مردی با کروات قرمز : خون...
6
29
3
8
قطره های قرمز خون طوری به این طرف و انطرف می پاشید که انگار نقاشی دارد رنگ هایش را با ظرافت تمام بر روی بوم نقاشی میپاشد کروات قرمز مرد کروات پوش هم خونین شده بود والبته لباس هایش هم انگار با رنگ کرواتش ست شده بود .
اما مردی که کلاه به سر داشت با خیال راحت بالای سر جنازه گاو ایستاده بود حتی یک قطره خون روی لباسش دیده نمیشد تنها قطره ی کوچکی بر روی کلاهش که روی صندلی گذاشته بود ریخته شده بود مرد کلاهش را برداشت و روی سر گاو گذاشت مرد کروات پوش همچنان ساکت بود انگار مردی کلاه پوش در درونش زبان او را هم مانند سر گاو بریده است
مرد کلاه پوش که حالا دیگر کلاهی بر سر نداشت به چشمان مرد کروات پوش نگاه کرد حلقه ای انگار دور چشمانش را گرفته بود تبر خونی را با لباسش پاک کردو سر جایش گذاشت کلماتی نامفهوم از دهانش بیرون می امد که احتمالا مربوط به قتل امشبش بود کمی که گذشت حرف های مرد تمام شد و رفت.
مرد کروات پوش بعد از مدتی طولانی از سرجایش بلند شد از طرز راه رفتنش میشد فهمید که ترسیده است به سمت سر گاو رفت ان را بالا اورد گاو با چشمان باز و کلاهش خیلی شبیه به مرد کلاه پوش شده بود کمی بیشتر که نگاه کرد گاو را شناخت تنها گاوی که صورتش تماما سفید بود و هیچ لک سیاهی نداشت گاوی بود که خودش از بچگی بزرگش کرده بود گاوی که اورا تا اینجا رسانده و احتمالا از شدت گرسنگی امده بوده تا غذا بخورد مرد کروات پوش کرواتش را دراورد به سختی ان را دور گردن گاو پیچید و سر را روی صندلی گذاشت .
مرد کروات پوش که اینبار کرواتی به تن نداشت از غذاخوری گاوداری اش بیرون امده بود هوا افتابی و ابرها کاملا سفید بودند از دیوار گاوداری اش بیرون رفت و به سمت خانه اش به راه افتاد مرد کروات پوش انگار بعد از اینکه از گاوداری اش بیرون امده بود همه چیز را فراموش کرده بود حتی فراموش کرده بود که چندی پیش گاوی که از بچگی بزرگ کرده بود را از دست داده است.
مرد به خانه اش رسید و به خواب رفت...