مردی با کروات قرمز : ماجرای گاوداری...
8
42
3
8
مرد درخانه را بست. اینبار محکم تر از همیشه. تکه های کوچک چوب از بالای در خانه طوری پایین می ریختند که انگار تداعی کننده ی سقوط مرد کروات پوش به درون چاه بودند. مردی کروات پوش که هیچ چیز در این دنیا به جز کروات هایش برایش مهم نبود حالا میخواست به قراری برود که احتمالا یک هفته پیش قولش را داده بود مرد کروات پوش که اکثرا پیاده به گاوداری اش میرسید اینبار یکی از گاوهایش را که در حیاط خانه خود نگهداری میکرد و از بچگی هم به دلیل نداشتن مادر خودش انرا بزرگ کرده بود برداشت و به سمت گاوداری اش پرواز کرد . مرد کروات پوش بعد از کروات هایش عاشق گاوش بود. البته او عاشق همه ی گاو ها بود و برایش فرقی نمیکرد گاو چه شکلی باشد کجا باشد و مال چه کسی باشد و خب گاو ها هم کمترین کاری که میتوانستند در حق مرد کروات پوش بکنند این بود که بال در بیاروند و ان را به مقصدش برسانند. روبه روی دری بزرگ ایستاده بود. درب گاوداری تقریبا سه برابر قد صاحب گاوداری یعنی مرد کروات پوش بود این درب را خود او نزدیک به یک سال پیش خریده بود و ان زمان از خرید ان به این دلیل خوشحال بود که گاوداری اش را زیباتر نشان میداد اما خب الان درب گاوداری خراب است و نزدیک به شش ماه است که برای ورود به ان باید از دیوار های ان بالا برود البته مرد کروات پوش نه قصد تعمیر درب را دارد و نه تعویض ان او از درب بزرگش اش برای زیبایی گاوداری و از دیوار هایش برای ورود به ان استفاده میکند.
خورشید غروب کرده بود و هوا رو به سردی میرفت مرد از شدت سرما دست هایش را درون جیبش برده بود و این طرف وانطرف گاوداری اش را دید میزد و منتظر بود کسی که برای او نامه فرستاده بود را پیدا کند ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد صدایی که ابتدا ارام بود و با هر قدم که به سمت انباری بر میداشت بلند و بلند تر میشد. مرد کروات پوش به جلوی درب انباری رسیده بود و صدایی که از درون ان شنیده بود حالا برایش واضح تر شده بود
صدا انگار شبیه به صدای افتادن سطل های داخل انباری بود دستش را به درون جیب شلوارش برد که کلید انباری را بردارد اما مثل همیشه ان را هم یادش رفته بود در همین حوالی صدای مرد دیگری هم از دور شنیده میشد مردی با کلاه قرمز از ان سوی گاوداری با خوشحالی سرزندگی جست و خیز کنان به سمت مرد کروات پوش می امد مرد کروات پوش حدس میزد که نامه را مرد کلاه قرمز برایش فرستاده باشد چون او تنها کسی است که در این گاوداری کار میکرد و دلیلش هم این بود که او تنها فرد قابل اعتماد برای مرد کروات پوش بود . مرد کلاه پوش کلید خودش را از جیبش بیرون اورد و به ارامی در انباری را باز کرد هردو وارد انباری شدند و چراغ ان را که رنگ زردی تیره و نوری بیجان داشت روشن کردند بعد از مدتی جست و جو تنها چیزی که پیدا کردند یک کروات قرمز وسطل های خالی بود که این طرف و ان طرف افتاده بود وقتی هردو مسمم شدند که هیچ اتفاق مهمی نیفتاده از انباری بیرون امدند و به سمت غذا خوری گاو ها رفتند.
پاسی از شب گذشته بود معمولا این وقت شب همه ی گاو ها خواب بودند اما اینبار یکی از انها بیدار بود و سرش را تا گردن درون ظرف غذایش کرده بود مردها پشت سر یکدیگر وارد شدند مرد کروات پوش کتش را در اورد و روی صندلی فلزی نشست مرد کلاه پوش کلاهش را در اورد و روی صندلی فلزی اش گذاشت تا شاید کمی نرم تر شود اما بلا فاصله بعد از اینک نشست چشمش به گاو افتاد مجدد از صندلی اش بلند شد تبر بزرگ و تیزی که کنار صندلی اش بود برداشت و سر گاو را قطع کرد