شنل پوش : قسمت سوم: جنگ
0
4
2
10
بادِ سردِ شبانه، بوی خاک بارانخورده و فضای تاریک بار را در بر گرفته بود. هایزنبرگ در گوشهای نشسته بود، چهرهاش در سایههای لرزان نور کمرنگ چراغ بار مخفی شده بود. دستانش اطراف لیوان آبجویی که نصفهنیمه مانده بود حلقه شده بود، اما هیچ حسی در آن دستها نداشت. قدرت شکستناپذیر درونش، مثل باری سنگین روی وجودش سنگینی میکرد.
ناگهان صدایی بیدادگر از بیرون شنیده شد؛ صدایی بلندتر از هر آژیر و انفجاری که تاکنون شنیده بود. لیوان از دست هایزنبرگ افتاد و با صدای شکنندهای به زمین خورد. او بدون لحظهای مکث از صندلی بلند شد و بهسرعت به بیرون رفت.
آسمان شکاف برداشته بود. دریچهای گویی از جنس نور و تاریکی در میان ابرها باز شده بود. خطوطی از شعلههای قرمز و سیاه در اطراف آن پیچ و تاب میخوردند و از درونش موجوداتی ظاهر میشدند که هیبتی غیرقابل تصور داشتند. لباسهایی قرمز بر تن داشتند و چهرههایشان در سایهای محو ناپدید بود. آنها با پرواز در میان آسمان، مانند شکارچیانی که قربانیان خود را نشانه میگیرند، بهدنبال چیزی بودند. هایزنبرگ، با نگاهی پر از تردید و اندکی وحشت، زمزمه کرد:
"چه خبر شده؟ این... این دیگر چیست؟"
اما در دل او، چیزی مانند صدای طوفانی آرام به او گوشزد کرد که مأموریتی دارد. او شنلپوش بود، و حالا باید مسئولیت خود را به دوش میکشید. او در لحظهای کوتاه برای پرواز آماده شد، اما پیش از آنکه حتی یک قدم بردارد، همه چیز تاریک شد.
---
وقتی دوباره چشمانش را باز کرد، خود را در همان خانقاه مرموز یافت، اما این بار در سالنی وسیعتر. فضایی که انگار پایان نداشت؛ دیوارها و ستونهای عظیم از سایه ساخته شده بودند. در اطرافش، صدها شنلپوش دیگر ایستاده بودند. هر کدام با هیبتی متفاوت، شنلهایی که هرکدام نشانی از داستانهای منحصر به فردشان داشت. اما نگاهها، همه بر روی هایزنبرگ متمرکز بودند. شنلپوش تازهواردی که چیزی در نگاهش، در هیبتش، در وجودش، بقیه را به خود جذب میکرد.
ناگهان نور سردی بالای منبر عظیمی پدیدار شد. عزرائیل، با هیبت همیشگیاش، چهرهای که تنها نوری آبی از چشمهایش میدرخشید، بر آن ظاهر شد. صدایش، مانند صدای طوفانی که از اعماق ابدیت برخاسته باشد، فضای خانقاه را پر کرد.
**عزرائیل:**
"ای شنلپوشان، گوش فرا دهید! پردهای که میان دنیاها کشیده شده بود، حالا شکاف برداشته است. دریچهای به ابعاد دیگر باز شده و ابلیس بازگشته است. او، که روزی بهخاطر غرورش سقوط کرد، حالا با سپاهی از خشم و تاریکی به این دنیا قدم گذاشته است."
صدای عزرائیل بلندتر و سنگینتر شد، گویی هر کلمهاش بر روح شنوندگان فشار میآورد.
"او نیامده است که جنگی عادلانه به راه بیندازد. او نیامده است که مذاکره کند. او آمده است که بسوزاند، نابود کند، و انسانی را که روزی باعث سقوطش شد، از میان بردارد."
هایزنبرگ با دقت گوش میداد. هر کلمه عزرائیل، مانند شعلهای خشمگین درون او شعلهور میشد. عزرائیل ادامه داد:
"شما، شنلپوشان، شما ای کسانی که به لبههای مرگ و زندگی کشیده شدهاید، تنها دفاع این جهان هستید. مأموریت شما نه فقط حفاظت از مردم، بلکه کشف حقیقت این دریچهها است. چیزی عمیقتر و تاریکتر پشت این شکافها پنهان شده است. آماده باشید، چرا که راه پیشرو نه رحمی دارد و نه بازگشتی."
سکوت برای لحظهای سنگین شد. عزرائیل بهسمت هایزنبرگ نگاه کرد. صدایش کمی آرامتر اما پرابهتتر شد:
"و تو، هایزنبرگ، تازهوارد. گمان میکنی که راهی برای بازگشت به زندگیات هست؟ نه. تو حالا بخشی از سایهها هستی، اما این سایهها میتوانند نوری بر تاریکی این جهان باشند. آماده شو. جنگ شروع شده است."
---
ناگهان، هایزنبرگ در خانهای کوچک و تاریک بیدار شد. انگار که تنی سنگین و هزارانتنی بر او فشار میآورد. او هنوز زنده بود، اما قلبش نمیتپید. دستی بر روی سینهاش گذاشت و نفسهای سنگینی کشید. صدای حرکت از بیرون خانه توجهش را جلب کرد. وقتی از پنجره نگاه کرد، شهردار جک را دید که در میان جمعیتی از گارد ملی و پلیس ظاهر شد. جمعیت مردم نیز از دور بهسمت او خیره شده بودند.
جک پشت یک تریبون قدم گذاشت. نگاهی آرام اما پر از ابهت به جمعیت انداخت. صدایش بلند و محکم در فضا طنینانداز شد.
**شهردار جک:**
"شهروندان عزیز، شب گذشته شاهد چیزی بودیم که برای ما ناشناخته است. چیزی که از قوانین این دنیا فراتر میرود. اما من به شما اطمینان میدهم که ما آمادهایم. پلیس، گارد ملی، و تمامی نیروهای ما برای حفاظت از شما در حالت آمادهباش کامل هستند."
مردم با نگاهی پر از ترس به او گوش میدادند. هایزنبرگ از پشت پنجره، چشمانش را به جک دوخت. هر کلمهای که میگفت، او را به فکر فرو میبرد.
**شهردار جک:**
"این یک حمله به زندگی ماست. به آرامش ما. اما اجازه نخواهم داد که این موجودات یا هر نیرویی به ما آسیب برساند. من به شما قول میدهم که تا نفس آخرم، این شهر و مردمش را حفظ خواهم کرد."
هایزنبرگ بهآرامی ماسکش را لمس کرد. قلبش اگرچه نمیتپید، اما خشم و تضاد درونش زنده بود. او در تاریکی خانه زمزمه کرد:
"حفاظت از این شهر؟ جک، آیا میدانی چه چیزی در انتظار این مردم است؟"
باد شبانه پنجرهها را لرزاند و سایهای گذرا، هایزنبرگ را در بر گرفت. او میدانست که مأموریتی دارد، و این مأموریت بهزودی او را به مسیری تاریکتر از هر چیزی که تا کنون دیده بود، خواهد کشاند.