مردی با کروات قرمز : ملاقات با مرد کروات پوش2...
3
7
3
10
مرد کلاه پوش به سمت در دوم انباری گریخت تنها چیزی که ان لحظه فکرش را مشغول کرده بود این بود اگر مرد کروات پوش از راه برسد و جنازه را ببیند چه حالی خواهد شد و او چطور باید درباره این اتفاق توضیح دهد . یک قدمی درب خروجی انبار رسیده بود می توانست در را باز کند و فرار کند و برای همیشه دیدار با مرد کروات پوش را فراموش کند و بعد مدتی مکث همین کار را هم کرد در را باز کرد و با ارامش بست مرد کلاه پوش از ان لحظه به بعد دیگر نمیدانست اصلا چرا مردی غریبه را به گاوداری اش دعوت کرده فقط میدانست که باید هرچه سریع تر گاوداری اش را ترک کند .
مرد کلاه پوش میدوید و باد ملایمی که می وزید مقدار مویی که از کلاهش بیرون زده بود را در هوا پیچ و تاب میداد
قدم هایش استوار تر شده بود انگار به اینده اش امیدوار بود و میدانست بیرون از این گاوداری دلخوشی های زیادی دارد که باید به ان برسد احتمالا یکی از انها گاوش بود گاوی که از بچگی بزرگ کرده بود مرد کلاه پوش تمام دار و ندارش همان گاو بود البته بعد از اینکه تمام گاو های گاوداری اش را کشته بود . مرد کلاه پوش انطور که یادش می امد هر شب به اینجا می امده و تعدادی از گاو های گاوداری را به قتل میرسانده و خب احتمالا در حال حاضر تنها گاوی که باقی مانده گاو عزیز خودش است.
مرد کلاه پوش حالا به در گاوداری رسید بود و اماده بود تا از دیوار بالا برود و خودش را هر چه سریعتر از صحنه جرم دورکند.
در همین حین صدایی شنید صدایی اشنا که از سمت در انباری می امد
مرد کلاه پوش لحظه ای ترسید اما بعد از اینکه مطمعن شد در انباری را قفل کرده دوباره ارام شد.
مرد کلاه پوش با خوشحالی و سرزندگی جست و خیز کنان به سمت مرد کروات پوش رفت...