایش را بوجود آورد.
از روحیه ی پدرش خبر داشت، بعد از شکایت نگار خودکشی ای ناموفق کرد تا پدرش را مجاب کند گناه را برای محافظت از او گردن بگیرد، تا او بتواند آزادانه داستان بنویسد. در حالی که همه ی ما فقط بی قراری ها و این در و آن در زدن هایش را برای نجات پدرش میدیدیم.
از رابطه ی نه چندان گرم خودش و برادرش استفاده کرد. خودش را ضعیف و مریض نشان داد و در چند معامله جوری پول خودش و شرکت را به باد داد که به برادرش ثابت کند توانایی نگه داری از مالش را ندارد، جلوی برادرش از اینکه نمیداند بدون پدرش از اموالش چگونه استفاده کند و انقدر از نظر روانی ضعیف شده که به سادگی میتوان پولش را از دستش گرفت حرف زد و او را تحریک کرد.
جلوی من نقش دختری را بازی کرد که به یک شوالیه نیاز دارد و آن شوالیه را پنهانی دوست دارد، اما نیازش را انکار میکند. تا مرا به خودش وابسته کند، او بیشتر از همه مرا بازی داده بود و روی احساسات من متمرکز شده بود چون من تنها عنصر نامطلوب داستانش بودم.
من یک شاهد بودم، شاهدی که توی داستان اول آرمیتا نبود اما توی جنگ جهانی آمده بود. وقتی آرمیتا این را فهمیده بود که من اتفاقاتی را که روی صخره افتاده بود را دیده ام. و این به این معنا بود که آرمیتا میخواست با وابسته کردن من، شناخت شخصیتم و مجاب کردنم به رفتار کردن، آنگونه که میخواهد نگذارد داستان را به صورتی که میخواهم تغییر دهم، چون یک بار از سمت من غافلگیر شده بود، او فهمیده بود که من در حال نزدیک شدن به او هستم تا کمکش کنم، اما فکر نمیکرد مدارک را پخش عمومی کنم.
وقتی که فهمید از قبل به او علاقه داشته ام در مشتش بودم، اما همیشه رقیب اصلی اش به شمار می آمدم. چون راه من از بقیه متفاوت بود. او راه بقیه را میشناخت. دشمنی و توطئه چینی را میشناخت، اما شخصی که در نادانی تمام راجع به اتفاقاتی که واقعا در جریان است بخواهد برای نجات و آرامش او سرسختانه بجنگد و در این راه حتی شمشیر را برای خودش و او از رو ببندد، برایش جدید بود.
توی داستان روانشناس من پدری (همسر آن مادر که نماد آرمیتا بود) بودم که با دخالت هایش نمیگذاشت مادر کارش را انجام دهد از من به عنوان "مه آلود کننده ی روابط، داستان ها و اهداف" یاد کرده بود.
البته که در آخر مادر بر پدر غلبه کرد، همان طور که الان او بر من غلبه کرده بود. از اواسط داستان بعدی به بعد، یعنی دختر اسپانیایی، آرمیتاهای داستان به شهاب ها علاقه ی عجیبی پیدا کرده بودند، علاقه ای که "کند کننده ی اقدامات او" بودند. پس... اگر این داستان ها داشتند حقیقت را نشان میدادند، آرمیتا واقعا به من علاقه پیدا کرده بود. آره، لعنتی، من از فهمیدنش خوشحال شدم. همان قضیه ی قله و دره، همان بازی ای که دیگر داشتم به میل خودم عروسکِ بی اراده اش میشدم...

آرمیتا... نمیتوانستم از فکر کردن و مرور صدباره ی اتفاقاتی که بینمان افتاده بود دست بردارم. او آن روز جوری صحبت کرد که مرا عصبانی کند، چون دقیقا میدانست با عصبانی شدنم چگونه رفتار میکنم و چه بلایی سر آن راننده می آورم. آن شب جوری رفتار کرد که از خود بیخود شوم، تا بیشتر پیشش باشم و هیچ جوره جلوی به جریان افتادن داستان بعدی اش را نگیرم. تا با فهمیدن حقیقت او را مقصر ندانم، خودم را سرزنش کنم که چگونه رامِ او شدم.
برای همین بود که من هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم داستان را تغییر دهم، چون این واقعیت بود که قدرت مقابله با آرمیتا را نداشتم. هیچ کس نداشت...

مسبب همه ی این فتنه ها خود آرمیتا بود، کسی که به نظر میرسید بیشتر از هر کسی از این اتفاقات آسیب دیده و به کمک نیاز دارد. او حتی حاضر بود در این راه در بیمارستان بستری شود. به چه قیمتی؟ دانستن اینکه توانایی کنترل هر چیزی و هر کسی را دارد؟ این شخصیت کنترل گر چیزی جدای آرمیتا است و او از اعمالش خبر ندارد یا توانایی مهار کردن خودش را ندارد، یا اینکه با مهارت تمام جوری رفتار میکند که باور کنیم چیزی به اسم آرمیتای جدید و قدیم، اصلی و فرعی وجود دارد؟
اما به هر حال آرمیتای خطرناکی وجود داشت که باید این را از او پنهان میکردم که رازش را فهمیده ام. مگر اینکه... او میدانسته که من قرار است بفهمم و باز هم تحت کنترل او هستم. نمیدانم...
دیگر داشتم از فکر کردن دیوانه میشدم، به خودم می آمدم و میدیدم توی نیم ساعت همه ی این افکار را چندین بار برای خودم تکرار کرده ام. به گذشته برمیگردم، پیش بینی آینده را میکنم، ریشه یابی و تجزیه تحلیل میکنم.
از حجم این افکار سردرد میگرفتم و نمیتوانستم روی هیچ چیزی تمرکز کنم. دیگر نمیتوانستم هیچ قدمی رو به جلو بردارم. این طوفان که حالا درونی شده بود، مرا فلج کرده بود.

ولی این را میدانم که سرد شدن ناخودآگاه رفتارم جزوی از برنامه ی او بوده تا بتواند فضا را برای زندگی شخصیت جدیدش آماده کند.
دیگر آرامش نداشتم. کنار او احساس عروسک کنترلی ای را داشتم که با اشاره ای حاضر است به میل خود سر خود را بشکاند. با این حال دوستش داشتم. چون توی داستان نوشته شده بود که شهاب قدرت طلب برخلاف ظاهرش قلبش را باخته بود و آن شهاب من بودم. 


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.